جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_58 به آشپزخونه برمیگردم. مامان مشکوک بهم نگاه میکنه. با
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_59
بچهها بالاخره از حیاط دل کندن و پر سر و صدا وارد اتاق میشن.
نگاهی به صورتهای شسته اما همچنان سرخ از گرمای آفتابِ سر ظهرِ تکتکشون میاندازم.
حقشونه پای سفره راهشون ندم!
هم تنهایی کل سفره رو چیدم، هم محبور بودم بیمزگیهای خارج از حد این آقا رو تحمل کنم!
هر چند بعد از این همه سال، دیگه تقریبا هممون عادت کرده بودیم؛ چون مهدی همین بود! یه پسر همیشه شوخ و بیخیال که متاسفانه هنوز تو صمیمیتِ دوران بچگیمون مونده بود.
اما حقیقت مهمتر از اون برای من، این هست که با وجود احساسِ نزدیکی و صمیمیت با خانواده خاله، یه حسی تو وجودم، مانع همراهیم با هر چیزی میشه که مربوط به پسر خاله هست.
نهار رو بدون مزهپَرونیهای همیشگی مهدی خوردیم. هر چند هنوز هم از صدای دَنگ دَنگِ قاشق و چنگالِ مهدی به بشقابش، سرم درد میکنه!
شاید با یه چُرت کوتاه، این سردردِ مختصر حل میشد، اما باید به مامان برای جمع کردن وسایل سفر کمک کنم.
چای که دم کشید، به تعداد بزرگترها چای میریزم تا اگه خدا بخواد، عمو جمشید راضی بشه و بالاخره راه بیفتیم.
مسیر دو ساعته تا روستا رو در حالی طی کردیم که از شدت فشرده نشستن داخل ماشین و البته رانندگیِ زیادی پر خطرِ عمو جمشید، هر آن احساس میکردم الانه که غش کنم.
و البته در کنار این احساس آزاردهنده، به نکتهی از نظر خودم مهم و جالبِ دیگهای هم پی بردم؛ اینکه سرعت ماشین عمو با سرعت و شدت دیس دیسِ موسیقیِ داخلِ ماشینش نسبت مستقیم داره.
سر خاک مامانی و بابا علی، مثل همیشه نتونستم دلتنگیهای این چند ماه رو گریه کنم. از سر خاک بلند میشم و نگاهی به روستا میاندازم که بعد از مامانی دیگه صفای گذشته رو از دست داده.
چند نفر از هم محلیها با دیدن مامان و خاله به سمتمون میان و خدابیامرزی میگن و بعد از کمی احوال پرسی و تعارف مسیرشون رو از سر میگیرن.
مهدی رو کمی دورتر میبینم که طبق عادت بچگیهاش که از چیزی ناراحت میشد، با یه چوب به جون شاخههای آویزون درخت انار افتاده.
مطمئنم دلیل ناراحتیِ اون هم چیزی جز دلتنگی برای مامانی نیست؛ منتهی احساسات اون، این مدلی بروز میکنه.
کم کم همه از سر خاک بلند میشن.
به دنبال هانیه و مطهره و نگار که تو حیاط امامزاده مشغول بازی هستن میرم و همراه هم پشت سر بزرگترها راه میافتیم.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy