🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
❗️📣تهیه کارت پوستال شهید و خرید کیک ان شاالله در روز دوازدهم اردیبهشت به مناسبت ولادت شهید جهاد مغنی
رفقای جهادی وقتشه که یا علی بگید و کمک کنید که کار برادر شهیدتون روی زمین نمونه و
واسطه آشنایی دیگران با شهید شوید و لبخند به لب برادر شهیدتون بیارید و در این کار خیر شریک شوید ...
از رفقای شهید جهاد بیشتر انتظار میره که استقبال کنن از این کار
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🎥✨›
روح او خیلے فراتر از جسمش بود..!✨
"قسمت¹📻"
"تازه منتشر شده از سخنانِ
#دوستان، در مورد شہید^^
17.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕯گرفتہ حال دلم در هواے مادرِ زهرا
▪️دو دیدهام شده باران براے مادر زهرا
🕯هرآنچہ دختر پاڪ و هرآنچہ مادر خوب اسٺ
▪️فداےمادر زینب فداےمادر زهرا
#وفات_حضرت_خدیجه(س)🥀
#تسلیت_باد. 🕯🥀🏴
3.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_مهدوی
🎙 استاد رائفی پور
🔸 باید مقدمات ظهور را فراهم کنیم، مهمترین شرط ظهور آگاهی مردمه...
👌کوتاه و شنیدنی
👈ببینید و نشردهید.
#اللهمعجللولیڪالفرج
سلام علیکم
در این لحظه نزدیک به اذان و افطار، که لحظات استجابه دعاست ما را از دعای پربرکت شما ، محروم نکنید، نماز و روزهاتون قبول درگاه حق ان شاءالله
#التماس_دعا
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_85
کتاب هامو بستم و چادرم رو سَر کردم...در اتاق رو باز کردم و تا خواستم پام رو از اتاق بیرون بذارم چشمهام چهارتا شد!!
خانواده موحد اینجا چیکار میکردن!! مگه قرار نبود ماهان امشب اینجا باشه؟ کی به این ها گفته بیان!
همینطور پام رو روی گاز گذاشته بودم و به افکارم ادامه میدادم که با تک سرفهی امیررضا به خودم اومدم...به زور لبخندی زدم و بعد از سلام و احوالپرسی به سمت آشپزخونه رفتم...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به چایی ریختن..
دستام میلرزید...توقع بودن خانواده موحد رو نداشتم...از همه مهمتر اینا که پسر مجرد ندارن!! پس برای چی اومدن؟
هعی به خودم میگفتم: آرامش خودت رو حفظ کن...صبر کن همه چی معلوم میشه..
به سمت پذیرایی رفتم و اول برای آقا امین و بعد برای پریا خانم چایی گرفتم...بعد هم به سمت پسراشون رفتم و اول برای پیام و بعد برای پارسا و بقیه...فائزه همسر پیام که کنار من نشسته بود لبخندی بهم زد...با چشم دنبال ندا میگشتم امّا پیداش نکردم..
بقیه هم موقع خوردن چایی ریز ریز صحبت میکردن...به زمین خیره شده بودم و توی افکار خودم غلت میزدم که با شنیده شدن اسمم از زبون آقا امین سرم رو بالا گرفتم..
_حاج حسین؛ اگر اجازه بدین تا ما به تفاهم میرسیم، زینبخانم و آقا پسر ما با همدیگه یکم صحبت کنن، ببینیم نظر خودشون چیه اصلا!!
بابا سری تکون داد و گفت: اختیار داری امین جان..
بعد هم رو به من ادامه داد: بابا جان، با آقا پارسا برید تو اتاق حرف هاتون رو بزنید..
آروم از جام بلند شدم و با تعجب به پارسا نگاهی انداختم...نکنه ندا و پارسا نتونستن باهم دیگه زندگی کنن و حالا از ندا جدا شده و الان اومده خواستگاری من!!
همینطور برای خودم ریسه میبافتم که پارسا گفت: خانم حسینی تشریف میارید تو اتاق!!
_میشه لطفا بریم تو حیاط!!
_بله چشم هرجور شما بفرمایید..
به سمت حیاط رفتیم و روی تخت چوبی سنتی گوشه حیاط نشستم...پارسا هم با فاصله از من نشست..
صدامو صاف کردم و گفتم: ببخشید میتونم اول از همه یه سوال بپرسم؟
_بله بفرمایید!
_ندا مگه نامزد شما نیست!! اون روز باهم اومدید سر خاک کمیل!!
پارسا شروع کرد به خندیدن...اخم هام رفت توهم..
_چیز خنده داری گفتم!!
پارسا که متوجه ناراحتی من شده بود، خودش رو جمع و جور کرد و چند تا سرفه کرد تا مثلا جو رو عوض کنه و بعد با جدیت گفت....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
🌼°`🍃-
『 @jihadmughniyeh_ir 』