🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_88
دو روز بود که ماهان دانشگاه نمیومد...امروز صبح وقتی تو تایم استراحت داشتم با بچه ها صحبت میکردم یهو سهراب امینی همکلاسیم و دوست صمیمی ماهان به سمتم اومد و گفت:
_ببخشید خانم حسینی...میشه یه لحظه تشریف بیارید!!
_بله بفرمایید!
_دیشب خیلی با ماهان تماس گرفتم...یه قرار خیلی مهم باهم دیگه داشتیم...ولی متاسفانه جواب نمیداد...تا اینکه یه ایمیل برام فرستاد...گفته بود که بهش از طرف بیمارستان خبر دادن پدرش حالش بد شده و سریع بلیت گرفته رفته آلمان...و بعد هم گفت که پدرش فوت کرده و درگیر کارهای پدرش هست و برای همین نتونسته کاری که باید رو انجام بده...گفت بهتون بگم که بلافاصله بعد از دانشگاه که میره خونه متوجه قضیه پدرش میشه و میره آلمان..
_بله ممنون بابت اطلاع رسانیتون..
_خواهش میکنم..
بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم...دلم به حالش سوخت...از بچگی درگیر مریضی پدر و مادرش بوده...اینطور که معلومه حالا حالا ها ایران نمیومد..
بعد از اینکه اومدم خونه استاد صداقت دعوتنامه رو برام فرستاد...فردا عازم سفر بودم و باید وسایلم رو جمع میکردم...تقریبا دو هفتهای موندگار بودیم..
مامان راه به راه میگفت: زینب یه جوابی به این پارسا بده...دو هفته هم میخوای بزاری بری تبریز..
آخر سر مجبورم کردن زودتر جوابم رو بگم...اگر به خودم بود حتما یک هفته بیشتر فکر میکردم و بعد جواب میدادم...قرار بر این شد که امروز تو محضر عقد رسمی کنیم..
همون لباسی که برای عقد با کمیل خریده بودم رو پوشیدم...داشتم روسریم رو سر میکردم که امیررضا اومد داخل اتاق..
_چقدر عروس شدن بهت میاد!! باورم نمیشه به این زودی داری میری..
_قریونت بشم من که نمیخوام برای همیشه برم...فکر کردی به این زودیها دست از سرت برمیدارم!!
نزدیکم شد و گفت: اگر پارسا آدم مورد اعتمادی نبود، هیچ وقت نمیذاشتم بیاد خواستگاریت...از چشم هام بیشتر بهش اعتماد دارم..
_من همیشه به انتخاب های شما اطمینان دارم..
_دورت بگردم الهی خوشبخت بشی..
بعد هم بغلم کرد و سرم و بوسید..
****
مراسم عقدمون خیلی ساده برگزار شد...خاله سمیه نذاشت حلقه بخریم و همون حلقهی کمیل رو به پارسا داد...من هم در کنار حلقهی کمیل، حلقهای که پارسا بهم داده بود رو دست کردم...
پارسا وقتی انگشتر کمیل رو بهش دادم اشک تو چشمهاش جمع شد...انگشتر رو بوسید و بعد دستش کرد... میگفت این انگشتر مال یه شهیدِ...خیلی خوشحالم که لیاقت داشتنش رو دارم..
بعد از تموم شدن مراسم با پارسا به امامزاده صالح رفتیم...دو رکعت نماز خوندیم و بعد به سمت مسجد محلمون راهی شدیم...یه دسته گل هم تو راه خریدیم..
سر خاک کمیل که نشسته بودیم، رو به پارسا گفتم: من فردا صبح راهی تبریزم...مشکلی با رفتن من نداری؟
_چقدر زود داری میری!! ما که اصلا پیش هم نبودیم!!
_چیکار کنم آخه...راه دیگهای ندارم!! حالا بیرون رفتن ها باشه برای بعد...دیر نمیشه که!! انقدر بلا سرت بیارم که خودت بفهمی چه اشتباهی کردی منو گرفتی!!
شروع کرد بلند بلند خندیدن..
_عیبی نداره الان بخند...خربزه میخوری پای لرزش هم بشین..
_حتی اگه اشتباه هم باشه من پاش وایمیستم...اصلا من عاشق این اشتباهیام که کردم...در ضمن خربزهاش هم خیلی شیرینه هم خیلی خوشمزه!!
_عهههه حالا من شدم اشتباه!! شدم خربزه!!
بعد هم از جام بلند شدم و دِ بدو گذاشتم دنبالش...من بدو پارسا بدو...خیابون ها خلوت بود و تا دم خونه دنبال هم میدویدیم..
****
صبح زود از خواب بیدار شدم و سریع صبحونه خوردم...پارسا گفته بود که خودش میاد دنبالم...بعد از اینکه بابا از زیر قرآن رَدَم کرد، از همگی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم...با بقیه بچه ها تو ترمینال قرار گذاشته بودیم..
وقتی رسیدیم خواستم از ماشین پیاده بشم که پارسا دستم رو کشید و گفت: زینب
_جانم..
_دیشب خواب کمیل رو دیدم..
_ان شاءلله که خیره..
خواست توضیح بده که صدای بوق اتوبوس بلند شد..
_خانم زود بیا سوار شو...دیر شد به تاریکی میخوریم ها!!!
_اومدم..اومدم..
رو به پارسا ادامه دادم: من برم دیگه...دیرم شد!!
_باشه عزیزم...فقط مراقب خودت باش..
_چشم..
بعد هم به سمت اتوبوس رفتم و سوار شدم...از پشت پنجره دستی براش تکون دادم و بعد از حرکت اتوبوس، قرآنم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jahadesolimanie 』