جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_46 چهار و نیم روز دیگه عید هست و این دستمالهای بیمصرف از چه
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_47
امروز چند شنبه بود؟!
خوابآلود، نگاهی به دور و بر میاندازم.
با دیدن دستههای آتاری که از کمد زیر تلویزیونی آویزون هست، یادم به دیشب میافته که تا ساعت دو نصفه شب داشتیم قارچخور بازی میکردیم.
چشمم به ساعت میافته که ده و نیم صبح رو نشون میده. باید زودتر بچهها رو بیدار کنم.
امروز قراره عمواینا از شهرستان بیان خونمون عید دیدنی.
البته عید امسال ما، به خاطر فوت مامانی، کمی با سالهای قبل متفاوته؛ نه خبری از شیرینیهای عید هست و نه شکلات و آجیل.
فقط روز اول عید رفتیم دیدن بابابزرگ اینا و باقی این سه، چهار روز عید رو به پذیرایی از مهمونهایی گذروندیم که برای سر سلامتی دادن، به خونمون اومدن.
بعد از خوردن صبحانه، با هانیه دستی به سر و روی خونه کشیدیم.
کارهای من تموم شده و حالا مشغول آماده کردن بشقابهای پذیرایی هستم.
هانیه با اعتراض دستمال کثیف از گردگیری رو به آشپزخونه میاره و همزمان غُرغُرکنان میگه:
دفعه دیگه من گردگیری نمیکنم، گفته باشم!
توجهی به اعتراضش نمیکنم.
در واقع نیازی نیست چیزی بگم؛ هر کی آخر از همه صبحانه بخوره، سفره رو باید جمع کنه. هر کسی جارو بکشه، گردگیری پای اون یکی هست و این ترتیب ادامه داره.
دستمال گردگیری رو از روی میز برمیدارم تا بشورم.
آبکشی دستمال که تموم میشه، زنگ آیفون هم به صدا درمیاد. عمو اینا اومدن! خیلی دلم برای ترانه تنگ شده.
هول هولی دستمال رو کنار پنجره پهن میکنم و به سمت اتاق میدوم.
لحظه آخر نگاهم به دستمال میافته که از همون گوشه کج و کوله و آویزونش، در شرف افتادن روی زمین هست. الان فرصتی ندارم، بعدا درستش میکنم.
خودم رو توی اتاق میاندازم و سریع آماده میشم.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy