.
فرار از غزه
در این چند روزه همه کم و بیش خبرهایی از جنگ درگیریهای کشور فلسطین شنیدهاند و هرکس هم بهموافقت و یا مخالفت با آن نظر هایی نوشته و یا در سر پرورانده است.
عدهای علاقههای سیاسی دارند و بیشتر به این موضوع در ذهن خود پرداخته و یا ابراز کردهاند.
عموم هم گوشهای در کار های روزمرهی خود ابراز احساساتی کرده و به کار خود ادامه دادهاند.
اما سوال اینجاست که نسبت ما با فلسطینیان و اسرائیلیها چیست؟
گویی این اتفاق، صرفا یک امر سیاسی است و ما میتوانیم در حد نظر دادنی همانند نظرمان درباره شرایط اقتصادی و یا سیاسی یک کشور و یا نظرمان درباره عقاید و سلایق چگونه لباس پوشیدن و چه خوردن و... باشد. یکی رنگ فرهنگی داشته باشد و یکی رنگ دینی و یکی هم مثل فلسطین رنگی سیاسی/دینی و اندکی احساسی.
بله! وقتی زندگی به مجموعهای از زیستِ مادی، عقاید مذهبی، تمایلات اجتماعی سیاسی و اخلاقیات و ... ، که هرکدام از هم فاصلهها دارند و آدمهایی که هرچه این مجموعه را کاملتر داشته باشند در صدر کمال انسانی به حساب آید، تبدیل شده باشد، دور از انتظار نیست که ما هم در توهم خود به زندگیمان ادامه دهیم و نسبتمان با فلسطین را نهایتا در حد موافقت و یا مخالفتی به بینمکی یک نظر و یا بهشوری یک گریهی حسابی باشد.
میخواهم از این توهم صحبت کنم که ماها انگار از این زمین جدا شدهایم و هریک در گوشهای بهکار خود مشغولیم و تنها نسبتمان با بیرون از خودمان به علایق و سلایق تبدیل شده و درکی از عالم نداریم. حالِ غزه و وجود بمب اتم و کرونا و حالِ همسایه و... در مزه غذایمان بیتاثیر شده و برای هرکدام دقیقهای و شاید لحظهای توجه کرده، نظری میدهیم و در ادامه به برنامهی خودمان میرسیم.
اجازه دهید تا مثالی از فیلم سیونه پله بزنم.
دختری به یک پسری که متهم بهقتل است دستبند شده است و آن دخترِ گیرافتاده مدام در پی اثبات قاتل بودن پسر است، اما در صحنهای پسر دست دختر را میکشد و در چشمانش نگاه میکند و بهاو یادآور میشود که اگر من قاتل باشم اولین کسی که خلاص میشود( کشته میشود) خود تو هستی و سوال میپرسد که تلاش تو برای چیست؟
آری این قصهی ماست! که بند بودن دست خود را بهعالم نمیبینیم و یادمان رفته که قصهی اسرائیل قصهی ماست و اگر متوجه این قصه بودیم یا تا به حال دق کرده بودیم و یا آستین بالا زده، شب خوابمان نمیبرد.
اما وقتی درک از عالم برای انسان وجود نداشته باشد و پیوندی با آن نبیند در گوشهای بهزندگی خود ادامه میدهد و بهجای اینکه حوادث، به عنوان نشانهای رخت خواب از زیر خواب سنگینش بکشد مایهای میشود تا با گریه و موافقت یا مخالفت بهزندگی و خواب سنگینش ادامه دهد.
اما امید بهآن است که همهی این تصاویر و فیلمها و خبرها آن لحظهی کشیدن دستمان باشد وبا قصهمان چشم در چشم شویم و قصه را به یاد بیاوریم و دست بندمان را ببینیم.
آری قصهی غزه قصهی هر روزی ماست و زندگیای که، آدمها برایمان انقدر کم ارزش شدهاند که سرکردن با دیگری را عوض دقیقهای با گوشی سر کردن مبادله میکنیم، برای ما بچهدار شدن در عداد معادلات اقتصادی قرارگرفته است و اگر صدای انفجار از خانهی همسایهای بلند شد به فکر خواب خودمان دلگیر از بیفرهنگی همسایهمان هستیم. و غزه که هیچ! اگر تمام عالم و آدمهایش نابود شوند در دل ما خبری نخواهد شد ...
آری مردم غزه که خوب قصه را فهمیدهاند فرصتهای چندین سالهی مهاجرت به خانههای امن و خواب شیرین را، خودکشی دیده اند و محکم ایستاده اند تا یادآور قصهی زندگی و عالم جدید شوند. مادری کودک بهدست، یادآور بی مادری مان میشود و پدری که خانه اش بعد از چندین سال زحمت، خراب شده، دادِ همه اش فدای فلسطین سر میدهد تا بیخانمانیمان و بیشوق زندگی کردنمان را بهیادمان بیآورد.
آری! اسرائیل بمبباران میکند و خانهها را خراب میکند و آدمها را قتلِعام میکند و پیش میرود. شاید بهظاهر، مردم غزه بتوانند از این معرکه فرار کنند اما به کجا فرار کنند؟
این ماجرا آنجایی به اوجش میرسد که ما فکر میکنیم از اسرائیل فاصله داریم و میتوانیم خارج از قصه در گوشهای به زندگی خودمان ادامه دهیم و تلاشهای پیدرپی، برای زندگیای در آرامش داشته باشیم و آینده آنرا هم خوب بیمه کنیم و حساب و کتاب همهچیزش را بکنیم. پنبهای در گوش کرده و صدای بمبها را نشنویم، بمبهایی که دود آن سراسر زندگیمان را گرفته است. عدهای شبها به کاوارهها و عیش و نوش و یا بازی وسرگرمی فرار میکنند و مذهبی هایمان هم بههیاتی فرار کرده خوب گریه کرده تا روزی دیگر را تاب بیاورند. فارغ از لحظهای که بمبی میان خانهمان فرود آید و ببینیم که حتی فرزندمان راهم دوست نداریم،
آن لحظه ما به کجا فرار میکنیم؟
🖊محمدحسین پورعلیرضا
جیم
بچهها میگویند ممنون امدادگران ممنون امدادگران امدادگر میگوید: بگو یارب و آندو هم شروع میکنند:
خانهشان مثل باد در هواست
بالهای ملائکه
زیر پایشان پهن گشته است
کاینچنین برقرار میروند
خانهشان،
برسر دشمن ذلیل و خسته و کلافهشان
ریخته است
ذکرشان
این دو نوجوان
این دو نوگلِ کنون
از درون آتش آمده
داغِ داغ، ذکر پاک یارب است
نُقلشان
این دو طوطیِ از قفس
پرکشیده
قند و شکّرِ
شکر و حمد و امتنان
سوی شهر میوزند
تا خنک کنند
هرم و التهاب شهر را و
گرچه خاکیاند
لباس رزم پوشیدهاند و جنگیدهاند
بین دود و نور و آتشاند
خلیلزادهاند
از درون باغچه
سوی باغ میروند
گرچه ظاهرا
بچهی کلاس اولند شاعرند
پشت میز نیستند
روی تخته میروند و
مشقِ امشباند
مردِ عشق و عاشقند
زبانشان بازِباز
درس عشق میدهند
سوی کوه میروند
کوه آتشفشان
بسکه از سینهی مادرانشان
جای شیر خشک
شیر مرگ و صبر را
کردهاند نوش جان
جای مزه هم
شهادتین دادهاند خوردشان
فتح میکنند
کارهای نکرده را
چیزهای ناشنیده را
جیم
🔴کودک فلسطینی و حرفهایی از جنس مقاومت و ایمان قوی این ملت شکست ناپذیر است. ✅ بدون سانسور؛ فوری و ل
.
تردید را میبری و
خط کشیدهای
بر روی هر چه که تا پیش از این
با تار و پودِ فکر و خیالم
آهسته بین لب
به زیر زبانم
میخواندمش:
محال (بهنجوی)
یا هیچ جز ملال
باور نمیآمدم
هرگز
این لحظهای را که در آنی
بنشسته بر تختهی سنگی
نهت خانهای نه سایهی گرمی
نهت تکیهگاهی و نه پناهی
جز آیهای که فتح تو بودهست
مثل زبان تو !
تازه! تر !
چون نعش مجروح شهیدی
کان را به ارمغان
گویا دقیقهای است
از بین معرکه آوردند
همچون تو باز گرم و صمیمی
بر پردههای یخ زدهی قلب
بر تارهای کر شدهی گوش
باور پذیر
باشد قبول! هر چه تو گویی!
نصر آن توست بلبل شیرین
اما بگو
کاین همه باور
آبشخورش کدام می ناب
یا گو که از که تاک خریدی!
آوار گشته خانهات اما
بر روی آن چه شاد نشستی
همچون گلی که تازه دمیدهاست
چون لاله یا که یک گل وحشی
در بین دشت
یا در مسیر رود زلالی
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹۶ آبان
سالروز ولادت دلاوریست که آرزویش در حال تحقق است ...
نابودی اسرائیل ...
🔰 اخبار لحظهای از عملیات طوفان الاقصی در کانال #اخبار_سرزمین 👇👇
🔸 @AkhbareSarzamin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▶️پیام یک فلسطینی که در یک برنامه زنده ترکی خوانده شد:به کشورهای مسلمان بگویید برای ما نماز میت نخوانند.مازنده ایم وشما مرده
#طوفان_الاقصی
#محو_اسرائیل
✔️آنچه دراراضی اشغالی میگذرد؛ #اسرائیل_به_فارسی 👇
🆔️ @IsraelinFarsI
آیا امروز میتوانیم با خود کمی خلوت کنیم و از خود این پرسش را داشته باشیم که در پس تمام این هیاهوها و فضاسازیهای دنیای امروز، ما چه صدایی را در خود می شنویم؟
همه ما شنیده ایم که میگویند ارزش هرکس به تقوای اوست! اما سوال این جاست که این تقوی چیست؟
آیا می توان گفت ارزش و تقوای هر انسانی در نسبت با صدایی است که از هستی میشنود و با آن انس دارد!؟
در این موقعیت است که هیچچیزی به کمک انسان نمیآید. چرا که هر چیز جز در نسبت با آن صدا خواهد رفت.
با این توصیف اگر خواستیم رسانه یا مبلغی باشیم که از پایگاه انقلاب اسلامی حرف میزند چه کار باید بکنیم ؟
آیا میتوانیم یک کلمه باشیم اما واقعی؟ یا آنکه دل به اوهام بسپاریم و همچون رسم رایج رسانههای امروز مطالب و سخنانی را بر زبان جاری کنیم که هیچ انعکاس و پژواکی در دل و جان ما ندارد.(شاید راه دوم همان معنای حبط عملی است که در معارف دینی بیان شده)
🖊 م.ا
جیم
▶️پیام یک فلسطینی که در یک برنامه زنده ترکی خوانده شد:به کشورهای مسلمان بگویید برای ما نماز میت نخوا
امروز یک عالِم
قبلش یکی مرد هنرپیشه
همراهِ همسر
نقل و حدیثها هم زیاد است
دیروز هم حتما
یک مرگ معمولی
یا سکتهای مغزی
با چهرهی مغموم یک جراح که ناگاه
دستها را طبق عاداتی که مرسوم است
با یک تکان سر میافشانَد
و آهسته
جوری که آن همراه بیماری که حالا گشته وارث
باور کند که هر دو مغموماند
عذر میخواهد
چندین زن و مرد کهنسال
یا بچهای کوچک
بر زیر یک تایر
در زیر تیرآهن
در گوشهای ناگاه
شاهد فراوان است ...
هر چه بگویم باز کم گفتم
تازه نگفتم خودکشیها را
بیخیالش
آری عزیزان!
هرکس که از ما زنده مانده
وقتی که میبیند کسی مرد
با خود میاندیشد:
خدا رو شکر که من زنده هستم
و سفت میچسبد
دنبالهی این زندگی را
تا آنکه میمیرد
و باز تکرارِ:
خدا را شکر او مرد
من زنده هستم
یاد حیات وحش افتادم
آنگاه که یک دسته از گوران
خود را کشانده از میان دشتهای خشک
طبق عاداتی که از خلقِ زمین مرسوم بوده است
بر پای یک برکه که آبش چرک و گندیده است
وآن تشنگان ناچار
که زندگیشان بسته بر آن آب گندیده است
حمله می آرند سویش
و آرزوی هر یک از آنها
البته میدانیم گوران هیچ رویایی
آرزویی خام یا پخته
در دل و یا در سر ندارند
ولی هربار میدیدم که
یک گور جوان یا پیر در چنگ یک صیاد افتاده است
من حرص میخوردم
که چرا آن جمعیت
( آن گلهی در سردی و گرمی همیشه پابپای هم
پشتِ سر هم تا ابد
از آن زمانی که زمین بوده است)
از هم جدا گشتند؟
هان چرا ؟
آنها که باهم پشت هم یا در کنار هم مثل یک کوهند
باز یادم رفت کآن گوران
هیچ رویایی
یا آرزویی خام یا پخته
در دل و یا در سر ندارند
شاید فقط زان خیل جمعیت یکیشان پیش خود گوید
خدا رو شکر او مرده
من زنده هستم
و سفت میچسبد
دنبالهی این زندگی را
تا برکهای دیگر
بازهم تکرار بازهم تکرار ...
جیم
چشمان من
این تیلههای مات
بیگانه با دستان من
نا آشنا باهم
این چشمهای بیتفاوت
تا چند فصل پیش
با دستهایم آشنا بودند
چشمان من همداستان
دستان من بودند
چشمان من
بر آشنایی
عاشقترین بودند
پیوسته میگشتند
انگار
در کوچهها بین خیابان
گم کرده بودند
یکبار دیگر لذتِ لمسِ لطافت را
تا لمس میکردند
روی علف را
آرام میگشتند
تا چند فصل پیش
چشمان من از صخرههای قلب من پیوسته میجوشید
چون آبشارِ گیسوانِ بازِ بیتابی
بر التهابِ صخرههایِ نیمهبازِ شانههای هرچه میخواست
محکم فرو میریخت
در نیمههای شب
در بین تاریکی
وقتی نمیدیدند چشمان سیهروزم ...
من دست، بر دیوار میگشتم!
چشمان من دیوار را شفاف میدیدند
تا چند فصل پیش
چشمان من شب را بسان روز میدیدند
اما چهشد!؟ ای وای!
این سالهای بیبهارِ بیخبر از برف و از باران
بر جای دستانِ نوازشگر
ذهنها آوار میگردند بر
هر آنچه دلخواه است یا نه
هرچه تنخواه است
این ذهنهای بیحیا دستی که میکوبند
بر روی علف ها
این ذهنهایی که نمیفهمند نور آشنایی را
بیگانه با هر دست
نشناخته هرگز
طعم جدایی را
ای نازنینم
گمکردهای آغوش مادر را !
شکر خدا که تشنه هستی
دستان محتاجی برای جرعهای آغوش داری
با چشمهایی که میگریند و میگردند
روی زمین را
شکر خدا روی زمین گمکردهای داری !
من چند سالی میشود ای نازنینم!
گم کردهام چشمان خود را لابلای این
علفهای بلندِ هرزپروردهی هوای شوم و مسمومی
که از گندِ لجنزار، آب مینوشند و میپوشند
سوی دیدگانم را
جیم
خواب بودم
خواب دیدم
راستی خواب شگرفی بود
خوابی که میترسد زبان از گفتنش
اما در آخر
دلنشین تعبیر آن بر چشم و هم مینوشدش گوش ؛
وانگه یکی باغ
یک باغ سیمانی
تا چشم میدید
روییده در هرجا
درختان بلندِ آسمانِدل خراشی
خاکستری رنگ
زبر و زمخت و مرده و بیگانه با هر دست
جز دست سیمانی
[که نشناسد بجز کوبیدن و در هم شکستن هیچ هنجاری]
من از وحشت به سویی میدویدم باز از سویی به دیگر سو
اگر میشد درون خاک بگریزم
چنین میکردم اما وای
جای خاک
[جای آن خاکِ پذیرنده
خاکِ دلزنده که میرویید از دامان آن
برگ و درخت و غنچه و سرسبز میکرد و میپوشاند
روی زمین را]
یکی فرش سیاهِ پهن گشته زیر پایم بود
تار و پودش سنگ و قیراندود
گوئیا با غیظ با نفرت
خاک را مام وطن را مومیایی کرده باشند
یا پهن کرده دامن خود را بجای مهربانمادر
یکی عفریتهای منحوس یک ناخوب نامادر
گیسوانش دود جای ابر
با چشمهایی که بجای نور، نفرین میچکید از آن
آری عجب خواب عجیبی بود
ناامید از هرچه و هرجا که میدیدم
دویدم باز سویی زیر یک سقف زمخت سفت و سیمانی
خواب است حتما
[با خودم میگفتم این]
خوابی است شیطانی
که من پا میشوم از آن
پا شود از سینهام ای کاش این بختک
تا آنکه یکلحظه به یکباره
انگار سقف آسمان شد باز و همچون ابر
خورشید رخشنده
آن پر حرارت،گرمرو یک لحظه بارید
یک لحظه گرمم شد
تا اینکه تابید
یک شعله از آن مهر تابنده
بر پیش پایم خورد و یکباره زمین وا گشت
خاکِ پذیرنده
آن مهربان مادر
آغوش خود را باز کرد وآن بشارت را پذیرا گشت
ناگه گلی جوشید خونین رنگ و میشد
ریشههایش پهن
بکرداری که با برگ درختان میکند پاییز
سقفهای اسکلتهای بلند سفت و سیمانی فرو میریخت
ناگهان غوقا قیامت شد
مردمان هم مثل من ترسیده بودند و به دورش جمع میگشتند
دستهای سفت سیمانی
میشکست و
باز میشد سوی هم آغوشها
من شاد بودم شاد
با اینکه میترسیدم اما
نزدیکتر رفتم
و دست بردم سوی آن ناگه نفهمیدم چه شد
انگار پذیرا خاک
آن مهربانمادر
مرا همچون بشارت
در خود فرو میبرد
خواب دیدم خواب
راستی خواب شگرفی بود
خوابی که دانم راست گوید راست