🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_82
امروز عروسی امیرعلی بود...دو روزی از مراسم سالگرد کمیل میگذشت...این مدت خیلی سرمون شلوغ بود...جشن رو پنجشنبه گرفتیم که تعطیلی باشه...البته به درخواست خودشون یه جشن ساده توی یکی از تالار های منطقه خودمون گرفتیم..
صبح که سارا با امیرعلی به آرایشگاه میرفت، من و امیررضا و محمد ریسه های چراغ رو تو حیاط وصل میکردیم...همون لحظه سارا رو کرد به محمد و با خنده گفت: داداش محمد ان شاءلله عروسی خودت جبران کنیم..
محمد که بالای نردبون وایساده بود بلند گفت: ان شاءلله..
همه زدن زیر خنده...امیررضا که پایین نردبون رو نگه داشته بود، تکونش داد و گفت: حرف اضافه نباشه، کارِت رو انجام بده بچه پروو!
بعد از چراغونی کردن کل حیاط و جلوی در خونه رفتیم که حاضر بشیم...مامان از صبح رفته بود بیرون و باباهم درگیر خرید و تامین کم و کاستی های مراسم..
علاقهای به آرایشگاه رفتن نداشتم و موهام رو ساده اتو کشیدم...بر عکس من محمد تا کارش تموم شد دوید رفت آرایشگاه...از اول هم این بچه قِرتی بود..
خلاصه ما حاضر نشسته بودیم و مامان هم داشت اسپند دود میکرد...باباهم جلوی در منتظر امیرعلی وایساده بود...فیلم بردار دوربین به دست، آماده فیلم برداری بود. امیرعلی بعد از اینکه لباس دامادیاش رو پوشید اومد که خداحافظی کنه...درسته طبقه بالا مینشستن ولی به هر حال داشت از پسر این خونه بودن خارج میشد و میشد مرد خونهی خودش..
اول بابا رو بغل کرد...بابا دستی به شونه امیر زد و گفت: بابا جان ان شاءلله که بتونی زندگی علی وارانه داشته باشی و حواست به زندگیت و خانمت باشه..
امیرعلی که بغض توی چشماش حلقه زده بود سرش رو پایین انداخت و چشمی گفت...مامان که گریه امونش نمیداد...انگار میخواست بره سفر قندهار...محمد هم دستمال برمیداشت، الکی گریه میکرد، در واقع ادای مامان رو در میآورد...البته از چشم مامان دور نموند و براش خط و نشون کشید..
بعد از بغل کردن امیررضا و تموم شدن مسخره بازی های محمد نوبت من رسید...ماشاءالله داداشم ماه شده بود...لباس دامادی خیلی بهش میومد...فرم موهای یه وری سشوار کشیدهاش، قد بلند و چهارشونه، ته ریشش که حسابی چهرهاش رو مردونه میکرد...کت و شلوار مشکی با کروات..
به سمتش رفتم و محکم در آغوش گرفتمش...دلم نمیخواست این لحظه های قشنگ زود تموم بشه...آروم دم گوشش گفتم: با اینکه دوست نداشتم از پیشم بری و مال یکی دیگه بشی، ولی الان خیلی خوشحالم که دارم همچین صحنهای رو میبینم...الهی خوشبخت بشی دورت بگردم..
نگاهی به چشمهاش انداختم...سعی میکرد ازم بدزدَدِش...دلیل اینکارش رو متوجه نمیشدم! وقت کم بود و سریع دل از امیر کَندم...عکس دسته جمعی خانوادگی گرفتیم و بعد هم سریع راهی تالار شدیم..
**
مراسم تموم شده بود و خسته روی تخت نشسته بودم...محمد انقدر که ورجه وورجه کرده بود همون اول از همه خوابش برده بود...امیررضا هم کمی کمک مامان خونه رو جمع و جور کرد و بعد خوابید...باباهم که دیگه نای ایستادن نداشت...من که خواب از سَرم پریده بود و هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم...اتاق رو دید میزدم که یهو چشمم به گوشی سارا افتاد...توی تالار داده بودش دست منو هنوز هم پیشم مونده بود...سریع بلند شدم و چادرم رو انداختم رو سرم و از پله ها بالا رفتم...دَر خونه رو زدم که با اجازه سارا وارد شدم...به سمت اتاق خوابشون رفتم و گوشیاش رو دادم بهش...با تعجب گفتم: امیر کو؟
مِن مِن کنان گفت: امـــم چیزه حیاطه..
اخمی کردم و گفتم: مگه نمیخواست بخوابه!!
شانهای بالا انداخت و نمیدونمی گفت...سریع به سمت راه پله رفتم...سارا دنبالم دویید و بازوم رو کشید..
_صبر کن زینب!!
دستم رو آزاد کردم و گفتم: اینجوری نمیشه که...واقعا نمیفهمم...چرا امیر اینطوری شده!!
بعد هم سریع به سمت حیاط رفتم...وارد حیاط شدم...امیرعلی دست هاشو تو جیبش کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود...حتی لباس هاش رو عوض نکرده بود!
به سمتش رفتم و با جدیت گفتم: امیرعلی! میگی چیشده؟ چرا انقدر آشفتهای؟ به فکر ما نیستی به فکر اون زنِت باش!
وقتی برگشت به سمتم چشم هاش کاسه خون بود...با ترس گفتم: دِ حرف بزن دیگه مُردم از دلشوره!!!
امیر گفت:.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
🌼°`🍃-
『 @jihadmughniyeh_ir 』