┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
#شهید_قرآنی
🔰شهید حسین کربلایی
🔸🔶سال 1336 بود که «حسین کربلایی» در تهران به دنیا آمد؛ در خانوادهای که به لطف همسایگی با امامزاده معصوم علیهالسلام، رنگ و بوی مذهبی داشت.
🔹🔷روزهای کودکیاش بهسرعت گذشت و رسید به سال 1360 که حسین داماد شد؛ اما هنوز چند روز بیشتر از عروسیاش نگذشته بود که راهی جبهه شد. دلش را گذاشت لای قرآنی که هرروز صبح، بعد از نماز مشغول تلاوتش میشد و به همسرش گفت: «من که نیستم، تو هم صبحها بعد از نماز بنشین پای تلاوت قرآن تا دلمان به هم وصل باشد.»
🔸🔶حسین، حافظ قرآن بود؛ اما کسی جز خودش و خدایش و همسرش که پای قرآن خواندش نشسته بود، از این راز شیرین دلش خبر نداشت. همسرش قرآن را با صوت زیبا و دلنشین حسین یاد میگرفت و تفسیر آن آیات روشن را، از زبان او بلد میشد.
🔹🔷دریکی از عملیاتهای جزیرهٔ مجنون که عراق، جزیره را بمباران شیمیایی کرد، حسین به همراه یکی از دوستانش، ماسکهای ضدشیمیایی را بین بچهها توزیع کردند و خودشان ماندند با نفسهایی که گاز خردل را به ریهشان میکشید؛ اما این برای حسین، پایان نبرد نبود. راهی عملیات فتحالمبین شد تا چند ترکش کوچک، به یادگار بردارد؛ ترکشهایی که دردشان دیگر نگذاشت راهی خط مقدم شود و او را معلم آموزشی رزمندهها کرد. حسین ماند و شد فرماندهٔ قرارگاه فاطر و نجف.
🔸🔶همرزمانش که میخواستند سر به سرش بگذارند، مینیابها را میآوردند و روی بدن پر از ترکش او امتحان میکردند! حسین، میخندید و دل میداد به شوخیهایشان، اما فقط خدا از آنهمه دردی که ترکشها به جانش میریختند، خبر داشت. درد، هرگز رهایش نکرد؛ او اما راه خوبی برای فراموش کردنش پیداکرده بود. قرآنش را برمیداشت و در آیههای صبر، غرق میشد. درسهای قرآن را برای اطرافیانش میگفت. سفارششان میکرد به حجاب و عفاف؛ هرچند، هرگز در کلماتش رنگی از اجبار نبود.
✅دستآخر تاولهای شیمیایی و ترکشهای یادگاری، کار خودشان را کردند و در سال 1389 حسین را به رفقای شهیدش رساندند.
#پنجشنبه_های_شهدایی
#سیره_شهدا
#حفظ_قرآن
#بیت_الزهرا_سلام_الله_علیها
@qurankashpiri
1_393788132.mp3
6M
♨️مهمان امام رضا(علیه السلام )
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
🌸 #میلاد_امام_رضا(علیه السلام )
@qurankashpiri
از عرش #سلام سرمدے آوردند💗
آیینہ ے حُسن سرمدے آوردند🌿
با آمدن #رضا از باغ بهشٺ💗
یڪ دستہ گلِ محمدے آوردند🌿
#میلاد_امام_رضا(علیه السلام )💗
#مبارکباد 🌿
@qurankashpiri
#تلنگر
🌷چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم :
⚠️جاده لغزنده است!
دشمنان مشغول کارند!
با احتیاط برانید!
سبقت ممنوع...!
⚠️دیر رسیدن به پست و مقام، بهتر از هرگز نرسیدن به *"امام زمان "* است..!
⚠️حداکثر سرعت، بیشتر از سرعت *"ولی فقیه"* نباشد.
⚠️اگر پشتیبان *"ولایت فقیه"* نیستید، لااقل کمربند "دشمن" را نبندید!
⚠️دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع!
⚠️با دنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید..
🚩چراکه این جاده، مطهر به خون *شهداست.*🚩
#پنجشنبه_های_شهدایی
#سیره_شهدا
#ولایت_پذیری_شهدا
@qurankashpiri
#داستانهای_آموزنده
💢شب اول قبر آیتالله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام
بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟! پرسیدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک! به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد. بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید. وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم. آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد..
📚ناقل آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی(ره)
@qurankashpiri
1_394575460.mp3
1.88M
🌸 #میلاد_امام_رضا(ع)
♨️بزرگواری امام رضا(علیه السلام )
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
@qurankashpiri
💢امام رضا عليه السلام:
🔸🔶هر كه غم و نگرانى مؤمنى را بزدايد، خداوند در روز قيامت گره غم از دل او بگشايد
📚ميزان الحكمه جلد 5 صفحه 280
@qurankashpiri
#تلنگر
💢شیخ رجبعلی خیاط:
تو برای خــــدا باش
خدا وهمه ملائڪہاش
برای تو خواهند بود
" من کان لله،کان الله له "
@qurankashpiri
#داستانهای_آموزنده
🔰" از تو حرکت , از خدا برکت "
💢بازرگانی که ورشکست شده بود، نزد امام صادق (ع) رفت و گفت: « ور شکست شدم دیگر هیچ سرمایه ای ندارم .
حضرت فرمود: «مغازه که داری» گفت: «بله!» امام صادق فرمود :« برو مغازه را جارو کن، تمیزش کن و دم مغازه بنشین و دعایی هم حضرت فرمودند که برای برکت کسب و کارش خوانده شود.
چند روز گذشت و تاجری به مغازه این شخص مراجعه کرد و گفت: « من جنس دارم جا ندارم، اجازه می دهی جنس ها را بریزم در مغازه تو بفروشم و در ازای آن هم به تو پولی پرداخت کنم؟»
تاجر اجناسش را در مغازه این شخص ریخت و همانطور که می فروخت این شخص ورشکسته خطاب به تاجر گفت: « چند تا ازاین اجناست را به من می دهی، من هم بفروشم و در ازای آن پولش را به تو بدهم» گفت: این چند جنس هم برای فروش نزد تو باشد. این موضوع باعث شد که کار هر دو هم تاجر و هم شخص ورشکسته رونق پیدا کند.
حالا فرض کنید این تاجر ورشکسته در خانه می نشست و دائم می گفت که خدایا روزی من را بده، دائم می گفت :« یا رزاق روزی من را بده» تنها با دعا کردن و از خدا خواستن رزق و روزی نمی آید، از قدیم گفته اند: از تو حرکت ، از خدا برکت
مردم قدیم در کسب و کارشان به مواردی اعتقاد داشتند که درحال حاضر کمتر مشاهده می شود، صبح زود که کرکره مغازه رو می داند، بالا، می گفتند: « خدایا به امید تو، نه به امید خلق روزگار»
@qurankashpiri
#داستانهای_آموزنده
✍گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید
@qurankashpiri