eitaa logo
شهید جهاد مغنیه
89 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
911 ویدیو
15 فایل
آقازاده های مقاومت رابشناسیم☺ به واجبی بپردازیم که فراموشش کردیم.💐🌸🏵 نشر مطالب با ✨سه صلوات براے ظهـور آقا✨ به هر نحوے مجـ☺ـاز است. @ansarion 👈 ڪانال دیگر ما ارتباط باخادم کانال jihadmughnieh
مشاهده در ایتا
دانلود
تولدت مبارک فرمانده🎂🎂 شادی روحش صلوات❤️☺️ @jihadmughnieh
چالش داریم چه چالشی...😍 بیا ببین چی هست...☺️توی تولدها اول به فرد مورد نظر هدیه میدن بعد هدیه میگیرن... همینه دیگه؟! حالا هم اول شما هدیتونو به شهید جهادبدین تا ماهدیمونو بدیم😍 @juhadmughnieh
منتظر هدیه از طرف فرمانده جهاد هم باشید☺️👌 @jihadmughnieh
تولد آقازاده ی مقاومت مبارک ❣ @jihadmughnieh
نحن المجاهدون نحن الصامدون نحن نقاوم علی اسراییل نحن قادر بهلاکة الظالمين نحن نحب الجهاد (مغنيه) نحن نحب العماد (مغنيه) نحن نحب القاسم سليماني نحن نحب المقاومة انت في قلوبنا يا جهاد مغنيه انت نذموج لنا مسيرك مسيرنا عيد ميلادك سعيد.❣ @jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
منتظر هدیه از طرف فرمانده جهاد هم باشید☺️👌 @jihadmughnieh
سلام خدمت شما☺️ اسم من شهید جهادمغنیه است و امروز روز تولد منه🎂☺️✋ به همین مناسبت میخوام چندکلمه ای باهاتون از طریق نامه صحبت کنم.😍 ازبین یک تا ده یک نامه رو انتخاب کن و با صلوات برا ظهور آقا بازش کن☺️ انشالله همونی باشه که میخوای👌 z.p: 1⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cq2jnna z.p: 2⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cn2elga z.p: 3⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/ch18m76 z.p: 4⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cza7pob z.p: 5⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/c3ru31r z.p:6⃣ مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/ckyrq7r z.p:7⃣ مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/ckvmqlp z.p: 8⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cojzyet z.p: 9⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/c832v3m z.p:1⃣0⃣ مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cb1t2sv یکیو انتخاب کن ببین داداش جهاد برات چی داره❤️☺️😉 @jihadmughnieh
باتوکل به نام اعظمت سلام خدمت همه ی اعضای جدید☺️❤️ بانام خدا شروع میکنیم. برای بهره ی بهتر از کانال پیشنهاد میدیم و و رو سرچ کنین تا بتونین بهتر با محوریت کانال فرمانده جهاد آشنا بشین☺️ التماس دعا موقع افطار مارو فراموش نکنید.❤️ @jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ #کتابخوانی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستو_پنجم اتصال برق یعنی خنکای
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ با بیقراری پرسیدم : 《پس هلیکوپترها کی میان؟》 دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :《آب هم میارن؟》 از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد : 《نمیدونم.》 و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانوگذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند. من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :《کجا میری؟》 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد : 《بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.》 از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم کربالست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه های تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو بابیقراری ناله زد :《بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟》 و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب‌فلزی پنجره ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت ازپنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد : 《هلیکوپترها اومدن!》 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :《خدا کنه داعش نزنه!》به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :《همین؟》 عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد :《باید به همه برسه!》💧 @jihadmughnieh