eitaa logo
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
650 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
هردرخت تنومندی اول یه جوانه‌‌ی کوچيک بوده🌱 وقتی تونست در مقابل طوفان وحوادث مختلف مقاومت کنه، تبدیل میشه به درخت قوی و مرتفع🌳 برای رسیدن به اون بالاها باید ازجوانه‌ی وجودیت حسااابی مراقبت کنی، درست مثل یه باغبان😉👨‍🌾 ارتباط باما: @admin_javane_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
به خودم یاد میدم هرچیزی ارزش دیدن👁، شنیدن👂🏻 و خوندن نداره📱 باید برای ورودی های ذهنم بازرسی بذارم😊 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی توی سرزمینی رو تصور کن که هر روز و هر روز باد میوزه 💨 یه سرزمین بادخیز 🌪 زندگی توی همچین سرزمینی حتما سختی های خودش رو داره 😣 اما، انسان ها موجودات سرسختی هستن که میتونن خودشون رو با هر شرایطی وفق بدن 💪 •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
داستانک /سوال و جواب ساده روز ١٣ آبان امسال مصادف شده بود با روز جمعه 🗓 بعد از اغتشاشات اخیر هم که همه مردم از اغتشاشگران ناراحت و عصبانی بودن 🤬 همگی تصمیم گرفته بودن که در راهپیمایی شرکت کنند ✊ بعد از راهپیمایی هم نماز جمعه برگزار شد 🤲 جمعیت زیاد بود و صف ها طولانی شده بود، طوری که صف اول اصلا دیده نمی شد 👥👥👥👥👥 بعد از نماز، یکی از نمازگزار ها از بغل دستیش پرسید 🗣 🔻ما که بخاطر طولانی بودن صف، امام جماعت رو ندیدیم نماز جماعتمون صحیحه ⁉️ ~~~~~~~~~ 🔸هر سوالی داری بپرس 🆔https://eitaa.com/daylami68 •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_141 ظرف میوه رو برمی‌دارم و پشت سر مامان وارد پذیرایی می‌شم.
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• دوزاریم می‌افته که قضیه چیه. اما ظاهر رو حفظ می‌کنم و رو به سمانه می‌گم: خب یعنی چی؟ عمو که از این اخلاقا نداره! -اول کامل گوش کن بعد... نیم نگاهی به مامان و عمه می‌اندازه و بهم اشاره می‌ده که برای ادامه حرفمون بریم تو اتاق. وارد اتاق که می‌شیم ادامه می‌ده: وسط سوتی دادن‌های فائزه، زن‌دایی گوشی رو ازش گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت الان ترانه میاد... +خب -ترانه که اومد، به زور زیر زبونش رو کشیدم! اولش هی طفره می‌رفت که چیزی نیست، اما بالاخره به حرف اومد که قضیه اون پسره رو به زن‌دایی گفته و زن‌دایی هم درسته گذاشته کف دست دایی و کاوه. دایی هم یه دونه خوابونده تو گوش ترانه و گفته دیگه حق نداره تلفن رو جواب بده. از اون طرف کاوه هم رفته حسابی از خجالت اون پسره دراومده! دوست نداشتم کار به این‌جا بکشه، البته فقط برای ترانه! چون اون یارو حقش بود! سمانه سُقُلمه‌ای می‌زنه و می‌گه: چی شد؟ تو فکر رفتی! +هیچی... برای ترانه ناراحت شدم. -اتفاقا ترانه گفت «سلام منو به ریحانه برسون و بهش بگو فکر می‌کردم خیلی سخت‌تر از این باشه!» تو از قضیه این پسره خبر داشتی؟ +آره تا حدودی... -پس کارِ خودت بوده که شیرش کنی همه چیز رو به مامانش اینا بگه! وگرنه ترانه‌ای که من دیده بودم، محال بود از این کارا بکنه! +تقریبا... اون یارو داشت پاش رو از گلیمش درازتر می‌کرد! -آفرین بهت! من که همون اوایل هر چی به ترانه گفتم راهی که می‌ری اشتباهه، تو مُخش نرفت که نرفت! اما خداروشکر که بالاخره از خر شیطون پیاده شد! رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍️به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ 📌لینک دسترسی به 🔸قسمت اول🔸 👉https://eitaa.com/javaneh_noor/3592 •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• زیر لب می‌گم: خداروشکر اما چیزی که از ذهنم عبور می‌کنه، خیلی دردناکه... برای ترانه که تونست این ماجرای احمقانه رو تموم کنه، واقعا خوشحالم. اما حقیقت این هست که دیگه نه دل و نه عقلم راضی نمی‌شن که مثل قبل باهاش صمیمی باشم. حماقت ترانه تو اعتماد به یه پسر، اون هم غریبه، داشت دامن من رو هم می‌گرفت و اگه زودتر ماجرا رو به مامان نگفته بودم، معلوم نبود چه بلایی سر اعتماد مامان اینا به من می‌اومد؟ چطور می‌تونستم اون موقع که اون مزاحم تلفنی آدرس و مشخصات من رو می‌داد، درستی خودم رو ثابت کنم؟ نمی‌دونم حتی اگه مامان اینا به حرفم اطمینان کامل هم داشتن، باز هم می‌تونستم دوباره با وجدان راحت و خیال آسوده تو چشم‌هاشون نگاه کنم یا نه...! نفس عمیقی می‌کشم تا این خیال‌های تلخ از ذهنم بیرون بره... آروم که می‌شم، می‌ایستم و رو به سمانه می‌گم: بمون تا برم یه خرده میوه بیارم بخوریم. به پذیرایی می‌رم. عمه دست مامان رو گرفته و داره آروم باهاش حرف می‌زنه. اما به محض این که متوجه حضور من می‌شه، حرفش رو قطع می‌کنه. به صورت مامان که دقت می‌کنم، به نظر می‌رسه یه خُرده معذبه... دوست دارم اون‌قدر همون‌جا بمونم تا سر از حرف‌هاشون دربیارم. اما می‌دونم مامان چقدر سر این‌جور مسائل حساسه. پس فقط چند تا دونه میوه می‌ذارم تو پیش‌دستی و با اکراه پذیرایی رو ترک می‌کنم. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍️به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ 📌لینک دسترسی به 🔸قسمت اول🔸 👉https://eitaa.com/javaneh_noor/3592 •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
جایگاه دانشمند در امام صادق عليه السلام فرمود: خدا داراى حرمى است كه آن مكّه است🕋 و پيامبرش هم حرمى دارد كه مدينه است، و اميرالمؤمنين هم حرمى دارد كه كوفه است، و ما هم داراى حرمى هستيم كه قم است، و بزودى🌸بانويى🌸 از فرزند من آنجا دفن مى شود كه نامش☘️ فاطمه ☘️ است، هركسى او را زيارت كند ✨بهشت✨ بر او واجب مى شود. یا حضرت معصومه💕 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوست عزیزم لبخند صبحگاه رو فراموش نکن بینظیره 😍👌😊