eitaa logo
هیاتـ جوانانـ حسینے یاسوجـ
309 دنبال‌کننده
728 عکس
394 ویدیو
64 فایل
لینک کانال در سروش:https://splus.ir/jhyasuj لینک کانال در ایتا: https://eitaa.com/jhyasuj http://jhyasuj.blog.ir/:وبلاگ سخنرانیهای قدیمی دکتر هدایت خواه : @javananehoseiny ارتباط با ادمین : @Seyedd_ir @smcg1401
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 📿 🌷روایت اول↯↯ 🔰اکثرا دوست داشت دستش باشد و از بازی کردن با آن لذت می برد... معمولا هم تسبیح های خوب را از می گرفت، فقط سه بار از کلکسیون اتاق من تسبیح برداشت.😅 برای هم به محمدرضا تسبیح هدیه دادم🎁... 🔰معمولا سوئیچ موتورش🏍 را به تسبیح📿 وصل می کرد؛ سوئیچ که روی موتور بود، هم دور دستش.می گفت: به خاطر اینکه وقتی سوئیچ رو در میاره نتونه ببردش😅 🌷‌روایت دوم↯↯ 🔰شبی که و و و شهید شدند🌷، وقتی رفتیم بالا سر محمدرضا بعد از اینکه پیکرهای مطهرشان⚰ را به ماشین منتقل کردیم؛ قرار شد برگردیم عقب و یک جابجایی انجام بدهیم که شد. 🔰یکی از بچه ها موتورش را از روی زمین برداشت، می خواستیم ببینیم موتورش 🏍کدام است⁉️همه گیج بودیم، متوجه نمی شدیم چی به چی است. 🔰با اینکه سوئیچ به موتور نمی خورد⭕️ اما میدانستیم این سوئیچ موتور ، چون یک تسبیح سبز رنگ به آن آویزان بود.یکی از بچه ها سوئیچ و تسبیح📿 آویزان به آن را برد بالا؛ شب بود🌚 ولی دیدیم...😢 🌷روایت سوم↯↯ 🔰فردای آن اتفاق به برگشتیم. یکی از دوستانی که رفته بود بیمارستان🚑 برای کارهای خودش، تعریف می کرد:به بیمارستان که رسیدم و متوجه شدند از رزمنده های یگان هستم، اطلاع دادند که دو نفر از بچه هایمان شدند🕊 و برای شناسایی به محلی بروم که پیکر آن دو شهید🌷 بزرگوار بود. و را شناسایی کردم... 🔰چون دو ساعت⌚️ قبل از آنها یک عملیات دیگری هم داشتیم، در جریان نبودم؛ گفتم: "کی این اتفاق افتاده⁉️.."حالم بدتر شده بود و داشتم برمی گشتم که مجددا گفتند: "صبر کن دیگر هم هست..."خیلی منقلب شدم، گفتم: "مگه چه خبر شده؟! ⁉️ 🔰وقتی برای شناسایی رفتم، یک نشانم دادند که به یک رنگ آویزان بود؛ همان جا گفتم: "این دهقان امیریه😔"آخر هم عامل شناسایی اش شد همان سوئیچ همراه با 📿... 🌷🕊 🌹🍃🌹🍃 @jhyasuj
هیاتـ جوانانـ حسینے یاسوجـ
شهیدی که برای خرید #بلیط سوریه #ماشینش را فروخت، از همه مهم تر از خانواده اش گذشت(دنیا را داد🌷آخرت
روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در شرکت کنند خوانده‌اند و اسم حسین آقا در فهرست نبوده است. حسین آقا برای گرفتن فرمانده محور، پیش او میرود اما فرمانده مخالفت میکند. همسرم که اصرار را بی‌فایده میبیند به فرمانده میگوید: من بچه‌ی ❤️ اگر من را به این عملیات نبرید به محض برگشتن به حرم (ع) میروم و از شما پیش آقا شکایت میکنم☝️... فرمانده محور وقتی صحبت‌های شهید محرابی را میشنود بالاخره به او اجازه میدهد☺️😍 در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیه‌ی میگوید: همه‌ی ما از مشهد آمده‌ایم، فردا (ع) است و خوش بحال کسی که فردا شود🕊🌹 هنوز حرف این مدافع‌حرم تمام نشده بود که شهید محرابی به همرزمانش میگوید:" آن کسی که میگویی فردا میشود من هستم🕊☺️❤️ فردای آن روز تیر به ایشان اصابت کرد و در حالی که در بودند و آخرین کلمه‌ای که گفتند بود به رسیدند🕊🕊🕊 راوی: همسرشهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @jhyasuj