فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسته گل آشتی😊
عالیه حتما ببینیدش 🌺
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
46.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سقوط تهران در فیلم ها و انیمیشن های آمریکایی
توهمی که هیچ وقت به واقعیت تبدیل نخواهد شد...
تا آخر ببینید ...
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
« صبر جمیل » یعنی «شکیبایی زیبا»
و اون صبری ست که برای خدا باشه، 💞
نا امیدی داخل اون نباشه ،😕
همراه با بی تابی و آه و ناله نباشه،🙄
بله این صبر ، صبر قشنگیه .😇
🌈وقتی در برابر مشکلاتی که برامون پیش
می آید صبر داشته باشیم (هی غر نزنیم)
نشانه ی شخصیت و وسعت روح ما رو
نشون میده.
🌈صبر حضرت ایوب در برابر رنج ها و بیماری🤒 و ناملایمات روزگار به اندازه ای زیبا بود که در فرهنگ ما «صبر ایوب» زبان زد خاص و عام هست.
🌈بزرگترها میگن میوه🍎 صبر شیرینه🍬
تا حالا تو زندگیت طعم شیرین صبر روچشیدی؟؟؟؟
اگه خاطره ای در این زمینه دارید با ما و دوستان جوانه نوری در میون بزارید.
🆔:@Noo_ra
#عطرقران
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
به خودم یاد میدم هرچیزی ارزش دیدن👁، شنیدن👂🏻 و خوندن نداره📱
باید برای ورودی های ذهنم بازرسی بذارم😊
#قرار_هفتگی
#جوانه_نور
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی توی سرزمینی رو تصور کن که هر روز و هر روز باد میوزه 💨
یه سرزمین بادخیز 🌪
زندگی توی همچین سرزمینی حتما سختی های خودش رو داره 😣
اما، انسان ها موجودات سرسختی هستن که میتونن خودشون رو با هر شرایطی وفق بدن 💪
#انیمیشن
#زنگ_تفریح
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
داستانک /سوال و جواب ساده
روز ١٣ آبان امسال مصادف شده بود با روز جمعه 🗓
بعد از اغتشاشات اخیر هم که همه مردم از اغتشاشگران ناراحت و عصبانی بودن 🤬
همگی تصمیم گرفته بودن که در راهپیمایی شرکت کنند ✊
بعد از راهپیمایی هم نماز جمعه برگزار شد 🤲
جمعیت زیاد بود و صف ها طولانی شده بود، طوری که صف اول اصلا دیده نمی شد
👥👥👥👥👥
بعد از نماز، یکی از نمازگزار ها از بغل دستیش پرسید 🗣
🔻ما که بخاطر طولانی بودن صف، امام جماعت رو ندیدیم نماز جماعتمون صحیحه ⁉️
#احکام
~~~~~~~~~
🔸هر سوالی داری بپرس
🆔https://eitaa.com/daylami68
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_141 ظرف میوه رو برمیدارم و پشت سر مامان وارد پذیرایی میشم.
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_142
دوزاریم میافته که قضیه چیه. اما ظاهر رو حفظ میکنم و رو به سمانه میگم: خب یعنی چی؟ عمو که از این اخلاقا نداره!
-اول کامل گوش کن بعد...
نیم نگاهی به مامان و عمه میاندازه و بهم اشاره میده که برای ادامه حرفمون بریم تو اتاق.
وارد اتاق که میشیم ادامه میده: وسط سوتی دادنهای فائزه، زندایی گوشی رو ازش گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت الان ترانه میاد...
+خب
-ترانه که اومد، به زور زیر زبونش رو کشیدم! اولش هی طفره میرفت که چیزی نیست، اما بالاخره به حرف اومد که قضیه اون پسره رو به زندایی گفته و زندایی هم درسته گذاشته کف دست دایی و کاوه.
دایی هم یه دونه خوابونده تو گوش ترانه و گفته دیگه حق نداره تلفن رو جواب بده.
از اون طرف کاوه هم رفته حسابی از خجالت اون پسره دراومده!
دوست نداشتم کار به اینجا بکشه، البته فقط برای ترانه! چون اون یارو حقش بود!
سمانه سُقُلمهای میزنه و میگه: چی شد؟ تو فکر رفتی!
+هیچی... برای ترانه ناراحت شدم.
-اتفاقا ترانه گفت «سلام منو به ریحانه برسون و بهش بگو فکر میکردم خیلی سختتر از این باشه!»
تو از قضیه این پسره خبر داشتی؟
+آره تا حدودی...
-پس کارِ خودت بوده که شیرش کنی همه چیز رو به مامانش اینا بگه! وگرنه ترانهای که من دیده بودم، محال بود از این کارا بکنه!
+تقریبا... اون یارو داشت پاش رو از گلیمش درازتر میکرد!
-آفرین بهت! من که همون اوایل هر چی به ترانه گفتم راهی که میری اشتباهه، تو مُخش نرفت که نرفت! اما خداروشکر که بالاخره از خر شیطون پیاده شد!
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
📌لینک دسترسی به 🔸قسمت اول🔸
👉https://eitaa.com/javaneh_noor/3592
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_143
زیر لب میگم: خداروشکر
اما چیزی که از ذهنم عبور میکنه، خیلی دردناکه...
برای ترانه که تونست این ماجرای احمقانه رو تموم کنه، واقعا خوشحالم.
اما حقیقت این هست که دیگه نه دل و نه عقلم راضی نمیشن که مثل قبل باهاش صمیمی باشم.
حماقت ترانه تو اعتماد به یه پسر، اون هم غریبه، داشت دامن من رو هم میگرفت و اگه زودتر ماجرا رو به مامان نگفته بودم، معلوم نبود چه بلایی سر اعتماد مامان اینا به من میاومد؟
چطور میتونستم اون موقع که اون مزاحم تلفنی آدرس و مشخصات من رو میداد، درستی خودم رو ثابت کنم؟
نمیدونم حتی اگه مامان اینا به حرفم اطمینان کامل هم داشتن، باز هم میتونستم دوباره با وجدان راحت و خیال آسوده تو چشمهاشون نگاه کنم یا نه...!
نفس عمیقی میکشم تا این خیالهای تلخ از ذهنم بیرون بره...
آروم که میشم، میایستم و رو به سمانه میگم: بمون تا برم یه خرده میوه بیارم بخوریم.
به پذیرایی میرم.
عمه دست مامان رو گرفته و داره آروم باهاش حرف میزنه.
اما به محض این که متوجه حضور من میشه، حرفش رو قطع میکنه.
به صورت مامان که دقت میکنم، به نظر میرسه یه خُرده معذبه...
دوست دارم اونقدر همونجا بمونم تا سر از حرفهاشون دربیارم.
اما میدونم مامان چقدر سر اینجور مسائل حساسه.
پس فقط چند تا دونه میوه میذارم تو پیشدستی و با اکراه پذیرایی رو ترک میکنم.
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
📌لینک دسترسی به 🔸قسمت اول🔸
👉https://eitaa.com/javaneh_noor/3592
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac