eitaa logo
شهید جهاد مغنیه
90 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
889 ویدیو
15 فایل
آقازاده های مقاومت رابشناسیم☺ به واجبی بپردازیم که فراموشش کردیم.💐🌸🏵 نشر مطالب با ✨سه صلوات براے ظهـور آقا✨ به هر نحوے مجـ☺ـاز است. @ansarion 👈 ڪانال دیگر ما ارتباط باخادم کانال jihadmughnieh
مشاهده در ایتا
دانلود
بِه‌قولِ‌اون‌بَندِه‌خُدا هَرڪاری‌ڪُنۍ←یڪۍ‌ناراضیه پَس‌بَرای‌ڪَسی‌ڪار‌نَڪن فَقط‌خُدا...!(: ♥️ ... @smmdjk @jihadmughnieh
سلام خدمت همه ی اعضای جدید کانال☺️ باعرض خیرمقدم جهت آشنایی با مسابقه ی جاری کانال بهتون پیشنهادمیدیم ✅ پیام سنجاق شده و ✅خاطرات ارسال شده دوستان رو بخونید☺️ منتظر ارسال خاطراتتون هستیم مهلتش داره تموم میشه ها☺️👆🏻 @jihadmughnieh ارسال خاطره به آیدی زیر👇 @jihademadmoghnieh
دوستان مشهدی😉 داریم به لحظات افطار نزدیک میشیم🙃 یادتون نره برای ظهور آقا دعا کنید❤️ @jihadmughnieh
✨با توکل به نام اعظمت✨ 💚شروع میکنیم💚 @jihadmughnieh
شبتون🌙💫 بانگاه شهیدجهادمغنیه💚 نورانی☺️✨ @jihadmughnieh
قرار عاشقی☺️ ساعت ۲۱ یادمون نره👌 @jihadmughnieh
#سخن_پدر @jihadmughnieh
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ زنعمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدرشکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید : 《برق چرا رفته؟》 عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد : 《موتور برق رو زدن.》 شاید داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژموبایل. گرمای هوا به حدی بود که همین چنددقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علی اصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد... تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش مان میزد. ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند. گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تادرتنهایی بستر، بی خبر از حال حیدر خون گریه کنم.😭😢 @jihadmughnieh
_سلام.کجایی؟ _سلام.منتظراتوبوس...😒 _سعی کن زود برسی _باشه سعی میکنم سریعتر منتظرباشم تااتوبوس برسه😐 @jihadmughnieh
#دلتنگی براظهورشون صلوات🙃✨ @jihadmughnieh
✅دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید. ✅خاطراتتونو حتماحتما ارسال کنید. ✅ان شاءالله بعد از مهلت مسابقه تا سه روزپیام هارو با کد میزاریم تا نظر سنجی براتون راحت باشه☺️ یاعلی✨ @jihadmughnieh
اللهم اکحل ناظری به نظره منی الیه💛 خدایا چشم مارا با دیدنش سرمه بنه😍 آمین✨ ❤️دعای عهد❤️ @jihadmughnieh
خاطره ی ششم 👇 از
خاطره ی امر به معروف😌 .... روز تاسوعا عاشورا بود که همراه مادرم رفتیم حرم امام رضا(علیه السلام) و رفتیم تو صحن انقلاب نشستیم🧕🏻🧕🏻 ..... ... .. نزدیک اذان ظهر بود و هیئت ها یکی یکی میومدن و سینه زنی و.... انجام میدادن و میرفتن. تعداد فرش ها هم زیاد نبود که بتونیم این همه جمعیت روش نماز بخونیم.ما و تعدادی از خانما توی اون اتاق های کوچیک ، کنار هم نشسته بودیم به صورت خیلی فشرده😢 .. .. روبه روی من یک دختر خانمی نشسته بودن که وضع حجابشون چنگی به دل نمیزد👩🏻 هی دست دست میکردم و تو دلم میگفتم، خدایا من الان باید چه جوری امر به معروف کنم؟😢 ... ..تا اینکه به نظرم اومد که با اشاره به ایشون بفهمونم😉 انقدر بهش خیره شدم که مجبور بشه نگام کنه😁 .... تا منو دید، یه لبخند ملیحی زدم☺ و اشاره کردم به قسمت پیشونی خودم😃 و جوری که بفهمه گفتم که شالشو درست کنه😄 ... ایشون هم یه لبخند ملیح تر از من زدن😊 و بعد شالشونو جوری کشیدن جلو که تنظیماتش به هم ریخت🙁 بعدا برای اینکه شال رو درست کنن. شالو از رو سرشون تا نصفه بلند کردن و دوباره بیشتر از قبل بردن عقب!☹ ..... ... قیافه ی من از این حالت😉☺ تبدیل شد به این حالت🤨😒😞😔😑 هر دو دیقه یه بار برای اینکه من ناراحت نشم همون کار رو تکرار میکردن😕 .... بعد هم زودی پا شدن و رفتن☹️
