شهید جهاد مغنیه🇮🇷
#یک_شب_کنار_سکینه(س) ✨ #داستان_واقعی 🌿 #صحبت_با_آقا_درتنهایی وسط راه ایستادیم. مامان_گوشی کو
#یک_شب_کنار_سکینه(س)
#حیا...🌿🙃
یاد زنداداشم وهمسایش افتادم که باما اومده بودن اما تقریبا ده تا عمود جلو تر بودن
باخودم گفتمکاش لااقل میتونستم خودم رو به اونها برسونم اما الان باید کنار این عمودمنتظر باشم...
جمعیت انبوه رو نگاه میکردم...افرادی که شوق رسیدن به #ارباب براشون خستگی نذاشته بود 😃
اما #حیای دخترانه ام نمیذاشت به چهره ی #آقایون نگاه کنم پس یک نگاه اجمالی داشتم اونم به کسایی که رد شده بودند وجلوتر از من بودند.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود...توی دلم یاد حضرت سکینه و رقیه افتادم و دلم شور برداشت...
آه دختر ارباب هم یک شب توی بیابون تنها بود😭
اما تنهایی او کجا وتنهایی من کجا...
به پشت سرم نگاه کردم و سعی کردم اون بیابون بزرگ رو بدون چراغ و جمعیت تصور کنم...عین کربلا...توی اون شب سرد که رقیه(س) گم شده بود...
خیلی دلم شکست💔
مخاطب بعدیم دو تا دسته گل ارباب بودند...سکینه(س)و رقیه
بهشون خیلی ارادت داشتم...😇
زمزمه کردم:
بله...الان میفهمم که چی کشیدید...اصلا مگه میشه آدم بیاد کربلا وسختی نکشه؟؟به ولله نمیشه...کرب و بلا یعنی گریه وبلا...
از وقتی شما اهل بیت اینجا سختی کشیدین...این معنی برای دوستانتون هم محقق شده💞
اینها آرومم میکرد...اما از غریبی اهل بیت اشک تو چشمام جمع شد...
پاهام کم کم خسته شد😪
ساعت نداشتم اما فکر میکردم که خیلی از رفتن مادرم گذشته ...حداقل نیم ساعت...
چمدون رو دنبال خودم کشیدم تا حداقل یک چیزی پیدا کنم که روش بشینم...
هول و اضطراب نذاشته بود که مادرم یکجای خوب برای نشستن من در نظر بگیرن...ناچار یک تیکه کارتن پیداکردم و روش نشستم و به چمدون تکیه دادم...
کم کم فکر و خیال سراغم اومد...
موبایل که احتمالش خیلی کمه پیداشه🤔
اما...
مامانم چی شدن؟
چرا انقدر دیر کردن؟
مگه چقدر راه بود؟
اگه گم شده باشن چی؟😱اگه اتفاقی افتاده باشه؟😰
تو دلم گفتم...
#ادامه_دارد...
@jihadmughnieh