eitaa logo
شهید جهاد مغنیه
90 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
890 ویدیو
15 فایل
آقازاده های مقاومت رابشناسیم☺ به واجبی بپردازیم که فراموشش کردیم.💐🌸🏵 نشر مطالب با ✨سه صلوات براے ظهـور آقا✨ به هر نحوے مجـ☺ـاز است. @ansarion 👈 ڪانال دیگر ما ارتباط باخادم کانال jihadmughnieh
مشاهده در ایتا
دانلود
همین فردا تولد فرمانده هست...❣ @jihadmughnieh
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۳۱ تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید : 《نرجس دارم دیوونه میشم! توروخداجواب بده!》 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید.بلافاصله تماس گرفتم و صدایش‌را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :《تو که منو کشتی دختر!》 در این قحط آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :《گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.》 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم : 《تقصیر من نبود!》 و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :《دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخوادفقط برام حرف بزنی!》 و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است. قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را کشید :《نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟》 از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت : 《والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...》 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگرکشید :《دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین 《ع》شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه (س)جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم!》 از توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین (ع)پروازمیکرد :《نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (ع) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!》 همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد.حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. لبهای روزهدار عباس ازخشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آبنخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم : 《پس هلیکوپترها کی میان؟》 @jihadmughnieh
تولدت مبارک فرمانده🎂🎂 شادی روحش صلوات❤️☺️ @jihadmughnieh
چالش داریم چه چالشی...😍 بیا ببین چی هست...☺️توی تولدها اول به فرد مورد نظر هدیه میدن بعد هدیه میگیرن... همینه دیگه؟! حالا هم اول شما هدیتونو به شهید جهادبدین تا ماهدیمونو بدیم😍 @juhadmughnieh
منتظر هدیه از طرف فرمانده جهاد هم باشید☺️👌 @jihadmughnieh
تولد آقازاده ی مقاومت مبارک ❣ @jihadmughnieh
نحن المجاهدون نحن الصامدون نحن نقاوم علی اسراییل نحن قادر بهلاکة الظالمين نحن نحب الجهاد (مغنيه) نحن نحب العماد (مغنيه) نحن نحب القاسم سليماني نحن نحب المقاومة انت في قلوبنا يا جهاد مغنيه انت نذموج لنا مسيرك مسيرنا عيد ميلادك سعيد.❣ @jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
منتظر هدیه از طرف فرمانده جهاد هم باشید☺️👌 @jihadmughnieh
سلام خدمت شما☺️ اسم من شهید جهادمغنیه است و امروز روز تولد منه🎂☺️✋ به همین مناسبت میخوام چندکلمه ای باهاتون از طریق نامه صحبت کنم.😍 ازبین یک تا ده یک نامه رو انتخاب کن و با صلوات برا ظهور آقا بازش کن☺️ انشالله همونی باشه که میخوای👌 z.p: 1⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cq2jnna z.p: 2⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cn2elga z.p: 3⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/ch18m76 z.p: 4⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cza7pob z.p: 5⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/c3ru31r z.p:6⃣ مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/ckyrq7r z.p:7⃣ مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/ckvmqlp z.p: 8⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cojzyet z.p: 9⃣مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/c832v3m z.p:1⃣0⃣ مشاهده‌ی نامه دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cb1t2sv یکیو انتخاب کن ببین داداش جهاد برات چی داره❤️☺️😉 @jihadmughnieh
باتوکل به نام اعظمت سلام خدمت همه ی اعضای جدید☺️❤️ بانام خدا شروع میکنیم. برای بهره ی بهتر از کانال پیشنهاد میدیم و و رو سرچ کنین تا بتونین بهتر با محوریت کانال فرمانده جهاد آشنا بشین☺️ التماس دعا موقع افطار مارو فراموش نکنید.❤️ @jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ #کتابخوانی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستو_پنجم اتصال برق یعنی خنکای
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ با بیقراری پرسیدم : 《پس هلیکوپترها کی میان؟》 دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :《آب هم میارن؟》 از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد : 《نمیدونم.》 و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانوگذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند. من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :《کجا میری؟》 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد : 《بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.》 از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم کربالست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه های تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو بابیقراری ناله زد :《بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟》 و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب‌فلزی پنجره ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت ازپنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد : 《هلیکوپترها اومدن!》 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :《خدا کنه داعش نزنه!》به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :《همین؟》 عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد :《باید به همه برسه!》💧 @jihadmughnieh
دعای فرج فراموش نشه رفقا الهی عظم ابلاء...👇 @jihadmughnieh
پیامهای تشکر شما دوستان به دستمون رسید☺️ خداروشکر میکنیم که تونستیم کاری انجام بدیم که مورد رضای خدا و مورد علاقه ی جامعه باشه☺️ ممنون از همه راستی دوستان اگرپیشنهادی درباره ی کانال داشتین شنونده هستیم👇 @jihademadmoghnieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدیث قدسی❤️ 💚حدیث قدسی💚 قال الله عزوجل: هرکس مرا طلب کند مرا پیدا میکند ❣وهر کس مرا پیدا کند من را میشناسد و❣هر کس مرا بشناسد دوست خواهد داشت ❣ وهرکس مرا دوست بدارد عاشقم میشود ❣ وهر که عاشقم شود من عاشقش میشوم ❣وهرکس من عاشقش شوم اورا میکشم ❣وهرکه من اورا کشتم دیه اش بامن است پس من دیه اش هستم پیشنهاد دانلود به عاشقان شهادت❤️💛 @jihadmughnieh
یکی از درسهای کرونا درجواب (به تو چه؟!)ی امربه معروف بود... آلودگی یک نفر به همه ربط داره👌🏻 محیط رو برای خودمون مطهر نگه داریم🤝 @jihadmughnieh
رفقای شهید مغنیه به علت مشغله ی زیاد خودمان و فعالیت بیشتر اعضا درشب😅 مِن بعد پستها انشالله در تایم اذان مغرب تا سحر در کانال قرار خواهد گرفت. تاهم در گذاشتن پست جدید دقت بیشتد شود و هم به انسجام فعالیت کانال کمک‌شود. باتشکر از همه ی دوستان.التماس دعا☺️ @jihadmughnieh
سلام 👋🏻 شبتون بخیر دوستان☺️ شادی روح رفیق شهیدمون صلوات❤️ @jihadmughnieh
آقاجان شاید باورتان نشود😓 میدانم... ظاهرم نشان نمیدهد🙄 اما وقتی دلم بی دلیل میگیرد😔 یا بیتاب میشوم😣 یادم میافتد که پدری دارم در غیبت آقا جان من هم دلتنگتان میشوم...❤️💔 اللهم عجل لولیک الفرج @jihadmughnieh
علت سلب نعمت؟!🤔 @jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ #قسمت_بیستو_ششم با بیقراری پرسیدم : 《پس هلیکوپترها کی میان؟》 دور اتاق میچرخی
💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚💚 💛 انگار هولحال یوسف جان عباس راگرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت : 《خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!》 عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :《انشاءالله بازم میان.》 وعباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :《این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کردهلیکوپترها سالم نشستن!》 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید : 《با این وضع، ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟》 و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :《اونی که بهش میگفتن ❤️حاج قاسم❤️و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار سلیمانیِ!😍》 لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد : 《رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!》 تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :《برامون اسلحه اوردن؟》 حالعباس هنوز از خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما رابگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :《نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!》 حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم کردند. غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگر م دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند : 《این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون!》 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد : 《از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!》 احساس کردم❤️حاج قاسم❤️در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید...☺️ @jihadmughnieh
حیف نون داشت بچش رو میزد بهش میگن چرا میزنیش؟ میگه فردا کارنامشو میگیره منم فردا نیستم شهرستانم !😂😅😂 ‌@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
#دلتنگی @jihadmughnieh
دعای فرج بخوانیم ساعت عاشقی❤️ @jihadmughnieh
توجه کنید دوستان☺️ وقتی انسان میخواهد یک نفر را از یک تفریح یا کار حرام منع کند باید یک تفریح سالم و حلال جایگزین کند... برای مثال در قرآن هست که خدا ابتدا به حضرت آدم فرمود که از تمام میوه های باغ بخورد 🌳🌴و بعد به او گفت که به آن میوه ی ممنوعه نزدیک نشود🍄 یا برای مثال میگویند که اگرمیخواهی جوانی گناه نکند اورا همسر بده سپس بگو به نامحرم نگاه نکن...😶 ✋اگرمیبیند کسی طرف تفریحات منفی میرود چون تفریحات مثبت رانچشیده... این از کم کاری ماست... که شاید بعضا فقط نهی میکنیم... درحالیکه ملاحظه میکنید یک نفر که تازه میخواهد اسلام بیاورد شیرینیها و زیبایی هایی که میتواند درکنار اسلام داشته باشد را که میبیند بیشتر جذب میشود... الان اکثر طنز وجوددارد حتما بین آن مطالب منفی هم وجود دارد بعضی کمتر بعضی بیشتر... اگر مومنی میخواهد بگوید این لطایف رانخوان باید طنزهای خوبی پیشنهاد بدهد. ما هم این دو کانال را برای طنز پیشنهاد میدهیم☺️که مطمئن هستند. کسانی که میدانید علاقه مند به شنیدن لطایف بدون نکته منفی هستند به این کانال دعوت کنید... مابااین کانال تبادل نداریم بلکه این یک پیشنهادواقعی است☺️ @mezahotollab @jok_donii @jihadmughnieh
🌙سخن نگاشت | علاج بیماری های اخلاقی 🔻 این اشکها دل را شستشو میدهد 🌸 پيامک ويژه سحرهای ماه مبارک رمضان؛ هر روز در👇 @Khamenei_ir @jihadmughnieh