جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_99 با کم شدن شدت گرما، عمو و کاوه و بعد هم زنعمو و فائزه رفت
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_100
کمی با بچههای خاله بازی میکنم و بعد به خونه عمو برمیگردیم.
تا برگشتن زنعمو وقتی نمونده. ترانه هنوز لباسهاش رو عوض نکرده، به سمت تلفن میره و جمله اعصاب خرد کن «حواست باشه کسی سر نرسه!» رو تکرار میکنه.
در جوابش دستی تو هوا تکون میدم و «برو بابایی...» نثارش میکنم.
به اتاق دیگه میرم تا لباسهام رو عوض کنم.
بعد از مرتب کردن لباسهام، از اتاق خارج میشم.
همزمان ترانه هم از اتاق خارج میشه. خشم و کلافگی رو یکجا تو صورتش میبینم.
+ چته باز؟
بعد از کلی فحش و بد و بیراه به مخاطبی که قرار بود باهاش تماس بگیره، میگه:
معلوم نیست از صبح تا حالا کجا گم و گور شده که هر چی زنگ میزنم جواب نمیده!
و بعد غُرغُرکنان، برای تعویض لباسهاش به اتاق میره.
سر از کارش درنمیارم! تا الان پیگیر ماجرای خاستگارش نشدم اما دیگه مطمئن هستم که بیشتر از این نباید سکوت کنم.
بیرون اتاق میایستم و از همونجا میگم:
+تو که به من نمیگی اینجا چه خبره! الان من آخه چی بگم بهت؟
صدای زنگ تلفن مثل یه خروس بیمحل، حرفمون رو قطع میکنه.
ترانه به دو به اتاقی که تلفن توش هست برمیگرده. صدای «اَلو» گفتنش رو میشنوم.
وارد آشپزخونه میشم؛ از آبچکان لیوانی برمیدارم و اون رو از آب شیر پر میکنم و سر میکشم.
آبی به لیوان میزنم و اون رو به داخل آبچکان برمیگردونم.
نمیتونم بیخیال باشم؛ باید بفهمم کی پشت خطه!
به اتاقی که ترانه توش مشغول صبحت با تلفن هست میرم. بین چهارچوب در میایستم و از همونجا به ترانه که با نیش باز مشغول صبحت هست، نگاه میکنم.
«-نه، دیگه هوا تاریک شده! تازه باید غذا درست کنم...»
با اشاره و بی صدا از ترانه میپرسم: کیه؟
دستش رو روی گوشی میگیره و در جوابم با صدای خیلی آرومی میگه: میگم حالا!
و مجددا مشغول صحبت با تلفن میشه.
لجم میگیره. از بیرون خونه، صدای گریه گوشخراشی شبیه به صدای فائزه میاد. احتمالا زنعمو اینا هستن!
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy