•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_46
چهار و نیم روز دیگه عید هست و این دستمالهای بیمصرف از چهارشنبه هفته پیش، هر روز کتاب و دفترهامو تا مدرسه مشایعت میکنن.
با حرص دستمالها رو از کیفم درمیارم و میبرم تو همون کشوی آشپزخونه میاندازم.
روپوش مدرسه رو با بیحوصلگی به تن میکنم و بعد از خداحافظی از مامان، راهی ایستگاه سرویس میشم.
فرنوش زودتر از من رسیده. به محض اینکه بهش میرسم، بعد از یک سلام سرسری، شروع به غر زدن میکنه.
اصلا حوصله سر و کله زدن با فرنوش رو ندارم. هر چی باشه، اون هم از سران خوارج کلاس هست و تو این مدت هیچ قدم مثبتی برای کلاس برنداشته.
خداروشکر سرویس میرسه و من رو از حرفهای بی سر و ته فرنوش خلاص میکنه.
به جز چندتا دیگه از بچههای کلاس، کس دیگهای تو سرویس نیست و این یه کم عجیب به نظر میرسه.
شاید اگه ما هم بیخیال تعطیل کردن کلاسها بودیم، الان تو خونه داشتیم اوقات خوش استراحت بعد از ناهار رو سپری میکردیم.
بالاخره به مدرسه میرسیم.
عجیبه که تو حیاط مدرسه هم کسی نیست.
تو سالن، تو کلاسها هم کسی نیست.
فقط صدای بچههای کلاس ما از ته راهرو میاد.
به سمت کلاس قدم برمیدارم که می بینم یه جوی آب، از آبدارخونه تا کلاسمون کشیده شده.
همون لحظه آرزو از کلاس بیرون میاد و تخته پاککن رو میزنه داخل جوی آب و برمیگرده تو کلاس.
به سرعت قدمهام اضافه میکنم که جلوشو بگیرم تا افتضاح قبلی رو دوباره تکرار نکنه.
تا به کلاس میرسم، فرنوش در کلاس رو محکم تو صورتم میبنده.
با عصبانیت دستگیره در رو میکشم، پام رو که تو کلاس میذارم، خانم نیکرو سرش رو به سمتم برمیگردونه و میگه:
بهبه..
حمزهای!
چقدر زود اومدی سر کلاس!
حالا که اینقدر بینظم شدی، تمیز کردن کل کلاس با تو باشه.
کل کلاس خانم نیکرو رو تشویق میکنن.
آرزو یک تی خیس و الهام دو تا دستمالی رو که تو کشو آشپزخونه گذاشته بودم، میذارن تو دستهام.
یک دفعه از خواب میپرم.
گیج به دور و برم نگاه میکنم.
امروز چند شنبه بود؟!
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy