May 11
شهید جهاد مغنیه
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ #کتابخوانی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستو_پنجم اتصال برق یعنی خنکای
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛
❤️
#قسمت_بیستو_ششم
با بیقراری پرسیدم :
《پس هلیکوپترها کی میان؟》
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم
:《آب هم میارن؟》
از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر
گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :
《نمیدونم.》
و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانوگذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند. من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :《کجا میری؟》
دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :
《بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.》 از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم کربالست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه های تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو بابیقراری ناله زد
:《بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟》 و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوبفلزی پنجره ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت ازپنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :
《هلیکوپترها اومدن!》
چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :《خدا کنه داعش نزنه!》به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :《همین؟》
عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد :《باید به همه برسه!》💧
@jihadmughnieh
پیامهای تشکر شما دوستان به دستمون رسید☺️
خداروشکر میکنیم که تونستیم کاری انجام بدیم که مورد رضای خدا و مورد علاقه ی جامعه باشه☺️
ممنون از همه
راستی دوستان
اگرپیشنهادی درباره ی کانال داشتین شنونده هستیم👇
@jihademadmoghnieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدیث قدسی❤️
💚حدیث قدسی💚
قال الله عزوجل:
هرکس مرا طلب کند مرا پیدا میکند
❣وهر کس مرا پیدا کند من را میشناسد و❣هر کس مرا بشناسد دوست خواهد داشت
❣ وهرکس مرا دوست بدارد عاشقم میشود
❣ وهر که عاشقم شود من عاشقش میشوم
❣وهرکس من عاشقش شوم اورا میکشم
❣وهرکه من اورا کشتم دیه اش بامن است پس من دیه اش هستم
پیشنهاد دانلود به عاشقان شهادت❤️💛
@jihadmughnieh
#واجب_فراموش_شده
یکی از درسهای کرونا درجواب
(به تو چه؟!)ی امربه معروف بود...
آلودگی یک نفر به همه ربط داره👌🏻
محیط رو برای خودمون مطهر نگه داریم🤝
@jihadmughnieh
رفقای شهید مغنیه
به علت مشغله ی زیاد خودمان و فعالیت بیشتر اعضا درشب😅
مِن بعد پستها انشالله در تایم اذان مغرب تا سحر در کانال قرار خواهد گرفت.
تاهم در گذاشتن پست جدید دقت بیشتد شود و هم به انسجام فعالیت کانال کمکشود.
باتشکر از همه ی دوستان.التماس دعا☺️
@jihadmughnieh
#دلتنگی
آقاجان شاید باورتان نشود😓
میدانم...
ظاهرم نشان نمیدهد🙄
اما وقتی دلم بی دلیل میگیرد😔
یا بیتاب میشوم😣
یادم میافتد که پدری دارم در غیبت
آقا جان من هم دلتنگتان میشوم...❤️💔
اللهم عجل لولیک الفرج
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ #قسمت_بیستو_ششم با بیقراری پرسیدم : 《پس هلیکوپترها کی میان؟》 دور اتاق میچرخی
💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚💚
💛
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستو_هفتم
انگار هولحال یوسف جان عباس راگرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را
گرفت :
《خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!》
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :《انشاءالله بازم میان.》
وعباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :《این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کردهلیکوپترها سالم نشستن!》
عمو کنار عباس روی پله نشست و با
تعجب پرسید :
《با این وضع، ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟》
و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :《اونی که بهش میگفتن ❤️حاج قاسم❤️و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای سپاه ایرانه.
من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار سلیمانیِ!😍》
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :
《رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک
به ما فرستاده آمرلی!》
تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :《برامون اسلحه اوردن؟》 حالعباس هنوز از خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما رابگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :《نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!》
حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم کردند. غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگر م دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :
《این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون!》
سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :
《از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!》
احساس کردم❤️حاج قاسم❤️در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید...☺️
@jihadmughnieh
#خنده_حلال
حیف نون داشت بچش رو میزد
بهش میگن چرا میزنیش؟
میگه فردا کارنامشو میگیره منم فردا نیستم شهرستانم !😂😅😂
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
#دلتنگی @jihadmughnieh
دعای فرج بخوانیم
ساعت عاشقی❤️
@jihadmughnieh
#واجب_فراموش_شده
توجه کنید دوستان☺️
وقتی انسان میخواهد یک نفر را از یک تفریح یا کار حرام منع کند باید یک تفریح سالم و حلال جایگزین کند...
برای مثال در قرآن هست که خدا ابتدا به حضرت آدم فرمود که از تمام میوه های باغ بخورد 🌳🌴و بعد به او گفت که به آن میوه ی ممنوعه نزدیک نشود🍄
یا برای مثال میگویند که اگرمیخواهی جوانی گناه نکند اورا همسر بده سپس بگو به نامحرم نگاه نکن...😶
✋اگرمیبیند کسی طرف تفریحات منفی میرود چون
تفریحات مثبت رانچشیده...
این از کم کاری ماست...
که شاید بعضا فقط نهی میکنیم...
درحالیکه ملاحظه میکنید یک نفر که تازه میخواهد اسلام بیاورد شیرینیها و زیبایی هایی که میتواند درکنار اسلام داشته باشد را که میبیند بیشتر جذب میشود...
الان اکثر طنز وجوددارد حتما بین آن مطالب منفی هم وجود دارد بعضی کمتر بعضی بیشتر...
اگر مومنی میخواهد بگوید این لطایف رانخوان باید طنزهای خوبی پیشنهاد بدهد.
ما هم این دو کانال را برای طنز پیشنهاد میدهیم☺️که مطمئن هستند.
کسانی که میدانید علاقه مند به شنیدن لطایف بدون نکته منفی هستند به این کانال دعوت کنید...
مابااین کانال تبادل نداریم بلکه این یک پیشنهادواقعی است☺️
@mezahotollab
@jok_donii
@jihadmughnieh
🌙سخن نگاشت | علاج بیماری های اخلاقی
🔻 این اشکها دل را شستشو میدهد
🌸 پيامک ويژه سحرهای ماه مبارک رمضان؛ هر روز در👇
@Khamenei_ir
@jihadmughnieh
چگونه عبادت کنم_34.mp3
11.4M
#چگونه_عبادت_کنم؟ ۳۴ 🤲
عبادت، فقط یه ابزاره ؛
که آروم آروم، طعم آغوشِ خدا بیاد زیر زبونِ قلب ما....
تا آروم آروم عاشق این خدایی بشیم که داریم وقت عبادت، حسش میکنیم!
تا آروم آروم عاشقانه، باهاش زندگی کنیم!
پس عبادت و گذاشتن؛ تا عاشقمون کنند.
@ostad_shojae
سلام رفقا☺️
روزه تون مقبول حق
موقع افطار دعابرای ظهور آقا فراموش نشه❤️
اللهم عجل لولیک الفرج
خدایا ما
و عزیزان مارا
از فسادهای مجازی
درامان بدار❤️💛
آمین
@jihadmughnieh
#خنده_حلال
زنگ زدم به یارو گفتم این ماشینی که آگهی کردین تمیزه؟ گفت آره.
دیگه هیچی بلد نبودم بپرسم گفتم پیش همه عزیزه؟😅😂😂
@jihadmughnieh
💠امام خامنه ای حفظه الله:
🍃🌸ماه رمضان در هر سال، قطعه ای از بهشت است که خدا در جهنم سوزان دنیای مادی ما آن را وارد میکند و به ما فرصت میدهد که خودمان را بر سر این سفره الهی در این ماه، وارد بهشت کنیم. بعضی همان سی روز وارد بهشت می شوند، بعضی به برکت آن سی روز ، همه سال را و بعضی همه عمر را.
@smmdjk
@jihadmughnieh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌙سخن نگاشت | غلبه بر هوای نفس
🔻 گاهی انسان بخود تلقین میکند که نمیتواند بر هوای نفسش فائق بیاید
🌸 پيامک ويژه سحرهای ماه مبارک رمضان؛ هر روز در👇
@Khamenei_ir
اینجا شیعه خانه ی امام زمان است ❤️
مرحوم آیت الله میرزا محمد حسین نائنی (رحمة الله) در دوران جنگ اول و اشتغال ایران توسط قوای انگلیس و روس ، خیلی نگران بودند از این که کشور دوستداران امان زمان (عج) از بین برود و سقوط کند.
شبی به امام عصر (عج) متوسل می شوند و در خواب میبینند : دیواری است به شکل نقشه ی #ایران که شکست برداشته و خم شده است ، در زیر این دیوار تعدادی زن و بچه نشسته اند و دیوار دارد روی سر آنها خراب می شود.
مرحوم نائینی چون این صحنه را می بینند ، بسیار نگران می شود و فریاد میزند :
خدایا !
این وضع به کجا خواهد انجامید ؟
در همین حال می بیند حضرت ولی عصر (عج) تشریف آوردند ، با انگشت مبارکشان دیوار را که در حال افتادن بود ، گرفتند و بلند کردند و دوباره سر جایش قرار دادند و فرمودند :
《اینجا #شیعه_خانه ی ماست .
میشکند ...
خم میشود ...
خطر هست...
ولی ما نمیگذاریم سقوط کند
ما نگهش میداریم.》❣
*ملاقات با امام عصر (عج): ص137
@jihadmughnieh
اللهم عجل لولیک الفرج
به امام زمان بگویید آقاروزه ی تان قبول☺️
ایشان هم در پاسخ خواهند گفت
روزه تو هم قبول
اینطور روزه ی تان حتما قبول و مورد توجه حضرت خواهد بود.
#خودمانی
@jihadmughnieh
یک تست جالب☺️👇اول امتحان کنید تا نیم ساعت دیگه جوابشو میفرستیم❤️
🐾 نام ۳ حیوان را به ترتیب زیر بنویسید:
1⃣ حیوان مورد علاقه
2⃣ حیوانی که ترجیح می دهید به عنوان حیوان خانگی داشته باشید
3⃣ حیوانی که همیشه دوست دارید داشته باشید (اهلی یا وحشی)
@jihadmughnieh
قدرت فوق العاده شهدا برای...👌
باسلام به شما شروع میکنیم سردار☺️
@jihadmughnieh
داستانی واقعی و جالب از
#واجب_فراموش_شده
باخانواده در سفر بودیم.اذان ظهر را خیلی وقت بود گفته بودند اما بعلت تاخیر اتوبوس راننده برای نماز نگه نمیداشت.
تقریبابه غروب نزدیک میشدیم واز مکان های استراحت مختلف میگذشتیم ولی اوبااین وجود که نماز مسافر فقط ۴ رکعت است نمی ایستاد...☹️
مسافران ابتدا گوشزد میکردند اما بعد بی تفاوت شدند بجز دختر یازده ساله ی من که تازه دوسال بود به تکلیف رسیده بود.
گفت:بابا الانه که نمازم قضا بشه
گفتم چاره نیست دخترم...
گفت میشه برین به راننده بگین یک کوچولو نگه داره؟
رفتم و گفتم اما راننده گوش نکرد...
آمدم بنشینم دخترم گفت:بابایی چادرو نگه دارمن باهمین بطری آب وضو بگیرم بالاخره یک جوری میخونم...😳☺️
براش گرفتم و راننده که این صحنه رادید بالاخره ایستاد تا نماز بخونه
دخترم سریع پیاده شد و وسط بیابون ایستاد به نماز...بعد او همه مسافرا یکی یکی پیاده شدند واز دخترم تقلید کردند...
دخترم اینطور یک اتوبوس را امر به معروف کرد...☺️❤️
☆سن مهم نیست گاهی باید از کودکان آموخت👌🏻