eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
از جام بلند شدم و گفتم: کمیل!!! مامان: اره دیگه...کمیل میخواد بیاد خواستگاری تو فنقلی!! کوله ام رو برداشتم و به اتاقم رفتم...بعد از عوض کردن لباس هام و شستن دست و صورتم روی تخت دراز کشیدم تا خستگی در کنم...تا خواستم پلک هامو رو هم بزارم، مامان با صدای بلند گفت: رفتی حموممم!!!! چند بار با مشت کوبیدم روی پیشونیم و گفتم: چشم..چشم..چشم..چشمممم😩 لباس هام رو برداشتم و به حموم رفتم...یه دوش نیم ساعتی که خستگی از تنم برد و سرحال ترم کرد گرفتم. مامان حسابی خونه رو تمیز کرده بود...به اتاقم رفتم که دیدم همه چی مرتب سر جاشه...ولی من که اتاق رو تمیز نکرده بودم😶حتی کیف و لباس هامو انداخته بودم روی تخت. به آشپزخونه رفتم...مامان با دستمال میوه هایی که شسته بود رو خشک میکرد و توی ظرف میذاشت...یه خیار برداشتم و گاز زدم؛ رو به مامان گفتم: شما اتاق منو مرتب کردی؟ بدون توجه به حرف من، گفت: الان بهت میگم که دیگه اون موقع گوشزد نکنم...اول از همه میای سلام میکنی بعد میری تو آشپزخونه چایی آماده میکنی... به مبل میزبان دم در آشپزخونه اشاره کرد و ادامه داد: همینجا میشینی تا صدات کنم، هر چی هم گفتم میگی چشم! خیارم رو قورت دادم و خواستم حرف بزنم که دیدم بابا از اتاق اومد بیرون و گفت: بابا جان حواست رو جمع کن فقط چایی رو نریزی رو داماد😃آخه یه بنده خدایی همین اتفاق براش افتاد😅 با خنده گفتم: سلام بابا...شما کی اومدی؟ خسته نباشی😄حالا اون بنده خدا کی هست!! _سلام بابا جان...تازه اومدم.. نگاهی به مامان کرد و ابرو بالا انداخت...مامان منظور بابا رو گرفت و گفت: دست شما درد نکنه حاج حسین...حالا باید جلو بچه بگی🤨حالا خوبه چند بار بهت گفتما انگشتم گیر کرد به فرش سینی چایی تو دستم تکون خورد😑 بابا می‌خندید و سرش رو تکون میداد و حرف مامان رو تکذیب میکرد...خلاصه موندن تو جمع عواقب خوبی نداشت؛ برای همین گازش رو گرفتم و رفتم تو اتاق. ساعت هشت بود و برادران گل هم اومده بودن...لباس هام رو پوشیدم و خوشگل ترین چادرم رو سرم کردم...به سمت آشپزخونه رفتم تا سینی چایی رو آماده کنم...سینی رو گذاشتم و روش یه دستمال قشنگ انداختم و یک شاخه گل رز هم که از حیاط کنده بودم و توی گلدون گذاشته بودم، کنار دسته سینی قرار دادم. امیررضا که رو مبل رو به روی آشپزخونه نشسته بود، گردنش رو دراز کرد و نگاه کوتاهی به من و سینی انداخت؛ بعد هم رو به بقیه گفت: خدا شانس بده...مردم چه کار ها که واسه خواستگار هاشون نمیکنن😐!! امیرعلی هم پرید و گفت: بابا این کمیل عجب آدم حسودیه...نذاشت یه هفته از عقد من بگذره بعد بره زن بگیره...این میخواد عقب نیافته هاااا گفته باشم🙄 عصبی به هر دوتاشون گفتم: ای بابا...هیچ ربطی به اون بدبخت نداره...این کارها احترام به مهمونه😠 امیرمحمد که پشت سرم تو آشپزخونه بود، خندید و گفت: واقعا هم بدبخته...چون قراره کنار تو زندگی کنه😂 دستم رو بالا بردم، تا خواستم پایین بیارم و بزنمش که صدای زنگ آیفون، دستم رو تو هوا خشک کرد و نگاهم به سمت خودش کشوند..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
دستم رو بالا بردم، تا خواستم پایین بیارم و بزنمش که صدای زنگ آیفون، دستم رو تو هوا خشک کرد و نگاهم به سمت خودش کشوند. محمد دستم رو آورد پایین و گفت: اگر به کمیل نگفتم دست به زن داری!!! +بعد مهمونی حسابتو میرسم محمد خان🤨. امیررضا در رو باز کرد و همگی به استقبالشون به سمت در رفتیم...مامان و بابا جلوی در بودن و منم کنار برادران بزرگوار، کمی عقب تر قرار گرفتم...خاله که خوشحالی توی صورتش موج میزد...آقا سهیل هم که مثل همیشه می‌خندید و سر به سر بقیه میذاشت...نازنین هم مثل باباش همیشه خنده رو بود...با همه سلام علیک کردیم...خاله جعبه شیرینی رو به مامان داد. کمیل که آخر سر وارد خونه شد، یک دسته گل دستش بود...کمی نزدیک من اومد...اول سرش بالا بود ولی تا نگاهش کردم سرش رو پایین انداخت...سلام کرد و دسته گل رو به سمتم گرفت...دسته گل رو ازش گرفتم و سریع به آشپزخونه رفتم. همگی نشسته بودن و صحبت در مورد ازدواج من و کمیل بود...صلوات شمار رو دستم گرفته بودم و مدام صلوات می‌فرستادم...استرس داشتم چون تا به حال توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم...بعد از نیم ساعت مامان ازم خواست تا چایی بریزم...یعنی میشه گفت سخت ترین کار بعد از معدن، ریختن چایی برای خواستگاره😖. چایی رو که خوردن، عمو سهیل از بابا خواست تا اجازه بده که باهم دیگه صحبت کنیم...انگار یه سطل آب سرد رو سرم خالی کرده بودن... بابا اشاره‌ای کرد که به اتاقم برم...بسم الهی گفتم و رفتم تو اتاق...کمیل هم پشت سرم اومد داخل...روی تخت نشستم و به کمیل تعارف کردم که روی صندلی بشینه. کمیل بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: زینب خانم...شما که مارو میشناسین...نیازی به معرفی نیست دیگه...از شغلم هم که خبر دارین...از نظر وضعیت مالی هم که برابر هستیم...از لحاظ اخلاق و رفتار هم که توی این چند سالی که با هم رفت و آمد داریم، متوجه‌ شدید...فقط میمونه نظر شما!!! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بله درسته...اما خب من فرصت می‌خوام برای فکر کردن...تو همه‌ی این مدت من به چشم یه فامیل به شما نگاه کردم و الان شرایط فرق کرده...بهم وقت بدید لطفا. لبخندی زد و گفت: ان شاءلله که انتخاب هر دو مون درست باش🙂. +ان شاءلله. واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم...به هر حال این همه مدت کنار همدیگه زندگی کرده بودیم و رفت و آمد داشتیم و دیگه نیازی به معرفی و اینا نبود. جدا از همه چی پسر خوبی بود و بدی ازش ندیده بودم...همیشه برای دیگران خیر و صلاحشون رو میخواست و اگر کسی ازش کاری میخواست یا مشکلی براش پیش میومد حتما کمکش میکرد... دلش پاک بود و از نظر اخلاق و رفتار هم خوب بود. با صدای کمیل از افکارم دست کشیدم: _دستتون بهتر شده؟ نگاهی به دستم کردم و گفتم: بهتره الحمدلله...جواب آزمایش هم گرفتم، مشکلی نداشته. _خب خدا رو شکر...اگر حرف دیگه‌ای نیست بریم پیش بقیه! از جام بلند شدم و گفتم: بله بفرمایید. از اتاق بیرون رفتیم...همه‌‌ی نگاه ها نشون میداد که منتظر جوابی از ما هستن...برای همین صدامو صاف کردم و گفتم..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
از اتاق بیرون رفتیم...همه‌‌ی نگاه ها نشون میداد که منتظر جوابی از ما هستن...برای همین صدامو صاف کردم و گفتم: من نمیتونم الان تصمیم بگیرم...نیاز به فرصت دارم برای فکر کردن!! خاله خندید و گفت: عزیز دلم...شماها همدیگرو میشناسید... این همه سال کنار همدیگه زندگی کردیم، بازم فرصت میخوای!! تا اومدم حرفی بزنم، کمیل پیش دستی کرد و گفت: مامان..زینب خانم درست میگن...اجازه بدید فکراشون رو بکنن!! خاله شونه‌ای بالا انداخت...منم برای کمک به مامان، تو انداختن سفره به آشپزخونه رفتم. همه‌ی غذاها رو سر سفره گذاشتم...تا خواستم به بقیه تعارف کنم که بیان سر سفره، صدای زنگ آیفون بلند شد...امیرعلی از جاش پرید و گفت: با منه. بعد هم به سمت حیاط رفت...دو دقیقه نگذشته بود که دیدم امیرعلی با سارا اومدن داخل...متعجب نگاهش کردم...سارا با صدای بلند سلامی کرد...بعد از احوالپرسی با بقیه، خاله سمیه بهش گفت: سارا جان...ماشاءالله چقدر ماه شده بودی روز عقدت...ان شاءلله که خوشبخت بشین😍. سارا لبخندی زد و گفت: قربون شما خاله...ان شاءلله همه جوونا خوشبخت بشن☺️. بعد از خوردن شام و جمع کردن سفره و شستن ظرف ها، سارا دستم رو گرفت و برد تو اتاق؛ در همون حین امیرعلی رو هم صدا کرد...سارا نگاهی بهم کرد و گفت: زینب چیشد؟ +چی چیشد! _ای بابا دختر...جوابت! مثبته یا منفی؟ خندیدم و گفتم: هیچکدوم...قرار شده فکر هامو بکنم بعد جواب نهایی رو میدم🙂. امیر در زد و وارد اتاق شد...رو به سارا گفت: بابا این جوابش مثبته...داره ناز می‌کنه...یادت نیست روز عقد توی محضر بهش گفتی ان شاءلله عروسی خودت سریع گفت ان شاءلله...این از خداشه زود بره😂. اخمی کردم و گفتم: شماهم شوخی سرتون نیست ها!!! سارا مشتی حواله بازو امیر کرد و گفت: خب بابا...دو دقیقه سر به سرش نذار ببینم دردش چیه🤨! روی تخت نشستیم و گفت: ببین زینب جان...خاله اینا با این قصد اومدن که براتون صیغه محرمیت هم بخونن تا راحت تر باهم صحبت کنید و تو معذوریت‌ نباشید...الان هم که تو این جواب رو دادی همشون شوکه شدن...ببین روزی که شما اومدید خواستگاری من که هنوز جوابم قطعی نبود...اما وقتی حرف های امیرعلی رو شنیدم بهش اعتماد کردم...با اینکه خیلی همدیگه رو نمی‌شناختیم...اما توی حرف هاش ایمان و اعتقاد بود...تو هم بسنج ببین تو این مدت که رفت و آمد کردید و پیش هم بودین، رفتارهاش مورد تایید و اعتمادت بوده یا نه؟؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: سخته...بحث یه عمر زندگیه...بعدش هم امیر رو با کمیل مقایسه نکن که داداشای من از همه سر ترن😌!! _خدا نکشه تورو😄 امیرعلی دست هاشو از جیبش در آورد و نشست روی صندلی...پاهاش رو روی هم انداخت و گفت: ببین خواهر گلم...همین الان هم فرصت داری فکر کنی...خودت میدونی که چجور آدمیه و تو این مدت چقدر کمکمون کرده و تو هر اتفاقی هوامون رو داشته...حالا بماند که حسودیش نذاشت از من عقب بیافته و زود دست به کار شد...ولی در کل بدون من به عنوان برادرت بهت میگم که مورد خوبیه...از همه نظر تایید شده هم هست...ماهم قبولش داریم...پس توهم فکراتو بکن و نظرت رو بگو. دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و چشمام رو بستم...یک دور تمام خاطرات و مرور کردم...هر کاری میکردم به یک نقطه منفی هم نمی‌رسیدم. چشام رو که باز کردم، نه سارا تو اتاق بود و نه امیرعلی...نمیدونم چقدر در عمق فکر فرو رفته بودم که حتی متوجه گذر زمان و رفتن اونا نشده بودم...از جام بلند شدم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم...در اتاق رو باز کردم و امیرعلی رو صدا زدم...امیرعلی به سمت اتاق اومد و گفت: جانم!!چیشد؟ سرم رو انداختم پایین...راستش روم نمیشد حرفم رو بزنم...مدام انگشت هامو فشار میدادم...امیر که متوجه خجالتم شده بود، دستش رو زیر چونه‌ام گذاشت و سرم رو بالا آورد...تو چشمام نگاه کرد و گفت: نیازی به توضیح نیست...گرفتم داداش!! پس مبارکه😃 بعد هم به سمت آشپزخونه رفت و قضیه رو به مامان و سارا و خاله گفت...سارا با خوشحالی به سمتم اومد و گفت: خیلی خوشحال شدم عزیزم...مبارک باشه😍. مبل سه نفره رو برای نشستن ما خالی کردن...روی مبل نشستم...بابا که مبل کنار من نشسته بود به سمتم نیم خیز شد و گفت: بابا جان، مطمئنی!؟ پلک روی هم گذاشتم و گفتم: توکل به خدا. +ان شاءلله که خوشبخت بشین🙂 تشکری کردم...کمیل با فاصله کنارم نشست...نفس عمیقی کشیدم...کمیل هم مثل من استرس داشت...اینو خوب میشد از نگاهش فهمید...قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن تا شاید استرسم بخوابه و قلبم آروم بشه. همه نشسته بودن و با ذوق و شوق نگاه میکردن...مدام از امام زمان کمک میخواستم تا انتخابی که کردم درست باشه...چشم هام رو بستم و بعد از چند لحظه سکوت وکالت رو با گفتن جمله:«با اجازه امام عصر (عج) و پدر و مادرم.. و برادرام....بله🌹»به بابا دادم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
کمیل و بقیه افراد مسلح هم شروع کرده بودن به تیراندازی...در همون لحظه که ماشین حدوداً در فاصله بیست متری کمیل قرار داشت، یک نفر از همون کسانی که تیراندازی میکرد، دو تا تیر بهش شلیک کرد...یکی از تیر ها به کتفش و دیگری هم به پهلوش اثابت کرد...جیغی کشیدم و دو دستی تو سرم زدم...کمیل که تقریبا وسط های خیابون بود و سعی میکرد خودش رو به کنار خیابون ببره، ماشین با شدت باهاش برخورد کرد..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
بغض گلوم رو فشار میداد...با نزدیک شدن امیررضا به سمتش رفتم...از سردرگمی به آغوش برادرم پناه بردم💔امیررضا دستی روی سرم کشید و گفت: آروم باش..‌درست میشه...انقدر عذاب نده خودت رو.. با هق هق گفتم: چجوری عذاب نکشم وقتی جلوی چشمام داشت جون میداد😭 چند لحظه بعد دکترش از اتاق عمل خارج شد...به سمتش رفتیم...نگاهی بهمون کرد...سرش رو انداخت پایین و پیشونیش رو ماساژ داد...هاج و واج دوروبرم رو نگاه میکردم...پشت سرش پرستار ها اومدن بیرون..یا امام حسین😰 لحظه‌ای توقف کردن...پارچه سفید رو از روی صورتش کنار زدم...به صورتش نگاه کردم...دیگه هیچی نمی‌فهمیدم...جیغ زدم و افتادم زمین...اشک امونم نمی‌داد...امیررضا سعی داشت آرومم کنه...اما الان تنها کسی که آروم بود کمیل بود...تنها کسی که گریه نمی‌کرد، کمیل بود...همکاراش هم آروم اشک‌ می‌ریختن.. تمام لحظه های این سه روز از جلوی چشم هام رد میشد...صورت خندونش همش جلوی چشمم بود.. کمیل رو بردن...نفسم بالا نمیومد...حس میکردم دارم خفه میشم...دیگه نمیتونستم جیغ بزنم و گریه کنم...آخه مگه ما چند روز بود که محرم شده بودیم..تازه فردا مراسم عقدمون بود..چرا انقدر زود..چرااااااا😭 امیررضا دلداریم میداد و آرومم میکرد...دستم رو گرفت و کمکم کرد روی صندلی بشینم...کمی آروم شده بودم...اما درونم غوغا بود.. امیررضا با امیرعلی تماس گرفت تا بیاد بیمارستان...با اومدن امیرعلی دوباره بغض کردم و زدم زیر گریه😭 امیرعلی هم آروم اشک‌ می‌ریخت...کارهای کمیل رو انجام دادن و باهم به سمت خونه رفتیم...جون راه رفتن نداشتم... امیرعلی کمکم میکرد تا راه برم.. دلم به حال خاله می‌سوخت..پسر تازه دامادش رفته بود..برای همیشه هم رفته بود و دیگه بر نمی‌گشت.. وقتی رسیدیم خونه، من توی حیاط نشستم...امیرعلی و امیررضا اول قضیه رو به بابا گفتن تا بعد بابا به مامان بگه.. وقتی صدای گریه مامان رو شنیدم، فهمیدم بابا بهش قضیه رو گفته..حاضر شدن تا به خونه خاله سمیه بریم..مامان تا اومد توی حیاط و منو دید، دوباره گریه‌هاش اوج گرفت..بغلش کردم و باهم دیگه اشک می‌ریختیم.. به خونه خاله رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل...از صدای بلند گریه های خاله میشد فهمید که همکارای کمیل زودتر اومدن و خبر رو رسوندن.. اصلا طاقت روبه‌رو شدن با خاله رو نداشتم..میدونستم نه من صبرش رو دارم، نه خاله..برای همین به اتاق کمیل پناه بردم، شاید راحت تر بتونم بغضم رو خالی کنم.. *** ساعت دوازده شب بود و تا الان همه‌ی فامیل و دوست و آشنا از این موضوع با خبر شده بودن...طبق برنامه‌ای که گذاشته بودن، فردا یعنی پنج‌شنبه رأس ساعت یازده صبح مراسم تشیع و خاکسپاری انجام میشد..ولی این زمان، قرار بود مراسم عقدمون انجام بشه و حالا این مراسم جشن تبدیل شده بود به مراسم خاکسپاری کمیل🥺💔 توی اتاق کمیل، گوشه‌ای نشسته بودم و گریه میکردم...کت و شلواری که قرار بود فردا برای مراسم عقد بپوشه رو گذاشته بود روی تخت...از روی تخت برداشتمش و محکم بغلش کردم.. تو همون لحظه در اتاق زده شد و عمو سهیل اومد داخل اتاق.‌‌..پشت سرش در رو بست و روبه‌روم روی دو تا زانوش نشست...لبخندی زد و گفت: زینب جان..دختر قشنگم..بلندشو..انقدر خودتو اذیت نکن..کمیل هم راضی نیست تو اینجوری ناراحت باشی.. بلند شد و دفترچه ای از بین کتابخونه کمیل بیرون کشید...به سمتم گرفت و گفت: کمیل همیشه واسه رسیدن به شهادت خیلی تلاش می‌کرد...خودم به شخصه دیده بودم...همه‌ی فکر و ذهنش شهادت بود...تا اینکه بارها مامانش قضیه شما رو براش مطرح کرد...اولش به خاطر شرایط کارش قبول نمی‌کرد...تا اینکه دل رو به دریا زد و خودش اومد از سمیه خواست تا پا پیش بزاره...کمیل میترسید وابسته بشه و نتونه دل بکنه...الان هم کمیل هم به تو رسید هم به آرزوش.. دستی به ریش هاش کشید و از اتاق بیرون رفت...دفترچه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن نوشته هاش. تا فردا صبح از اتاق بیرون نرفتم و شب همونجا موندم..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
وقتی میخواستیم وارد حیاط بشیم، سارا رو دیدم که گوشه‌ای وایساده بود..سارا با دیدن من به سمتم اومد..بغلم کرد و بهم تسلیت گفت..امیرعلی ازش خواست تا پیش خاله بره و مراقبش باشه... تو همون صحن مسجد، کنار چندتا از شهدای گمنام دفاع مقدس، قبری برای کمیل کنده بودن..به سمت گلزار شهدا رفتیم..پیکر کمیل رو کنار قبر گذاشتن..همگی کنار رفتن تا ما بریم کنارش..من و خاله سمیه و نازنین و مامان یک طرف نشسته بودیم روی زمین..مامان و سارا دست روی شونه‌های خاله گذاشته بودن و دلداریش میدادن..دختر عموهای نازنین کنارش نشسته بودن و سعی میکردن آرومش کنن..امیرعلی و محمد هم پشت من بودن.. سرم رو روی تابوت کمیل گذاشته بودم..امیررضا رفت داخل قبر..میخواست پیکر کمیل رو از تابوت بیرون بیاره.. دلم نمی‌خواست پیکرش بره زیر یه مشت خاک.. دلم نمی‌خواست ازم دورش کنن.. دلــم نـمـی‌خـواســت..😭 امیرعلی شونه‌هامو گرفت و به سمت عقب کشید و نگه‌ام داشت..امیررضا، کمیل رو به کمک بابا از تابوت بیرون کشید و توی قبر گذاشت..خاله جیغ میزد و خاک هارو رو سرش می‌ریخت.. امیررضا با گریه، خاک روی کمیل می‌ریخت..خودم رو از دستای امیرعلی رها کردم و روی خاک انداختم.. نازنین که تا الان همه چی رو توی خودش می‌ریخت و آروم گریه میکرد، مشت مشت خاک بر می‌داشت و به خاک ها نگاه میکرد..بعد هم با صدای بلند گریه میکرد و با هق هق می‌گفت: مواظب داداشم باش.. من دیگه نمیتونم بغلش کنم.. خوش به حال تو که تا آخر داداشم رو تو آغوش می‌گیری.. ای کاش منم خاک بودم و میتونستم تا آخر کنارش بمونم... ای کاش منم خاکـــ بودم😭 گریه امونش نداد و سر روی خاک گذاشت..عمو سهیل به سمتش رفت و بلندش کرد..تنها دخترش رو تو آغوش گرفت و باهم اشک می‌ریختن.. خاله سمیه عکس کمیل رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند میون گریه‌هاش، گفت: الهی مادر قربون قد و بالات بشه..مامان فدای اون لبخندت..مامان قرار بود امروز جشن عقدت باشه..الان تو باید سر سفره عقد کنار عروست نشسته باشی..اما بیا ببین عروست یک چشمش خون یک چشمش اشک..عیبی نداره مامان تو خوشبخت شدی..تو به آرزوت رسیدی..شهادتت مبارکت باشه..هر مادری آرزوشه پسرش رو تو لباس دامادی ببینه..اما مثل اینکه لباس شهادت رو بیشتر دوست داشتی... چشمام بسته بود..اما با حرف های خاله بیشتر گریه‌ام گرفت..روی خاک ها دست می‌کشیدم و آروم با کمیل حرف میزدم..امیرعلی بلندم کرد..خاک های روی صورتم و پاک کرد و کمی آب بهم داد..با بغض نگاهی بهم کرد..خودمو تو آغوشش رها کردم..روی سرم دست میکشید و گریه میکرد.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
حالم که بهتر شد از روی مبل بلند شدم و به اتاق خودم رفتم..کمی دراز کشیدم تا سرگیجه ام خوب بشه..قصدم خوابیدن نبود..اما تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد... * به سمت کمیل رفتم..طرف دیگه خیابون..ماشینی که با سرعت می‌رفت..صدای تیراندازی..کمیل وسط خیابون بود..تیر خورد..ماشین باهاش برخورد کرد..افتادم زمین..جیغ میزدم و صداش میکردم.. کمیل.. کـمـیـل.. کـــمـــیـــل.. * با سیلی که تو صورتم خورد، از خواب پریدم...نفس نفس میزدم...امیرعلی که کنارم ایستاده بود، لیوان آبی دستم داد...کمی از آب خوردم...امیر نگاه نگرانی بهم کرد و گفت: _چرا تو خواب جیغ میزدی؟ چرا هی کمیل رو صدا میکردی؟ چه خوابی دیدی مگه!! نفس نفس گفتم: خواب نبود.....کابوس بود.....دوباره خواب دیشب و دیدم.....خواب بدترین صحنه زندگیم.....همش جلوی چشمم رژه می‌ره... دوباره اشک هام جاری شد...امیرعلی پیشونیش رو ماساژ داد و گفت: داری چیکار می‌کنی با خودت؟ با بغض گفتم: داداش تو که اونجا نبودی...من همه رو به چشم دیدم...جون دادنش...پر کشیدنش...😭 امیررضا کنارم روی تخت نشست...دو تا دست هامو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن... امیررضا دست هامو از صورتم جدا کرد...با دستمال اشک‌هامو پاک کرد و گفت: اجی..چیشد مگه..چی دیدی؟! براش همه چی رو تعریف کردم...آخرش هم گفتم: میدونی آخرین حرفی که بهم زد چی بود😢 گفت: حلالم کن...نتونستم کنارت بمونم💔 گریه هام اوج گرفته بود...امیررضا بغلم کرد و سرم رو به سینه‌اش فشار داد....با صدای بلند گریه میکردم.....امیررضا پا‌ به پای من اشک می‌ریخت.... _دورت بگردم...اینجوری گریه نکن دلم آتیش میگیره...بمیرم برات...انقدر بی قراری نکن... امیرعلی به چارچوب در تکیه داده بود و به حرف هام گوش میکرد..محمد هم به دیوار تکیه داده بود و سر روی پاهاش گذاشته بود... ساعت نزدیکای چهار صبح بود...بعد از گذروندن دو روز سخت و بدترین لحظه های زندگیم، کم‌کم چشمام از خستگی سنگین شد و کنار امیررضا خوابم‌ برد...... پایان فصل اول منتظر فصل دوم باشید😉 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 بسم رب الشهدا و الصدیقین با نام و یاد خدایی آغاز میکنم که آفریدگار جهانیان است.خدایی که بهترین است،و وجودش آرام بخش دل های بیقرار بندگانش.خدایی که راه درست را به ما نشان داد و به ما یاد داد تا بگوییم:«اهدنا الصراط المستقیم.»و اما صحبت ما از این قرار است که عده ای از بندگان همین خدا این آیات نورانی را با جان و دل پذیرفتن،و قبول کردند آن طور که مورد پسند خداست زندگی کنند.آن مردان خدا که از جان و مال و خانواده هایشان گذشتند تا همه‌ی مسلمانان و بخصوص شیعه ها در راحتی و آرامش و امنیت زندگی کنند.چه بسا که خیلی از ماها قدرشان را ندانستیم.مردانی از همین آب و خاک.مردان با غیور و غیرت که قدرتشان در ایمان صد بود.کسانی که برای رضای خدا کار میکردند. آن مردان خدا همان شهدایی هستند که برای حفظ ناموسشان از همه چی گذشتند.از نوجوان سیزده ساله تا آن پیرمرد های نود ساله .آری مردان خدا اینگونه اند. پیر و جوان ندارد.اگر بخواهم برایتان از شهدا بگویم سال ها طول میکشد.اما اکنون میخواهم در مورد کسی بگویم که به آقازاده مقاومت معروف بود.ایرانی نبود اما دوست ایرانی زیاد داشت.از آن آقازاده هایی که با افتخار سرت را بالا میگیری و میگویی شهید جهاد عماد مغنیه نه اینکه با تأسف م.ه بیاوری یا اسم رمز.اری اقازاده هم آقازاده های لبنانی.جهاد چهارمین شهید از خانواده مغنیه بود.کسی که دو عمویش و پدرش و حتی یکی از دایی هایش هم در جنگ علیه تروریست شهید شدند.پسری که از سنین یازده سالگی در حوزه های مختلف عملیاتی مهارت داشت.کسی که در کنار پدرش بود .جهاد در سن بیست و سه سالگی به جایی رسید که دشمن از مقابله باهاش میترسید برای همین از پشت به او حمله کردند.کسی که در زمان شهادت پدرش فقط هفده سال داشت.او در پنج سال چنان رشدی کرد که همه در حیرت مانده بودند.به قول حاج قاسم :«جهاد یک نمونه کوچک شده عماد مغنیه بود.»جهاد هم اسمش را دوست داشت هم راهش.جهاد یعنی نبرد در راه خدا و برای خدا.یعنی دفاع از اسلام ،دفاع از دین،مقابله با دشمنان و زورگویان،یعنی زانو نزدن در برابر دشمن.نبرد در راه خدا و شهید شدن یعنی اگر چه دشمنانت ببرند چه خودت در هر صورت تو برنده ی این میدانی.چون به مقام والا و بلند مرتبه شهادت رسیده ای.جهاد در روز بیست و هشت ژانویه دوهزار و پانزده میلادی مصادف با بیست و هشت دی ماه سال هزار و سیصد و نود سه شمسی به همراه تعدادی از نیروهای حزب الله و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بلندی های جولان مشرف به اسرائیل هنگام بازدید از شهر «مزرعه الامل»در منطقه قنیطره که با خودرو های خود در حال تردد بودند ،توسط بالگرد های ارتش اسرائیل مورد هدف حمله موشکی قرار گرفتند.در این حمله جهاد مغنیه و چند تن دیگر از نیروهای حزب الله و نیز یک سردار سپاه به نام محمد علی الله دادی کشته شدند.بسیارند کسانی مثل جهاد و امثال آن که از همه چیز گذشتند.مثل:«شهید احمد مشلب،شهید محمدرضا دهقان و ....»این ها هم جوان بودند و هم زیبا.انها برای ما رفتند برای ماهایی که در آرامش میخوریم و می‌خوابیم.بسیارند بزرگ مردان خدا.ای کاش ماهم بتوانیم حداقل کمی از زحمات شان و حقی که به گردنمان دارند را ادا کنیم.ای کاش بتوانیم راهشان را ادامه دهیم و بتوانیم رضایت خداوند متعال و بزرگ را بدست بیاوریم.اگر هنوز توبه نکردی زود باش که خدا بخشنده و مهربان است. 🌹یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسی رَبُّکمْ أَنْ یکفِّرَ عَنْکمْ سَیئاتِکمْ 🌹 ترجمه: 🌷ای کسانی که ایمان آوردید! به درگاه خدا توبه کنید، توبه ای خالصانه. امید است که پروردگارتان بدی های شما را بپوشاند.🌷 🌺دنبال شهرتیم و پی اسم و رسم و نام غافل از اینکه«فاطمه»گمنام میخرد... 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' منتظر امیررضا سرم رو روی فرمون ماشین گذاشته بودم...هفته دیگه اولین سالگرد شهادت کمیل بود و درگیر کارهای مراسم بودیم...از سفارش غذا و میوه تا آماده کردن حیاط مسجد و چاپ بنر و اعلامیه..الان هم که امیررضا رفته بود بنر هارو تحویل بسیج بده تا توی محل نصب کنن.. با صدای برخورد چیزی با شیشه ماشین به خودم اومدم و سرم رو از روی فرمون برداشتم...اول فکر کردم امیررضا باشه اما با دیدن آقایی نسبتا قد بلند و درشت هیکل که محکم به شیشه ماشین میزد تعجب کردم...شیشه ماشین رو سریع پایین دادم و گفتم: بله! گردنش رو کج کرد و گفت: بــلـه!!! یه ساعت مارو علاف کردی میگی بله! _من معذرت می‌خوام چیزی شده؟ صداشو بلند کرد: _از کی تا الان دارم بوق میزنم که این لگن و ببری کنار..ماشین من رد بشه..اومدم پایین..هعی دارم میزنم به شیشه..بلکه حالیت شه!! کَری مگه؟ _کَر خودتی مرتیکه..سر خواهر من داد میزنی! امیررضا در حالی که از پایگاه به همراه ماهان بیرون میومد، به سمتمون اومد.. امیررضا روبه‌رویه طرف قرار گرفت و ادامه داد: برای چی سر خواهر من داد میزنی..هااان! _دِکی...بدهکارم شدیم!!‌ از همشیره‌تون بپرسید که یه ساعت منو اینجا کاشته.. ماهان نزدیک تر رفت و گفت: اصلا حق باشما بوده باشه..برای چی داد و بیداد راه می‌اندازی؟ مگه ناموس نداری خودت!! یهو یقه ماهان رو گرفت و با سر محکم توی صورتش زد: _بی ناموس خودتی پسرِ احمق.. ماهان ناله ای زد و دستش رو روی صورتش گذاشت..امیررضا نزدیکش رفت تا ببینه آسیبی دیده یا نه!! دستش رو از روی صورتش برداشت..از بینی‌اش خون میومد..طرف تا صورت خونی ماهان رو دید پا به فرار گذاشت و سوار ماشین شد..امیررضا اومد دنبالش کنه که یارو پاشو گذاشت رو گاز و دنده عقب رفت تا از دیدمون محو شد. دستمالی از توی کیفم درآوردم و به سمت ماهان گرفتم...نگاهی به دستمال و نگاهی به من کرد...با صدای آروم تشکری کرد و دستمال رو گرفت...امیررضا بطری آبی از ماشین بیرون آورد و کمک کرد تا ماهان صورتش رو بشوره.. _شرمنده داداش...بهتری الان؟میخوای بریم دکتر؟ _دشمنت شرمنده...اره بابا خوبم خیالت راحت.. _اخه خونش بند نمیاد...پاشو بریم همین درمانگاه سر خیابون...دکتر یه نگاهی بندازه.. _نمیخواد امیررضا جان...خوبم دیگه! _نه نمیشه!!پاشو پاشو.. بعد هم دست ماهان رو گرفت و به زور بلند کرد...از امیررضا اصرار، از ماهان انکار...تا اینکه زور امیررضا بیشتر بود و موفق شد...سوییچ ماشین رو به امیررضا دادم تا با ماشین برن و منم پیاده برم خونه. راهم رو سمت خونه کج کردم...توی راه از مسجد رد میشدم...وارد حیاطش شدم...شاخه گلی از باغچه‌اش چیدم و به سمت مقبره شهدا قدم برداشتم...کنار مزار کمیل چهار زانو نشستم...شاخه گل رو روی سنگش گذاشتم و دستی روی اسمش کشیدم.. دقیقا پارسال همچین روزی بود که مامان خبر داد خاله‌ اینا برای خواستگاری می‌خوان بیان خونمون... تو حال و هوای خودم بودم که دو نفر روبه‌روم قرار گرفتن..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' تو حال و هوای خودم بودم که دو نفر روبه‌روم قرار گرفتن...کمی سرم رو بالا گرفتم که با یک آشنا و یک غریبه مواجه شدم. پارسا به همراه دختر جوانی روبه‌روم نشستند...پارسا دسته گلی روی سنگ گذاشت...سلامی ارومی کردم...دختر جوان دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم زینب خانم...ندا هستم. لبخندی زدم و بهش دست دادم: همچنین.. پارسا خواهر نداشت...یک برادر بزرگتر از خودش به اسم پیام داشت که ازدواج کرده بود... بنابراین این دختر حتما نامزدش بوده...از انگشتر مشابهی که دستشون بود میشد حدس زد.. قرآنم رو باز کردم و مشغول به خوندن شدم...پارسا و ندا هم بعد از قرائت فاتحه ای رفتند.. تو این یک سال حال و روز درست حسابی نداشتم...اوایل بی حوصله و گوشه گیر بودم...کمتر می‌گفتم و می‌خندیدم...امّا کم‌کم به این نتیجه رسیدم که با این کارها کمیل زنده نمیشه و جز اینکه اوقات تلخی برای خودم و خانواده‌ام درست میکنم هیچ سود و منفعتی به حال و روزم نداره.. بابا طبقه‌ی بالای خونمون رو کمی تعمیر کرد تا برای زندگی امیرعلی و سارا آماده بشه...مدت کوتاهی بعد از سالگرد کمیل، مراسم عروسی‌شون بود... المیرا که بدون عروسی، سر خونه و زندگیش رفت...اصرار هم از عمو سعید بوده که خوبیت نداره بیشتر تر از این عقد کرده باشن و بهتر ِ زودتر آقا داوود دست زنشو بگیره و بره خونشون.. قبل از رفتن ارمیا به دُبی عقد کرده بودن اما هنوز فرصتی برای عروسی جور نشده بود؛ المیرا هم گفته بود که من بدون داداشم عروسی نمیخوام و با یک جشن خانوادگی ساده عروس و دوماد رو راهی خونه بخت کردیم.. و امّا ارمیا که هنوز برنگشته بود...بیشتر از یک سال بود که ازش خبری نداشتیم...فقط هر ماه یکبار خبر سلامتیش رو برامون می‌آوردن و همین هم باعث میشد تا مدتی عمو و زن عمو خیالشون راحت باشه.. ولی الان دو هفته از زمانش گذشته بود و امیرعلی هیچ خبری بهمون نداده بود...شاید هم طبق نظر خودشون تو موقعیتی بوده که نتونسته با یک نفر از بچه ها ارتباط بگیره و خبر سلامتی رو بهش بده تا خانواده‌اش رو از این دلشوره در بیاره.. سرمای باد پاییزی که توی وجودم می‌پیچید مجبورم کرد که زودتر بند و بساطمو جمع کنم و برم...کتاب قرآن رو بستم و توی کیفم گذاشتم...از جام بلند شدم و چادرم رو تکوندم.. راه خونه رو پیش گرفتم و قدم‌ تند کردم تا زودتر به خونه برسم.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' تا دو ماه بعد از شهادت کمیل دانشگاه نمی‌رفتم...اون خیابون و اتفاقاتی که توش افتاد، کابوس شب و روزم شده بود...اما کم‌کم با اصرار های استاد صداقت راضی شدم...به خاطر عقب موندنم مجبور شدم واحد های بیشتری بردارم تا به بچه های دیگه برسم که اونم با تشویق های استاد و حمایت های خانواده محقق شد... * شبِ حوصله سَر بَری بود.. امیرعلی و سارا مهمونی دعوت بودن...امیرمحمد هم شیفت بود...امیررضا هم مثل همیشه سرش تو کتاب بود و داشت درسش رو میخوند.. تصمیم گرفتم بعد از خوردن شام زودتر بخوابم...کارهای زیاد این یه هفته، نذاشته بود درست و حسابی بخوابم و محتاج یه خواب مشتی بودم.. * صبح با نور مستقیم آفتابی که توی صورتم میخورد چشمام باز شد...کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت دستشویی رفتم... بعد از شستن دست و صورتم راهی آشپزخونه شدم و ساندویچ نون و پنیری برای خودم درست کردم و خوردم...چایی خوش‌رنگی ریختم و نوش جان کردم...مامان خونه نبود و این یعنی برای کمک به زهرا خانم و سارا رفته طبقه‌ی بالا.. بعد از خوردن صبحونه سر و وضعم رو مرتب کردم و یک پارچ شربت آلبالوی خنک به همراه چهار تا لیوان توی سینی گذاشتم...از پله ها بالا رفتم...یا اللّه‌ گویان وارد خونه شدم و به همگی سلام کردم.. مامان و زهرا خانم وسایل آشپزخونه رو میچیدن...امیرعلی هم بالای نردبون، پرده پذیرایی رو نصب میکرد...سارا هم وسایل روی میز آرایشش رو مرتب میکرد.. بعد از سلام و احوالپرسی با همه به سمت امیرعلی رفتم و آروم گفتم: _یه زمانی ما به یه بنده خدایی می‌گفتیم یه روز بمون خونه هزااااار جور بهونه میآورد که کار دارم و سرم شلوغه! _الان هم سرم شلوغه مگه نمی‌بینی؟؟ _چرا چرا میبینم!! فقط ببخشید جناب مهندس احیانا امروز جلسه نداشتین؟ _چرا خانم دکتر ولی به دستور اولیا حضرت موندم خونه کارها رو تکمیل کنم.. _چه بچه حرف گوش کنی شدی! در حالی که از پله های نردبون پایین میومد لبخند ژکوندی زد و گفت: _از اولش هم من بچه حرف گوش کنی بودم.. با آرنج توی پهلوش زدم و گفتم: _نیشتو ببند تا آبروت رو جلوی مادر زنت نبردم!! ناله کوتاهی کرد و گفت: یعنی من عروسی کنم از دست بزن های تو یکی راحت میشم.. _دلت هم بخواد!!! سرش رو به نشونه تاسف تکون داد...لیوانی برداشت و برای خودش شربت ریخت...همش رو یک نفس سر کشید...نفسی تازه کرد و گفت: دستت درد نکنه...عجیب چسبید! _خواهش میکنم مهندس.. بعد از چیدن کابینت ها و اتاق خوابشون...پذیرایی هم تقریبا تکمیل شد...فقط مونده بود مبل و تخت خواب که تا دو روز آینده آماده میشد..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' قرار بر این شد که بعد از تموم شدن کارها، برای خرید لباس و خرده ریز ها بریم بیرون... همهٔ وسایل آشپزخونه چیده شد...اتاق خواب نیمه کار ِ که میزش بود و تختش نبود هم به کمک سارا تموم شد...پرده های گرامی هم به لطف برادر بزرگوارمون سرجاشون نصب شدن... امیرمحمد که حسابی ذوق خرید داشت، مرخصی گرفته بود و زود خودش رو رسونده بود خونه...امیررضا هم مثل همیشه با کلی غر و پف های منو اخم و تَخم های مامان راضی شد بیاد خونه...کلاً این بشر جُدا از انسان های دیگه بود... ساعت پنج عصر بود که همگی از در خونه زدیم بیرون...با داماد شدن امیرعلی، جامون بازتر شده بود و دیگه لازم نبود دو تا ماشین بریم بیرون یا من بنده خدا همش رو پا بشینم...حداقل زن گرفتنش یه نفعی برای ما داشت... سارا و امیرعلی هفته پیش لباس هاشون رو خریده بودن...من تصمیم داشتم یه دست کت و شلوار دخترونه ساده بگیرم...اونم رنگ سرمه‌ای که با برادران عزیزمون ست بشه...مامان فاطمه هم طبق عادت همیشگی‌اش، پارچه خریده و داده بود به خانم موحد تا براش بدوزه...یه خیاط ماهر و مزون دوز... اولین مغازه کت شلوار فروشی مردونه نگه داشتیم...بابا آدم سخت پسندی نبود اولین کت و شلوار مشکی که پوشید رو خرید...امیررضا یکم سخت پسند بود و یه رگال کت سرمه‌ای پوشید تا یکیش به دلش بشینه...و اما محمدِ همیشه دلقک...از همه رنگ و مدل میپوشید و جلوی آینه می‌ایستاد...نگاهی به سر تا پاش میکرد و هی ذکر لا حول و لا قوه الا بالله می‌گفت و فوت میکرد...کنار آینه، به دیوار تکیه داده بودم و بهش نگاه میکردم...یه کت مشکی رو که امتحان میکرد گفت: _خدایی من داماد بشم، چی میشم!! _هیچی نمیشی.. _اخه هیکل رو نگاااا.. _اره جذابیت داره موج میزنه.. _تا چشات در بیاد...حسودیت میشه سیس بک نداری! چشم غره‌ای بهش رفتم...بازوهاش رو بالا گرفت و گفت: ببین عضله رو.. دستش رو پایین کشیدم و گفتم: جمع کن‌ بچه...خجالت بکش تو مغازه هی فیگور میگیره برای من!! امیررضا اومد و یه پس کله‌ای بهش زد...محمد آخ گفت و دست روی گردنش کشید...امیررضا نگاه تاسف باری بهش کرد و گفت: معلوم هست چه غلطی میکنی چَلغوز!! بِجُمب یکم...یه لباس میخوای بخری هاا.. خلاصه که با دعواهای امیررضا یه لباس خرید و از مغازه بیرون زد...بعد از خرید لباس برای من راهی خونه شدیم... خسته روی مبل نشسته بودم و چایی داغم رو فوت میکردم...موبایل امیررضا زنگ خورد...سریع گوشیش رو برداشت و به حیاط رفت...مامان کنجکاوانه با نگاهش، امیررضا رو دنبال میکرد..‌.پرده رو کنار زد و با ابروهای بالا رفته پسرش رو دید میزد... امیررضا بعد از ده دقیقه تلفن صحبت کردن اومد داخل...نگاهی به بقیه کرد و گفت: یه خبر دارم.. با تعجب بهش نگاهی کردیم و گفتیم: چیشده!!!..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' امیررضا بعد از ده دقیقه تلفن صحبت کردن اومد داخل...نگاهی به بقیه کرد و گفت: یه خبر دارم.. با تعجب بهش نگاهی کردیم و گفتیم: چیشده!!! با خوشحالی گفت: فردا باید برم مشهد.. مامان که از همه کنجکاوتر بود فوری گفت: برای چی؟ چیزی شده! امیررضا نارنگی از توی ظرف میوه روی میز برداشت و گفت: نه چیزی نشده...یه ماموریته دانشجوییه...زودی برمی‌گردم.. با اخم گفتم: معلوم هست چی میگی! چند روز دیگه سالگرد کمیلِ...بعد تو میخوای بری مسافرت!! _نمیخوام که یه هفته بمونم...فردا برم تا دو روز دیگه بر میگردم...تازه میخواستم توروهم با خودم ببرم.. با تعجب گفتم: راست میگی! _دروغم‌ کجا بود..وسایلت رو جمع کن...فردا صبح پرواز داریم.. از خوشحالی جیغی زدم و به سمت اتاقم رفتم تا چمدونم رو جمع کنم..مامان که مثل همیشه از دست سروصدای من کم اعصاب بود، به نشونه تاسف سری تکون داد و گفت: این دختر هنوز آدم نشده...عین بچه های دو ساله جیغ میزنه...بچه کی بزرگ میشی تو!! بابا خنده‌ای کرد و گفت: ولش کن بچه رو‌‌‌...بزار خوش باشه.. امیرمحمد که روی مبل تک نفره نزدیک اتاق من نشسته بود گفت: داداش رفتی، اینو چهار قفله‌اش کن به پنجره فولاد بلکه شفا بگیره.. امیررضا خندید و گفت: تو اول مواظب خودت باش.. بعد هم به من که بالا سرش وایساده بودم اشاره کرد...محمد آروم گردنش رو به سمت بالا گرفت...با دیدن نگاه غضب آلود من لبخند کش داری زد... سریع از جاش بلند شد و کمی عقب تر ایستاد...لبخند ابلهانه‌ای زدم و به سمتش رفتم...قدم قدم عقب می‌رفت...من هم آروم به سمتش قدم برداشتم.. به سمتش رفتم و خواستم با مشت بزنم تو دلش که دستم رو تو هوا گرفت و پیچوند بعد هم محکم با پاش زیر زانوهام زد...با کمر خوردم رو زمین...در عرض چند ثانیه به پشت خوابوندم و دستام و از پشت گرفت...پاشو هم به نشونه برنده شدن روی کمرم گذاشت.. نفس حرص داری کشیدم...مامان هی خودش و میزد و می‌گفت: بچمو کشتی محمد...ولش کن مامان...اینجا پادگان نیستااا اینجوری رفتار میکنی!! امیرمحمد لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: اینقدر این دخترت رو لوس بار نیار مادر مننننن!!! بعد هم رو به بابا ادامه داد: بابا؛ این همه دخترت رو میفرستی کلاس دفاع شخصی که تهش بشه این!؟ نچ‌ نچ نچ تلاشت بی نتیجه بود آبجی خانم!! بابا مثل همیشه خندید...محمد هم دست از پهلوون بازیش برداشت و دست هام رو ول کرد...حمله ناگهانی بود و اصلا انتظار این حجم خشونت رو ازش نداشتم.. محمد سرش رو نزدیک صورتم آورد و ادامه داد: دیگه نبینم به یه مامور یگان ویژه عملیاتی اینجوری نگاه کنی هاااا...افتاد؟ پوزخندی زدم و گفتم: آش چی؟ کشک چی؟ عملیاتی چیه؟ هنوز داری دوره میبینی.. امیررضا هم که در حال خوردن نارنگیش بود سرش رو به نشونه مثبت تکون داد...محمد چیزی نگفت و دستش رو به سمتم گرفت و کمکم کرد تا بلند بشم...از جام پا شدم و کش و قوسی به بدن شوکه شده‌ام دادم...راهی اتاقم شدم تا آماده سفر مشهد بشم.. یه ساک برداشتم و وسایل لازمه رو جمع کردم...واقعا به این سفر نیاز داشتم...بدجوری دلم برای حال و هوای مشهد و سقاخونه تنگ شده بود.. شب هم از ذوقم زود خوابیدم تا فردا صبح که پرواز داشتیم خواب نمونم..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' ساعت نه صبح پروازمون بود...بعد از نماز صبح نخوابیدم...یه صبحانه مشتی با نون داغ تازه که بابا گرفته بود خوردیم.. لباس هامو پوشیدم و چمدونم رو برداشتم...میخواستم از اتاقم بیرون برم که امیرمحمد اومد و گفت: بده من ساکت رو میارم...سنگینه اذیت میشی! چشمی نازک کردم و گفتم: نکشیمون آقای یگان ویژه عملیاتی!! بیا بگیرش.. با چشم های گرد شده نگاهم میکرد...اصلا توقع این همه رو راستی رو نداشت...خب میخواست درخواست نده!! از همگی خداحافظی کردیم و سوار ماشین دوست امیررضا شدیم...سینا که برادر شیما و از دوستای امیررضا بود، یکی از این همسفر هامون بود...حدود ۲۰ دقیقه بعد رسیدیم فرودگاه...بعد از دادن کارت پرواز و عبور از گیت، سوار هواپیما شدیم.. کنار پنجرهٔ هواپیما نشسته بودم و به ابرها نگاه میکردم...امیررضا هندزفری توی گوشش گذاشته بود و آهنگ گوش میداد...ظاهراً خوابش برده بود...کمی با موبایلم ور رفتم و بعد کنار گذاشتمش.. بین وسایل توی کیفم، انگشتر عقیق کمیل به چشمم خورد...بعد از مراسم هفتمش خاله انگشترش رو بهم داد...از توی کیف برداشتمش...دستی روی سنگ عقیقش کشیدم.. _خیلی سخت بود! با صدای امیررضا صورتم رو به سمتش برگردوندم...لبخندی زدم و بعد از کمی سکوت گفتم: سخت یا راحت گذشت.. _برای من خیلی سخت بود...هنوز که هنوزِ برام قابل درک نیست...دیگه وای به حال تو که اونجا بودی! نفس عمیقی کشیدم و سرم روی شونه‌اش گذاشتم.. همیشه با خودم میگفتم خانواده‌های شهدا چجوری این درد فراق رو تحمل میکنن...چجوری نبود عزیزانشون رو تحمل میکنن...گاهی اوقات هم میگفتم شاید این مقام والایی که بهش رسیدن باعث میشه از رنج این نبودشون برای خانواده کم بشه...تحمل این سختی ها برای خانواده هایی که جوون هاشون رو برای دفاع از این مرز و حرم فرستادن خیلی سخت ترِ...همیشه برام سوال بود که زوج های جوونی که تازه ازدواج میکنن یا تازه فرزندشون به دنیا میاد چطوری میتونن بگذرن...وقتی هانیه رو دلداری میدادم، فکر نمی‌کردم که یه روز هم یکی باید منو دلداری بده.. وقتی یکی شهید میشه همه به خانواده‌اش تبریک و تسلیت میگن...شاید به ظاهر کلمه تبریک تاثیری نداشته باشه امّا به قول پدر شهید بابک نوری، همین کلمه تبریک باعث میشه وزن سنگین کلمه تسلیت سبک تر بشه...چون با یادآوری درجه رفیع شهادت خیالت راحت میشه جای عزیزت یکی از بهترین هاست.. * ساعت ده و ربع از هواپیما پیاده شدیم و تا برسیم هتل ساعت یازده و نیم شد...سریع ساک هامون رو گذاشتیم هتل و برای نماز ظهر رفتیم حرم..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' حرم خلوت بود و بعد از نماز راحت زیارت کردیم...قدم زدن زیر بارون قشنگ پاییز اونم تو صحن و سرای حرم شاه خراسان حال و هوای خاصی داره...نم نم بارونی که می‌بارید، زمین رو خیس کرده بود... مدتی بود میخواستم سوالی رو از امیرعلی بپرسم اما فرصت نمیشد...با خودم گفتم شاید امیررضا خبر داشته باشه...همون‌طور که قدم می‌زدیم رو کردم بهش و گفتم: داداش میگم از ارمیا خبر داری؟ نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت: آخرین باری که از امیرعلی پرسیدم گفتش کارش تموم شده..باید رَد هایی که از خودش به جا گذاشته رو پاک کنه و برگرده..اونم کار ساده‌ای نیست..مدت زیادی زمان میبره..ان شاءلله به زودی برمیگرده.. _زمان دقیقش رو نمیدونی؟ _نه متاسفانه..بستگی به خودش داره که چقدر فِرز باشه..داداش می‌گفت رفتی مشهد خیلی براش دعا کن..واسه اینکه یه وقت گِره‌ای تو کارش نیافته یا خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد..مطمئنن تو این یک سالی که گذشته سختی های زیادی تحمل کرده..اونطور که داداش می‌گفت کارش خیلی خیلی سخت بوده!! _میگما امیررضا تو چرا نرفتی تو نظام؟ با تعجب نگاهی کرد و گفت: خب دیگه وقتی بابا و امیر و محمد رفتن من دیگه برای چی برم! _خب چه ربطی به اونا داره؟ _من مثل اونا عاشق و شیفته‌ی نظام نبودم...همین بسیج نیازهامو تامین میکرد...بعدش هم به استرسی که واسه خود آدمو خانواده اش داره نمی‌ارزه...کم این مدت به خاطر امیرعلی تو فشار بودیم!؟ مگه مامان و بابا چقدر تحمل دارن؟! حقیقت هم می‌گفت...این مدت همه تو فشار بودیم...هر ماموریتی که امیرعلی می‌رفت تا روزی که برگرده، دلشوره داشتیم... سرم رو به سمت امیررضا چرخوندم...انقدر غرق این حال و هوا و گفتگو شده بودیم که نفهمیدیم خیس بارون شدیم...امیررضا به حدی موهاش خیس شده بود که پُفِ موهاش خوابیده بود...دستم رو به سمت موهاش بردم و تکونشون دادم...امیررضا که از حرکت غیر منتظره من، شوکه شده بود لحظه ای ایستاد و بعد هم شروع کرد به خندیدن... نگاه انتقام گیرنده‌ای بهم انداخت و گفت: دارم برات صبر کن! صحن جامع خلوت بود...پا تند کردم که بهم نرسه‌‌...من بدو، امیررضا بدو...تا نزدیکای باب الجواد دویدیم...خسته که شدم یه گوشه ایستادم..‌.امیررضا هم نفس کم آورده بود...سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: مریض نشیم خوبه! هر دو پرچم صلح بالا بردیم و تسلیم شدیم...به سمت هتل رفتیم تا ناهار بخوریم و بعد از ناهار هم سری به بازار زدیم تا کمی سوغاتی بخریم...فقط امروز و فردا مهمون امام رضا(ع) بودیم..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' این دو روز مثل برق و باد گذشت...وقتی آدم یه جا دلش خوش باشه و بهش خوش‌بگذره همیشه براش زود میگذره و اصلا متوجه گذر زمان نمیشه.. هربار که میرفتم حرم به نیابت از کمیل هم زیارت میکردم...کمیل خیلی مشهد رو دوست داشت...تا اونجایی که من دیدم همیشه همه‌ی مناسبت ها گازش رو می‌گرفت و می‌رفت مشهد.. سه سالی میشد مشهد نیومده بودم...بعد از اینکه بابا از بیمارستان مرخص شد یه بار اومدیم و دیگه قسمتمون نشد.. وسایلم رو جمع و جور کردم...ساکمون رو بستم و لباسم رو پوشیدم...امیررضا هم کاپشنش رو پوشید و دسته چمدون رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم...بعد از تصفیه کردن و تحویل کلید از هتل خارج شدیم...بقیه دوستای امیررضا با وَن رفته بودن...داداش هم برای اینکه من معذب نباشم، یه تاکسی گرفت.. * وقتی از فرودگاه رفتیم بیرون، محمد اومده بود دنبالمون..‌.بعد از سلام و احوالپرسی سوار ماشین شدیم...امیرعلی که از قبل ماشین داشت و با امیررضا مشترکی استفاده میکردن؛ امّا محمد و من با پس انداز هایی که داشتیم یه ماشین گرفتیم.. مسیر ترافیک نبود و نیم ساعته رسیدیم...عمو سعید هم اونجا بودن و با دیدنشون خیلی خوشحال شدم...عمو سعید تو این یک سالی که ارمیا نبود خیلی شکسته شده بود...موهای سرش یکی یکی سفید تر میشدن‌‌...دقیقا مثل عمو سهیل...عمو سهیل پسر از دست داده بود و عمو سعید دور از پسر بود.. البته این وسط خاله سمیه و زن‌عمو مریم هم کم پیر نشده بودن...از طرفی خیلی دلم برای نازنین و المیرا می‌سوخت...واقعا درد سخت و بدی بود...ذکر و دعای همیشگی هممون این بود که فقط ارمیا سالم به آغوش خانواده‌اش برگرده.. وقتی اومده بودیم خونه یه چیزی برام عجیب بود...اینکه چرا امیرعلی خونه نیست! امروز که پنج‌شنبه بود و قاعدتاً باید خونه باشه...این فرضیه هم قابل قبول نبود که با سارا رفته باشه بیرون...چون سارا خونه ما بود...یکم نگران بودم اما هعی به خودم میگفتم نفوذ بد نزن...حتما کار داشته نتونسته بیاد..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' با سارا تو حیاط، روی تخت نشسته بودیم...سارا هم نگران امیرعلی بود و هنوز نرفته بود خونشون...همون‌طور که سیب پوست می‌گرفتم رو به سارا گفتم: میدونی چی برام عجیبه! _نه والا چی؟ _اینکه تو نمیخوای به امیرعلی بگی چرا دیر میای خونه؟ _نه برای چی بگم...وقتی میدونم این روز ها خیلی سرش شلوغه و کار زیاد داره.. _اگر بخواد بعد از عروسیتون هم همینجوری دیر وقت بیاد تو ناراحت نمیشی؟ _میدونی امیرعلی همون روز خواستگاری بهم گفت که کارش سخته و خیلی شب ها ممکنه خونه نیاد یا اینکه ماموریت های طولانی داشته باشه...منم همه این هارو شنیدم و قبول کردم...الان دیگه نباید زیر حرفم بزنم که! همون لحظه که داشتیم صحبت میکردیم کلید توی قفل در حیاط چرخید و در باز شد...سر هر دومون به سمت در چرخید...امیرعلی با چهره خسته و کوفته وارد شد و در رو بست...هر دو سلامی کردیم...امیر نگاه کوتاهی بهم کرد و لبخند تلخی زد.. سارا گفت: امیرعلی من می‌خوام برم خونه...میتونی منو ببری؟ امیر سوییچ ماشین رو کف دست سارا انداخت و گفت: من خسته‌ام...بگو امیررضا ببردِت.. بعد هم راهش رو به سمت داخل کج کرد و رفت...سارا شونه‌ای بالا انداخت و باشه‌ای گفت.. * فردا مراسم سالگرد کمیل بود و کلی کار داشتم...سریع کارهام رو ردیف کردم...امیررضا سارا رو به خونشون رسوند و برگشت...همه خوابیده بودن...میخواستم بخوابم که دیدم برق حیاط روشنه...از پنجره آشپزخونه نگاهی به حیاط انداختم...امیرعلی روی پله نشسته بود و سرش رو بین دوتا دستاش گرفته بود...خواستم برم پیشش که یهو دستی روی شونه‌ام نشست...جیغ خفه‌ای کشیدم و برگشتم.. بابا که پشت سرم وایساده بود، آروم گفت: حالش خوب نیست‌...عملیات داشتن، یکی از همکاراش شهید شده.. نگاه نگرانی به امیر کردم و باشه‌ای گفتم...به اتاقم رفتم و خوابیدم.. * مراسم سالگرد کمیل خدا رو شکر به خوبی برگزار شد...جمعیت زیادی هم اومده بودن...از دوست و فامیل و آشنا و همکار تا هم محله‌ای ها و همسایه ها...بچه های دانشگاه هم همگی اومده بودن...بعد از تموم شدن مراسم استاد صداقت صدام کرد...به سمتش رفتم و سلام کردم.. _خوب هستین استاد...راضی به زحمتتون نبودم.. _خواهش میکنم...خانم حسینی یه چیزی می‌خواستم بهتون بگم! _بفرمایید در خدمتم!؟ _هر چند اینجا جاش نیست ولی دیگه فرصت زیادی نمونده و گفتم شاید تا اون موقع دیگه نتونم ببینمتون. از طرف تیم علوم پزشکی یکی از بیمارستان های تبریز برامون یه نامه فرستادن...چند نفر رو میخواستن برای یه دوره آموزشی حرفه‌ای که حتما هم از دانشجوهای ممتاز باشه...منم شما رو معرفی کردم و گفتم اگر راضی باشید و بتونید یه یکی دوهفته ای با چند تا از بچه های دیگه برید تبریز...موقعیت خیلی خوبیه...پیشرفت فوق العاده‌ای هم براتون داره...از طرفی هم امتیاز درسی براتون ثبت میشه...حالا هر طور راحت هستید اگر می‌پذیرید من اسمتون رو بدم...چون تا فردا فرصت داشتم اسم هارو رد کنم، اینجا بهتون گفتم! چند لحظه‌ای فکر کردم...استاد حمید صداقت یکی از بهترین استاد هایی بود که تا به حال دیده بودم...مرد نجیب و شریفی بود و همه‌ی بچه های کلاس عاشق تدریسش بودن...یه استاد بی نظیر بود...همیشه سر کلاس با شوخ طبعی و بگو بخند درس رو پیش میبرد تا بچه ها خسته نشن...من بهش اعتماد داشتم و مطمئن بودم حرفی که میزنه به صلاح منه و قطعا باعث پیشرفت من میشه...بنابراین با اطمینان گفتم: بله استاد اسم من رو هم بدید...حتما از این فرصت طلایی استفاده میکنم.. استاد از خوشحالی لبخندی زد...چون عجله داشت زود خداحافظی کرد و رفت...خواستم به سمت امیررضا برم که دیدم ماهان کنارش وایساده و با هم دیگه صحبت میکنند..‌.صرف نظر کردم و به سمت جمعیت رفتم..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' امروز عروسی امیرعلی بود...دو روزی از مراسم سالگرد کمیل می‌گذشت...این مدت خیلی سرمون شلوغ بود...جشن رو پنجشنبه گرفتیم که تعطیلی باشه...البته به درخواست خودشون یه جشن ساده توی یکی از تالار های منطقه خودمون گرفتیم.. صبح که سارا با امیرعلی به آرایشگاه می‌رفت، من و امیررضا و محمد ریسه های چراغ رو تو حیاط وصل میکردیم...همون لحظه سارا رو کرد به محمد و با خنده گفت: داداش محمد ان شاءلله عروسی خودت جبران کنیم.. محمد که بالای نردبون وایساده بود بلند گفت: ان شاءلله.. همه زدن زیر خنده...امیررضا که پایین نردبون رو نگه داشته بود، تکونش داد و گفت: حرف اضافه نباشه، کارِت رو انجام بده بچه پروو! بعد از چراغونی کردن کل حیاط و جلوی در خونه رفتیم که حاضر بشیم...مامان از صبح رفته بود بیرون و باباهم درگیر خرید و تامین کم و کاستی های مراسم.. علاقه‌ای به آرایشگاه رفتن نداشتم و موهام رو ساده اتو کشیدم...بر عکس من محمد تا کارش تموم شد دوید رفت آرایشگاه...از اول هم این بچه قِرتی بود.. خلاصه ما حاضر نشسته بودیم و مامان هم داشت اسپند دود میکرد...باباهم جلوی در منتظر امیرعلی وایساده بود...فیلم بردار دوربین به دست، آماده فیلم برداری بود. امیرعلی بعد از اینکه لباس دامادی‌اش رو پوشید اومد که خداحافظی کنه...درسته طبقه بالا مینشستن ولی به هر حال داشت از پسر این خونه بودن خارج میشد و میشد مرد خونه‌ی خودش.. اول بابا رو بغل کرد...بابا دستی به شونه امیر زد و گفت: بابا جان ان شاءلله که بتونی زندگی علی وارانه داشته باشی و حواست به زندگیت و خانمت باشه.. امیرعلی که بغض توی چشماش حلقه زده بود سرش رو پایین انداخت و چشمی گفت...مامان که گریه امونش نمی‌داد...انگار میخواست بره سفر قندهار..‌.محمد هم دستمال برمیداشت، الکی گریه میکرد، در واقع ادای مامان رو در میآورد...البته از چشم مامان دور نموند و براش خط و نشون کشید.. بعد از بغل کردن امیررضا و تموم شدن مسخره بازی های محمد نوبت من رسید...ماشاءالله داداشم ماه شده بود...لباس دامادی خیلی بهش میومد...فرم موهای یه وری سشوار کشیده‌اش، قد بلند و چهارشونه، ته ریشش که حسابی چهره‌اش رو مردونه میکرد...کت و شلوار مشکی با کروات.. به سمتش رفتم و محکم در آغوش گرفتمش...دلم نمی‌خواست این لحظه های قشنگ زود تموم بشه...آروم دم گوشش گفتم: با اینکه دوست نداشتم از پیشم بری و مال یکی دیگه بشی، ولی الان خیلی خوشحالم که دارم همچین صحنه‌ای رو میبینم...الهی خوشبخت بشی دورت بگردم.. نگاهی به چشم‌هاش انداختم...سعی می‌کرد ازم بدزدَدِش...دلیل اینکارش رو متوجه نمیشدم! وقت کم بود و سریع دل از امیر کَندم...عکس دسته جمعی خانوادگی گرفتیم و بعد هم سریع راهی تالار شدیم.. ** مراسم تموم شده بود و خسته روی تخت نشسته بودم...محمد انقدر که ورجه وورجه کرده بود همون اول از همه خوابش برده بود...امیررضا هم کمی کمک مامان خونه رو جمع و جور کرد و بعد خوابید...باباهم که دیگه نای ایستادن نداشت...من که خواب از سَرم پریده بود و هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم...اتاق رو دید میزدم که یهو چشمم به گوشی سارا افتاد...توی تالار داده بودش دست منو هنوز هم پیشم مونده بود...سریع بلند شدم و چادرم رو انداختم رو سرم و از پله ها بالا رفتم...دَر خونه رو زدم که با اجازه سارا وارد شدم...به سمت اتاق خوابشون رفتم و گوشی‌اش رو دادم بهش...با تعجب گفتم: امیر کو؟ مِن مِن کنان گفت: امـــم چیزه حیاطه.. اخمی کردم و گفتم: مگه نمی‌خواست بخوابه!! شانه‌ای بالا انداخت و نمیدونمی گفت...سریع به سمت راه پله رفتم...سارا دنبالم دویید و بازوم رو کشید.. _صبر کن زینب!! دستم رو آزاد کردم و گفتم: اینجوری نمیشه که...واقعا نمی‌فهمم...چرا امیر اینطوری شده!! بعد هم سریع به سمت حیاط رفتم...وارد حیاط شدم...امیرعلی دست هاشو تو جیبش کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود...حتی لباس هاش رو عوض نکرده بود! به سمتش رفتم و با جدیت گفتم: امیرعلی! میگی چیشده؟ چرا انقدر آشفته‌ای؟ به فکر ما نیستی به فکر اون زنِت باش! وقتی برگشت به سمتم چشم هاش کاسه خون بود...با ترس گفتم: دِ حرف بزن دیگه مُردم از دلشوره!!! امیر گفت:..... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' وقتی برگشت به سمتم چشم هاش کاسه خون بود...با ترس گفتم: دِ حرف بزن دیگه مُردم از دلشوره!!! امیر گفت: آروم باش تا برات بگم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوبم الان بگو.. _ادم دوست داره شب عروسیش، رفیقاش کنارش باشن...وقتی یه شبی مثل امشب که من دلم میخواست دوست هام هم پیشم باشن ولی نیستن.... سکوتی کرد و سرش رو به نشونه تأسف تکون داد... _امیر جان، داداشم میدونم جای خالی کمیل و ارمیا برات سخته...ولی مطمئن باش کمیل هم خوشحاله از اینکه تو سروسامون گرفتی رفتی سرِ خونه زندگی خودت. المیرا هم با اینکه داداشش نبود، رفت سر خونه زندگیش...حالا ارمیا که برگشت ایران یه شب دعوتش میکنی خونتون جبران میکنی!! _مشکل همین جاست که دیگه ارمیا بر نمیگرده.. _چــ...چــی گفتی! احساس کردم قلبم وایساد...چشم هام تار رفت...پاهام شُل شد و افتادم زمین...امیرعلی نشست کنارم و گفت: _چهار ماهه که هیچ خبری ازش نداریم...یه مدت بود که پیداش نبود...سر هیچکدوم از قرار های سلامتی حاضر نمیشد...پیام جدید ازش دریافت نمی‌کردیم...جواب هیچکدوم از رابط هارو نمی‌داد.... تا اینکه دوماه پیش یکی از بچه ها از دبی برگشت...ازش پرسیدیم که خبری از ارمیا داره یا نه!! اونم دست از پا درازتر برگشته بود...می‌گفت منم خیلی وقته ازش خبر ندارم و فکر کردم اومده ایران.... ذوق کردم گفتم شاید داره کارهای اومدنش رو جور میکنه...هر روز از مرز و فرودگاه استعلام میگرفتم...ولی بازم کسی خبر نداشت...دیوونه شده بودم از این وضعیت.... یکی از منابع رو مامور کردم خبری ازش گیر بیاره...همین هفته برگشت تهران...بهش گفتم چی شد! چرا خبری نیست! تونستی پیداش کنی! سرش رو انداخت پایین...شروع کرد به گریه کردن و گفت: امیرعلی دیگه منتظر ارمیا نباش...ارمیا برای همیشه تموم شد!!! همونجا قلبم شکست...دلم میخواست همش خواب باشه...همش به خودم میگفتم نه اینا همش یه احتمالِ...واسه اولین بار بغضم جلو بچه ها شکست.... کار امیرعلی از بغض گذشته بود...با هق هق ادامه‌ میداد.. _بچه ها میگن حالش خوب نبوده.. میگن انقدر شکنجه‌اش کردن نابود شده.. میگن تمام سر و صورتش کبود شده.. تمام بدنش از شدت کتک هایی که خورده زخمه.. گوشت های بدنش باز شده بس که شلاقش زدن.. منبعمون فقط تونسته بود دو تا عکس ازش بگیره...ارمیا هم تا منبع رو دیده، علامت پایان کار داده...خبر آورده که نفس آخرش رو که کشید هم ولش نکردن و نامردها بازم میزدنش... موبایلش رو روشن کرد و به سمتم گرفت...چشم‌ بستم، سَرم رو برگردوندم و گوشیش رو پس زدم...بدنم از شنیدنش مور مور شده بود...وای به حال اینکه بخوام عکسش رو ببینم... _زینب من با چه رویی تو روی عمو نگاه کنم...زن‌عمو هر وقت منو میبینه میگه امیر از ارمیای من خبر داری؟ خوبه؟ کی برمیگرده؟ من احمق هم همش میگفتم میاد زن‌عمو نگران نباش...حالش خوبه...بچه‌ها تازه دیدنش.... الان چی بگم بهش...بگم عمو، زن‌عمو بچه‌تون دیگه نمیاد که هیچ، پیکرش هم نمی‌تونیم برگردونیم.... ای خدا...چقدر بهش گفتم ارمیا بزار من به‌جای تو میرم...بزار من عوض تو این ماموریت رو برم...گوش نداد که نداد...پاشو کرده بود تو یه کفش و می‌گفت خودش باید این ماموریت رو بره‌‌...اصلا همش تقصیر منه...من خودم آوردمش سر این کار...من خودم کارهای استخدامش رو جور کردم‌... دیدی زینب دیدی گفتم خودش میدونست برنمیگرده...یادته پارسال بهت گفتم...همش اون روز آخر جلوی چِشَمه...اون خداحافظی...حرفای دم رفتنش...ای کاش حداقل رییسمون میذاشت من به عنوان منبع برم که پیشش باشم... خدایا منو ببخـــش که نتونستم از امانتی که بهم سپرده بودن به خوبی مراقبت کنم...خــدایــا بــبــخــش.... مثل ابر بهار اشک می‌ریخت...سرش رو روی دو تا زانوش گذاشته بود و گریه میکرد...زبونم قفل کرده بود...واقعا جوابی برای این همه غمی که توی خودش نگه داشته بود نداشتم...الان دلیل رفتار این مدتش رو می‌فهمم...گریه های شبونه و خلوتش...لبخند های تلخش.. امیرعلی اصلا حال خوبی نداشت...هعی به عکس ارمیا نگاه میکرد و حرف میزد: _بمیرم برات داداش.. آخ ای کاش من به جات بودم.. ببخش که برات برادری نکردم.. ببخش منو که رفیق خوبی نبودم.... سارا سریع با یه لیوان آب قند اومد به سمت امیر...خودش انقدر گریه کرده بود که تمام آرایش صورتش بهم ریخته بود... _بخور امیر جان...الان حالت بد میشه...تورو به خدا اینجوری گریه نکن.. _سارا دیدی بیچاره شدم...دیدی چه بلایی سرم اومد.. دیگه چیزی حالیم نبود...فقط گرمای اشکی که روی گونه‌‌ی یَخ زده‌ام روانه میشد رو حس میکردم.... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
عکس رو از دوتاییمون گرفته بود...با لبخند محوش شده بودم...با صدای مامان از فکر بیرون اومدم.. _جانم مامان! _خیلی غرق عکس بودی؟ چیزی شده! _راستش.. _میدونم چی میخوای بگی...ولی من اومدم یه چیز دیگه بهت بگم...امشب داره برات خواستگار میاد...این یکی با اونای دیگه فرق داره...از رفیقای داداشته...حواست جمع باشه ها!! _چشم حواسم هست.. کارهام رو انجام دادم و تو تمیز کردن خونه به مامان کمک کردم... * بعد از خوردن شام توی اتاق نشسته بودم...درس های امروز رو مرور میکردم و می‌نوشتم که صدای در اومد...سریع در اتاق رو بستم و پشت در وایسادم.. چرا صدای چند نفر میومد!! اینکه پدر و مادر نداشت!! احتمالا با خاله‌ای، عمویی، کسی اومده باشه...بعد از سلام علیک نشستن...درگیر اونا نشدم و به ادامه‌ی درسم پرداختم.. نیم ساعتی که گذشت صدای پیامک گوشیم بلند شد...گوشی رو برداشتم، پیام از طرف امیررضا بود.. _ابجی جان بیا چایی رو بریز.. کتاب هامو بستم و چادرم رو سَر کردم...در اتاق رو باز کردم و تا خواستم پام رو از اتاق بیرون بذارم چشم‌هام چهارتا شد!!..... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' کتاب هامو بستم و چادرم رو سَر کردم...در اتاق رو باز کردم و تا خواستم پام رو از اتاق بیرون بذارم چشم‌هام چهارتا شد!! خانواده موحد اینجا چیکار میکردن!! مگه قرار نبود ماهان امشب اینجا باشه؟ کی به این ها گفته بیان! همینطور پام رو روی گاز گذاشته بودم و به افکارم ادامه میدادم که با تک سرفه‌ی امیررضا به خودم اومدم...به زور لبخندی زدم و بعد از سلام و احوالپرسی به سمت آشپزخونه رفتم...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به چایی ریختن.. دستام می‌لرزید...توقع بودن خانواده موحد رو نداشتم...از همه مهمتر اینا که پسر مجرد ندارن!! پس برای چی اومدن؟ هعی به خودم میگفتم: آرامش خودت رو حفظ کن...صبر کن همه چی معلوم میشه.. به سمت پذیرایی رفتم و اول برای آقا امین و بعد برای پریا خانم چایی گرفتم...بعد هم به سمت پسراشون رفتم و اول برای پیام و بعد برای پارسا و بقیه...فائزه همسر پیام که کنار من نشسته بود لبخندی بهم زد...با چشم دنبال ندا میگشتم امّا پیداش نکردم.. بقیه هم موقع خوردن چایی ریز ریز صحبت میکردن...به زمین خیره شده بودم و توی افکار خودم غلت میزدم که با شنیده شدن اسمم از زبون آقا امین سرم رو بالا گرفتم.. _حاج حسین؛ اگر اجازه بدین تا ما به تفاهم میرسیم، زینب‌خانم و آقا پسر ما با همدیگه یکم صحبت کنن، ببینیم نظر خودشون چیه اصلا!! بابا سری تکون داد و گفت: اختیار داری امین جان.. بعد هم رو به من ادامه داد: بابا جان، با آقا پارسا برید تو اتاق حرف هاتون رو بزنید.. آروم از جام بلند شدم و با تعجب به پارسا نگاهی انداختم...نکنه ندا و پارسا نتونستن باهم دیگه زندگی کنن و حالا از ندا جدا شده و الان اومده خواستگاری من!! همینطور برای خودم ریسه میبافتم که پارسا گفت: خانم حسینی تشریف میارید تو اتاق!! _میشه لطفا بریم تو حیاط!!‌ _بله چشم هرجور شما بفرمایید.. به سمت حیاط رفتیم و روی تخت چوبی سنتی گوشه حیاط نشستم...پارسا هم با فاصله از من نشست.. صدامو صاف کردم و گفتم: ببخشید میتونم اول از همه یه سوال بپرسم؟ _بله بفرمایید! _ندا مگه نامزد شما نیست!! اون روز باهم اومدید سر خاک کمیل!! پارسا شروع کرد به خندیدن...اخم هام رفت توهم.. _چیز خنده داری گفتم!! پارسا که متوجه ناراحتی من شده بود، خودش رو جمع و جور کرد و چند تا سرفه کرد تا مثلا جو رو عوض کنه و بعد با جدیت گفت.... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' پارسا که متوجه ناراحتی من شده بود، خودش رو جمع و جور کرد و چند تا سرفه کرد تا مثلا جو رو عوض کنه و بعد با جدیت گفت: ندا خواهر منه.. عصبی‌تر شدم...توقع نداشتم همچین چیزی بگه...همه‌ی ما میدونستیم که پارسا فقط یه برادر داره اونم پیامِ.. _ یعنی همه‌ی این مدت به ما دروغ گفتین که خواهر ندارید! _ نه‌ نه نه...اشتباه نکنید...قضیه‌اش مفصله.. وقتی من دو ماهم بود پدرم تصادف کرد...ما هیچ فامیلی توی تهران نداشتیم...مامانم برای اینکه بتونه بره ملاقات بابام، باید منو پیش یکی میذاشت...تو اون زمان، مامانِ ندا که دوست چند ساله مادرم بود، من رو نگه می‌داشت و بهم شیر میداد...آخه اون موقع ندا یک سالش بود و کمتر شیر میخورد...اینطوری ندا خواهر بزرگترِ من شد و منم داداش کوچیکه...وقتی ما اومدیم به این محل، خانواده ندا هم رفتن شهرستان و ما از هم دور شدیم...هر از چند گاهی اونا میومدن خونمون یا ما می‌رفتیم شهرستان پیش‌شون.. تا اینکه امسال وقتی به خونمون اومد، ازش خواستم تا دوتایی بریم سر خاک کمیل... تازه متوجه اشتباهم شده بودم...نباید زود قضاوت میکردم و آسمون ریسمون می‌بافتم...از شرم سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم...سرخ شده بودم از خجالت.. _ من معذرت می‌خوام آقا پارسا...زود قضاوت کردم ببخشید.. _ایرادی نداره...پیش میاد...مقصر خود من هم هستم که ندا رو اون روز معرفی نکردم.. دیگه تا آخر صحبت‌مون، سرم رو بالا نگرفتم و فقط به زمین خیره شده بودم.. پارسا از هدف هاش و موقعیتی که توی زندگیش داشت گفت...از سختی های شغلش و مشکلاتی که ممکنه توی زندگیمون پیش بیاد.. نگاهی به حلقه‌ی توی دستم انداختم...هنوز از دستم خارجش نکرده بودم و نگهش داشته بودم... _ آقای موحد شما با ازدواج قبلی من مشکلی ندارید!؟ پارسا خندید و گفت: زمانی که خبر عقد شما و کمیل رو بهمون دادن، مامانم همش میگفت پارسا کی میخوای دست به کار بشی؟ کی میخوای زن بگیری؟ راستش من اصلا به ازدواج فکر نمی‌کردم...انقدر مشغله کاری داشتم که گاهی خودم رو فراموش میکردم...تا اینکه مامانم یکی رو معرفی کرد و قرار شد بریم خواستگاریش که دقیقا مصادف شد با روز خاکسپاری کمیل...منم کنسلش کردم و چند وقت بعد هم اون دختر ازدواج کرد و مامان هم بیخیال شد...تا اینکه بعد از سالگرد، مامانم گفت بیایم خواستگاری شما.. اول قبول نکردم...راستش گفتم شاید ناراحت بشید...ولی مامان گفت که چند تا خواستگار داشتین و مشکلی ندارن...من هم گفتم چه خانواده‌ای بهتر از خانواده شما و با اجازتون پا پیش گذاشتم.. در این مورد ازدواج قبلی هم من مشکلی ندارم...اتفاقی بوده که افتاده و باعث افتخاره که بتونم از امانت رفیق شهیدم مراقبت کنم.. صحبت هامون که تموم شد رفتیم داخل...همه بهمون لبخند زده بودن...آقا امین گفت: خب عروس خانم چیشد؟ ما آماده‌ایم برای صیغه محرمیت‌ ها!! خندیدم و گفتم: چه عجله‌ای دارین!! یکم مهلت بدید من فکر کنم.. همه قیافه‌ها پوکر شد...انتظار داشتن مثل ازدواج اوّلم همون موقع بله رو بگم، والا!! خلاصه که خانواده هاهم بعد از کمی صحبت و گپ و گفت راهی خونه‌هاشون شدن... بعد از جمع و جور کردن خونه، تو حیاط روی تاب نشسته بودم و به حرف های پارسا فکر میکردم که دستی روی شونه‌ام نشست...به سمتش برگشتم و با دیدن امیررضا لبخندی زدم.. _راستشو بگو ببینم به چی فکر میکردی شیطون؟! _به حرف های پارسا.. _همه رو امشب نابود کردی هاااا!! _خب چیکار میکردم دیگه!! با یه جلسه حرف زدن که من نمیتونم تصمیم بگیرم!! بحث یه عمر زندگیه!! _بله بله درسته عروس خانم...میگم که چرا تا دیدیشون تعجب کردی؟ منتظر کس دیگه‌ای بودی؟! _کسی به من نگفته بود اینا میان...برای همین کُپ کردم.. امیرعلی هم به جمع‌مون اضافه شد که پشت بندش مامان اومد... _بچه‌ها فردا شب خونه خاله سمیه دعوتیم...عمو سعید اینا هم هستن.. امیرعلی صورتش درهم رفت...لبش رو گاز گرفت و چشم هاش رو بست: _هیچی بدتر از این نمیشد...فردا چطوری تو روی عمو نگاه کنم...اصلا طاقت روبه‌رو شدن با زن‌عمو رو ندارم... چطوری بهش خبر ارمیا رو بدم.. و باز دوباره اشک روی گونه‌هاش راه پیدا کرد.... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' بعد از خوردن شام، من و المیرا و نازنین دور میز ناهارخوری نشسته بودیم و در مورد درس و دانشگاه باهم دیگه صحبت میکردیم...امیرعلی هم همش از استرس تند تند آب می‌خورد.. زن‌عمو هر از چندگاهی نگاه زیر زیرکی به امیرعلی میکرد و میخواست بره سراغش اما مامان فاطمه هعی باهاش صحبت میکرد و سعی میکرد حواسش رو پرت کنه.. امیرعلی که فضای سنگین جمع اذیتش میکرد؛ از جا بلند شد و کتش رو پوشید که به حیاط بره...به جلوی در که رسید زن‌عمو صداش کرد: _امیرعلی جان.. امیر نفسش رو تو سینه حبس کرد، دستش رو از دستگیره در برداشت و آروم به سمت زن‌عمو برگشت...با ترس و لرز بهشون نگاه میکردم... _جانم زن‌عمو _خوبی پسرم!! چیزی شده انقدر استرس داری؟ چرا هعی میخوای از یه چیزی فرار کنی؟ امیرعلی همون‌طور که به زمین خیره شده بود گفت: خوبم چیزی نیست.. ضربان قلبم بالا رفته بود...نمیدونستم امیر چطور میخواست خبر بده...