شهید جهاد مغنیه
#خاطره خاطره ی امر به معروف😌 .... روز تاسوعا عاشورا بود که همراه مادرم رفتیم حرم امام رضا(علیه السلا
مهم اینه که برا اون طرف مهم بوده که شماناراحت نشی دوست گرامی😁🙂 بعدهم شاید طرف متوجه نمیشده شالش میره عقب ترواگرنه اصلا دست نمیزد👍🏻 @jihadmughnieh
✨با توکل به نام اعظمت✨☺️ @jihadmughnieh
دلها گاهی... #سخن_پدر ☺️❤️ @jihadmughnieh
😳 این اولین باره که جهاد میاد و رسما اعلام میکنه پسر کیه😎💪 اصلا باید بخونید تا ببینید دیدگاهش دراین سن چقدررر بلند بوده🙂 آن وقت ما...چه میکنیم؟😔 @jihadmughnieh
پیمان علنی ورسمی جهادبا سیدحسن نصرالله🙂😎 ما با توخواهیم ماند...(: @jihadmughnieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدامیگه:دونفر باش😳🤔 یعنی چی؟؟😕 #استادپناهیان 👌 @jihadmughnieh
قرار عاشقی الان وقتشه... خدایا بلاهامون خیلی بزرگ‌شده😞💔👇
خواهران برادران عزیز: ✅ما یک مسابقه گذاشتیم که تا فردا شب آخرین مهلتشه حالا مسابقمون چیه؟؟‌؟🤔 اینکه هرکس هرخاطره ای از امربه معروف و نهی ازمنکر (عمل خاصی مدنظرنیست) داره برای ما بفرسته و ما رای گیری میکنیم ویا از طریق قرعه کشی به فرد برنده هدیه ی ناقابلی خواهیم داد☺️. ❌اما باید حداقل شرکت کنندگان به ده نفر برسند.همونطور که میبینید فقط شش نفرخاطرشونو فرستادن☹️اما ما مطمئنیم حداقل یکبار این کار قشنگ رو انجام دادین☺️پس برای ما بفرستید و کار خیر رو شورونشاط بدین❤️ هدف اصلی از اجرای این مسابقه اینه که 1⃣ اینکار پرورش و رشد پیداکنه 2⃣خودمون بیشتر مهارت پیداکنیم 3⃣یکم جرئتمون برای انجام این کارقشنگ بره بالاتر. 🛑فقط تافردا شب آخرین مهلت✋ @jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ #کتابخونی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_سیو_چهارم زنعمو شانه هایم را در
اما امشب حتی قسمت نبودبا خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به‌دلگیری قبر کرده بود،گوشمان به غر ش خمپاره ها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهرپیچید. دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کرده اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه هایشان خزیدند. با فروکش کردن حملات، حلیه بالخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. پشت پنجره های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سر انگشتانش میچکید. دستش را با چفیه ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمیخواست کسی او را با اینوضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید: 《همه سالمید؟》 پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید : 《پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.》 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد : 《خوبم خواهرجون!》 شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید : 《یوسف بهتره؟》 در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد : 《❤️حاج قاسم❤️ نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.》 سپس به سمتم چرخید وحرفی زد که دلم آتش گرفت :《دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!♡♡》 اشکی که تا روی گونه ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم : 《میخوای بیدارش کنم؟》 سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد : 《اوضام خیلی خرابه!》 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که بالبخندی دلربا دلداری ام داد : 《ان شاءالله محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!》 وخبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. @jihadmughnieh
یکی از اعضا از خودشون نه اما صحنه ی بسیار قشنگی که رو دیدند رو برامون فرستادند☺️ امر معروف دلنشین دخترخانوم کوچولو❤️👇 @jihadmughnieh