زیر لب صلوات میفرستادم تا آروم بشم.. اما زن‌عمو چیزی که نباید میپرسید و پرسید... _از ارمیای من خبر داری!! پیغامی نفرستاده؟؟ امیر سرش رو بلند کرد...چشم‌هاش پر اشک بود...منتظر یه تلنگر بود تا همش سرازیر بشه.. _نه چیزی نفرستاده.. _خیلی دلم براش تنگ شده...نمیشه کاری کنی ببینمش.. فقط زُل زده بود...جوابی به سوال های مادری که یک ساله دلتنگ بچه‌اش بود نمی‌داد...یعنی جوابی نداشت که بده.. _کی میاد ایران...مُردَم از دلتنگی...دلم میخواد یه بار دیگه پسرمو ببینم...جای خالیش تو خونه دیوونم کرده...تا کی هرروز با عکسش حرف بزنم...تا چند وقت فیلم‌هاشو ببینم و از نبودش غصه بخورم...پسرکم کی برمی‌گرده که مثل بچگی‌هاش بغلش کنم و نوازشش کنم!! همه نگاه ها به سمتشون چرخیده بود...همه سکوت کرده بودن و از همهمه خبری نبود...فقط صدای زن‌عمو شنیده میشد.. امیرعلی دیگه بریده بود...با هر جمله زن‌عمو اشک هاش بیشتر میشد.. زن‌عمو که هیچ جوابی از امیر نمیشنید و فقط گریه هاش رو میدید، گوشه کت امیرعلی رو محکم گرفت و تکون داد: _دِ حرف بزن...چرا هیچی نمیگی!!‌ چرا سکوت میکنی و به‌جاش اشک می‌ریزی!! نگو ارمیا چیزیش شده که مادرش دِق می‌کنه.. صداش بالا می‌رفت و کم‌کم به داد تبدیل میشد و در کنارش صورتش از اشک خیس شده بود...همه مات و مبهوت نگاه میکردن...المیرا با بغض مامانش رو نگاه میکرد و عمو سعید بهت زده امیر رو.. _امیر توروبه‌خدا قسم حرف بزن...یه چیزی بگو...اگه زخمی شده بگو تحمل شنیدنش رو دارم.. امیر کنار در سُر خورد روی زمین...دستش رو جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.. المیرا جیغ زد و صورتش رو چنگ زد...عمو سعید تعادلش رو از دست داد و روی مبل فرود اومد.. _امیر بگو چه بلایی سر ارمیا اومده...بگو..حرف بزن..تو چشمای من نگاه کن بگو پسر من زنده است...بگو بچم هنوز نفس میکشه...بگو یه روز برمیگرده.. محکم با مشت تو قفسه سینه‌اش میکوبد و داد میزد: امیر تو همین دوماه پیش گفتی حالش خوبه...گفتی کارش تموم شده و زود میاد...امیر من این بچه رو با خون دل بزرگ کردم...چیشد پس...تو قول دادی...چرا به قولت عمل نکردی!! نفس کم آورده بود...دستش رو به دیوار گرفت و آروم نشست...خاله حال زن‌عمو رو درک میکرد...به سمتش رفت و یه لیوان آب دستش داد و سعی کرد آرومش کنه.. از این حجم زیاد غم و گریه به اتاق کمیل پناه بردم تا با دو رکعت نماز شاید حالم بهتر بشه.... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' دو روز بود که ماهان دانشگاه نمیومد...امروز صبح وقتی تو تایم استراحت داشتم با بچه ها صحبت میکردم یهو سهراب امینی همکلاسیم و دوست صمیمی ماهان به سمتم اومد و گفت: _ببخشید خانم حسینی...میشه یه لحظه تشریف بیارید!! _بله بفرمایید! _دیشب خیلی با ماهان تماس گرفتم...یه قرار خیلی مهم باهم دیگه داشتیم...ولی متاسفانه جواب نمیداد...تا اینکه یه ایمیل برام فرستاد...گفته بود که بهش از طرف بیمارستان خبر دادن پدرش حالش بد شده و سریع بلیت گرفته رفته آلمان...و بعد هم گفت که پدرش فوت کرده و درگیر کارهای پدرش هست و برای همین نتونسته کاری که باید رو انجام بده...گفت بهتون بگم که بلافاصله بعد از دانشگاه که می‌ره خونه متوجه قضیه پدرش میشه و می‌ره آلمان.. _بله ممنون بابت اطلاع رسانیتون.. _خواهش میکنم.. بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم...دلم به حالش سوخت...از بچگی درگیر مریضی پدر و مادرش بوده‌.‌‌..اینطور که معلومه حالا حالا ها ایران نمیومد.. بعد از اینکه اومدم خونه استاد صداقت دعوتنامه رو برام فرستاد...فردا عازم سفر بودم و باید وسایلم رو جمع میکردم...تقریبا دو هفته‌ای موندگار بودیم.. مامان راه به راه می‌گفت: زینب یه جوابی به این پارسا بده...دو هفته هم میخوای بزاری بری تبریز.. آخر سر مجبورم کردن زودتر جوابم رو بگم...اگر به خودم بود حتما یک هفته بیشتر فکر میکردم و بعد جواب میدادم.‌‌..قرار بر این شد که امروز تو محضر عقد رسمی کنیم.. همون لباسی که برای عقد با کمیل خریده بودم رو پوشیدم...داشتم روسریم رو سر میکردم که امیررضا اومد داخل اتاق.. _چقدر عروس شدن بهت میاد!! باورم نمیشه به این زودی داری میری.. _قریونت بشم من که نمیخوام برای همیشه برم...فکر کردی به این زودی‌ها دست از سرت برمیدارم!! نزدیکم شد و گفت: اگر پارسا آدم مورد اعتمادی نبود، هیچ وقت نمی‌ذاشتم بیاد خواستگاریت...‌‌از چشم هام بیشتر بهش اعتماد دارم.. _من همیشه به انتخاب های شما اطمینان دارم.. _دورت بگردم الهی خوشبخت بشی.. بعد هم بغلم کرد و سرم و بوسید.. **** مراسم عقدمون خیلی ساده برگزار شد...خاله سمیه نذاشت حلقه بخریم و همون حلقه‌‌ی کمیل رو به پارسا داد...من هم در کنار حلقه‌ی کمیل، حلقه‌ای که پارسا بهم داده بود رو دست کردم... پارسا وقتی انگشتر کمیل رو بهش دادم اشک تو چشم‌هاش جمع شد...انگشتر رو بوسید و بعد دستش کرد... می‌گفت این انگشتر مال یه شهیدِ...خیلی خوشحالم که لیاقت داشتنش رو دارم.. بعد از تموم شدن مراسم با پارسا به امامزاده صالح رفتیم...دو رکعت نماز خوندیم و بعد به سمت مسجد محلمون راهی شدیم...یه دسته گل هم تو راه خریدیم.. سر خاک کمیل که نشسته بودیم، رو به پارسا گفتم: من فردا صبح راهی تبریزم...مشکلی با رفتن من نداری؟ _چقدر زود داری میری!! ما که اصلا پیش هم نبودیم!! _چیکار کنم آخه...راه دیگه‌ای ندارم!! حالا بیرون رفتن ها باشه برای بعد...دیر نمیشه که!! انقدر بلا سرت بیارم که خودت بفهمی چه اشتباهی کردی منو گرفتی!! شروع کرد بلند بلند خندیدن.. _عیبی نداره الان بخند...خربزه میخوری پای لرزش هم بشین.. _حتی اگه اشتباه هم باشه من پاش وای‌میستم...اصلا من عاشق این اشتباهی‌ام که کردم‌..‌.در ضمن خربزه‌اش هم خیلی شیرینه هم خیلی خوشمزه!! _عهههه حالا من شدم اشتباه!! شدم خربزه!! بعد هم از جام بلند شدم و دِ بدو گذاشتم دنبالش...من بدو پارسا بدو...خیابون ها خلوت بود و تا دم خونه دنبال هم می‌دویدیم.. **** صبح زود از خواب بیدار شدم و سریع صبحونه خوردم...پارسا گفته بود که خودش میاد دنبالم...بعد از اینکه بابا از زیر قرآن رَدَم کرد، از همگی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم...با بقیه بچه ها تو ترمینال قرار گذاشته بودیم.. وقتی رسیدیم خواستم از ماشین پیاده بشم که پارسا دستم رو کشید و گفت: زینب _جانم.. _دیشب خواب کمیل رو دیدم.. _ان شاءلله که خیره.. خواست توضیح بده که صدای بوق اتوبوس بلند شد.. _خانم زود بیا سوار شو...دیر شد به تاریکی میخوریم ها!!! _اومدم..اومدم.. رو به پارسا ادامه دادم: من برم دیگه...دیرم شد!! _باشه عزیزم...فقط مراقب خودت باش.. _چشم.. بعد هم به سمت اتوبوس رفتم و سوار شدم...از پشت پنجره دستی براش تکون دادم و بعد از حرکت اتوبوس، قرآنم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن..... °`🌿-🕊 『 @jahadesolimanie
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' سه روزی بود که به تبریز اومده بودیم...اوضاع تقریبا خوب بود...هر روز به بیمارستان های مختلف شهر سر می‌زدیم و گاهی هم برای تفریح و گشت و گذار از خونه بیرون می‌زدیم...به قدری سرگرم کار و درس میشدم که اصلا متوجه گذر زمان نبودم...ولی این حجم از مشغله مانع ارتباطم با خانواده نمیشد و هر روز باهاشون تماس میگرفتم‌‌...راستش برای اولین بار بود که انقدر ازشون دور بودم.. امیرمحمد همیشه برای خودش سفارشاتی میداد و درخواست سوغاتی میکرد...هر چیزی که براشون مناسب و قشنگ بود تهیه میکردم...طوری که موقع برگشت قطعا دوتا چمدون داشتم!!! هنوز زمان برگشتمون دقیق مشخص نشده بود...از طرفی اشتیاقم برای کار به حدی بود که نمی‌خواستم به این زودی برگردم و از طرفی طاقت دوری از خانواده‌ام رو نداشتم.. انقدر غرق فکر بودم که هر چقدر غزاله صدام زد متوجه‌اش نشدم.. _زینب خانم معلوم هست کجایی!! _شرمنده عزیزم..چیزی شده!! _تو لابی هتل یکی منتظرته _یکی منتظرمه!! کی آخه؟! _نمیدونم از پذیرش زنگ زدن گفتن بری پایین با تعجب ابرویی بالا انداختم...از جام بلند شدم و لباسی مناسب پوشیدم...بعد هم چادرم رو سرم کردم و به سمت طبقه پایین رفتم.. غزاله هم اتاقی و همکارم توی این سفر بود...از دانشگاه ما نبود و قبلا نمی‌شناختمش..‌.ولی انقدر دختر خونگرمی بود که همون روز اول باهم دوست شدیم.. به لابی هتل که رسیدم نگاهم رو چرخوندم تا ببینم شخص منتظر کیه!! کسی رو پیدا نکردم...یکی از کارکنان قسمت کافی شاپ به بیرون اشاره کرد و گفت: خانم بیرون منتظرتون هستن تشکری کردم و به سمت حیاط هتل رفتم...آقایی بیرون از حیاط دست به جیب ایستاده بود و با پا سنگ ریزه‌ها رو شوت میکرد.. _آقا ببخشید شما کاری داشتید با من!! بدون اینکه به سمتم برگرده به سمت جلو حرکت کرد...دنبالش رفتم و دوباره صداش زدم...شب بود و کسی تو خیابون نبود...هتل ما تقریبا ته کوچه بود و با خیابون اصلی کمی فاصله داشت.. همینطور که دنبالش میرفتم احساس کردم چادرم به جایی گیر کرده باشه...به عقب برگشتم و با دیدن صحنه روبه‌روم جیغ خفه‌ای کشیدم.. دو تا مرد که یکی‌شون چاقو دستش بود و اون یکی چادرم رو تو مشتش گرفته بود...به سمتم میومدن...عقب عقب رفتم...دست و پام رو گم کرده بودم.. یکیشون چاقو رو به سمتم گرفت...نزدیک شد و دقیقا نوک چاقو رو روی شاهرگ گردنم گذاشت...عرق سرد بود که از سرم می‌بارید.. یکی از پشت دستش رو محکم روی دهنم گذاشت...با فرو رفتن تیزی توی گردنم جیغ میزدم...اما دستش مانع پخش صدام میشد.. سرم گیج می‌رفت...چشمام تار میدید...پاهام شل شد و روی زمین افتادم...کم کم همه جا برام تیره و تار شد..... °`🌿-🕊 『 @jahadesolimanie