#رویای_من
#پارت_67
دستم رو بالا بردم، تا خواستم پایین بیارم و بزنمش که صدای زنگ آیفون، دستم رو تو هوا خشک کرد و نگاهم به سمت خودش کشوند.
محمد دستم رو آورد پایین و گفت: اگر به کمیل نگفتم دست به زن داری!!!
+بعد مهمونی حسابتو میرسم محمد خان🤨.
امیررضا در رو باز کرد و همگی به استقبالشون به سمت در رفتیم...مامان و بابا جلوی در بودن و منم کنار برادران بزرگوار، کمی عقب تر قرار گرفتم...خاله که خوشحالی توی صورتش موج میزد...آقا سهیل هم که مثل همیشه میخندید و سر به سر بقیه میذاشت...نازنین هم مثل باباش همیشه خنده رو بود...با همه سلام علیک کردیم...خاله جعبه شیرینی رو به مامان داد.
کمیل که آخر سر وارد خونه شد، یک دسته گل دستش بود...کمی نزدیک من اومد...اول سرش بالا بود ولی تا نگاهش کردم سرش رو پایین انداخت...سلام کرد و دسته گل رو به سمتم گرفت...دسته گل رو ازش گرفتم و سریع به آشپزخونه رفتم.
همگی نشسته بودن و صحبت در مورد ازدواج من و کمیل بود...صلوات شمار رو دستم گرفته بودم و مدام صلوات میفرستادم...استرس داشتم چون تا به حال توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم...بعد از نیم ساعت مامان ازم خواست تا چایی بریزم...یعنی میشه گفت سخت ترین کار بعد از معدن، ریختن چایی برای خواستگاره😖.
چایی رو که خوردن، عمو سهیل از بابا خواست تا اجازه بده که باهم دیگه صحبت کنیم...انگار یه سطل آب سرد رو سرم خالی کرده بودن... بابا اشارهای کرد که به اتاقم برم...بسم الهی گفتم و رفتم تو اتاق...کمیل هم پشت سرم اومد داخل...روی تخت نشستم و به کمیل تعارف کردم که روی صندلی بشینه.
کمیل بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: زینب خانم...شما که مارو میشناسین...نیازی به معرفی نیست دیگه...از شغلم هم که خبر دارین...از نظر وضعیت مالی هم که برابر هستیم...از لحاظ اخلاق و رفتار هم که توی این چند سالی که با هم رفت و آمد داریم، متوجه شدید...فقط میمونه نظر شما!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بله درسته...اما خب من فرصت میخوام برای فکر کردن...تو همهی این مدت من به چشم یه فامیل به شما نگاه کردم و الان شرایط فرق کرده...بهم وقت بدید لطفا.
لبخندی زد و گفت: ان شاءلله که انتخاب هر دو مون درست باش🙂.
+ان شاءلله.
واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم...به هر حال این همه مدت کنار همدیگه زندگی کرده بودیم و رفت و آمد داشتیم و دیگه نیازی به معرفی و اینا نبود.
جدا از همه چی پسر خوبی بود و بدی ازش ندیده بودم...همیشه برای دیگران خیر و صلاحشون رو میخواست و اگر کسی ازش کاری میخواست یا مشکلی براش پیش میومد حتما کمکش میکرد... دلش پاک بود و از نظر اخلاق و رفتار هم خوب بود.
با صدای کمیل از افکارم دست کشیدم:
_دستتون بهتر شده؟
نگاهی به دستم کردم و گفتم: بهتره الحمدلله...جواب آزمایش هم گرفتم، مشکلی نداشته.
_خب خدا رو شکر...اگر حرف دیگهای نیست بریم پیش بقیه!
از جام بلند شدم و گفتم: بله بفرمایید.
از اتاق بیرون رفتیم...همهی نگاه ها نشون میداد که منتظر جوابی از ما هستن...برای همین صدامو صاف کردم و گفتم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_68
از اتاق بیرون رفتیم...همهی نگاه ها نشون میداد که منتظر جوابی از ما هستن...برای همین صدامو صاف کردم و گفتم: من نمیتونم الان تصمیم بگیرم...نیاز به فرصت دارم برای فکر کردن!!
خاله خندید و گفت: عزیز دلم...شماها همدیگرو میشناسید... این همه سال کنار همدیگه زندگی کردیم، بازم فرصت میخوای!!
تا اومدم حرفی بزنم، کمیل پیش دستی کرد و گفت: مامان..زینب خانم درست میگن...اجازه بدید فکراشون رو بکنن!!
خاله شونهای بالا انداخت...منم برای کمک به مامان، تو انداختن سفره به آشپزخونه رفتم.
همهی غذاها رو سر سفره گذاشتم...تا خواستم به بقیه تعارف کنم که بیان سر سفره، صدای زنگ آیفون بلند شد...امیرعلی از جاش پرید و گفت: با منه.
بعد هم به سمت حیاط رفت...دو دقیقه نگذشته بود که دیدم امیرعلی با سارا اومدن داخل...متعجب نگاهش کردم...سارا با صدای بلند سلامی کرد...بعد از احوالپرسی با بقیه، خاله سمیه بهش گفت: سارا جان...ماشاءالله چقدر ماه شده بودی روز عقدت...ان شاءلله که خوشبخت بشین😍.
سارا لبخندی زد و گفت: قربون شما خاله...ان شاءلله همه جوونا خوشبخت بشن☺️.
بعد از خوردن شام و جمع کردن سفره و شستن ظرف ها، سارا دستم رو گرفت و برد تو اتاق؛ در همون حین امیرعلی رو هم صدا کرد...سارا نگاهی بهم کرد و گفت: زینب چیشد؟
+چی چیشد!
_ای بابا دختر...جوابت! مثبته یا منفی؟
خندیدم و گفتم: هیچکدوم...قرار شده فکر هامو بکنم بعد جواب نهایی رو میدم🙂.
امیر در زد و وارد اتاق شد...رو به سارا گفت: بابا این جوابش مثبته...داره ناز میکنه...یادت نیست روز عقد توی محضر بهش گفتی ان شاءلله عروسی خودت سریع گفت ان شاءلله...این از خداشه زود بره😂.
اخمی کردم و گفتم: شماهم شوخی سرتون نیست ها!!!
سارا مشتی حواله بازو امیر کرد و گفت: خب بابا...دو دقیقه سر به سرش نذار ببینم دردش چیه🤨!
روی تخت نشستیم و گفت: ببین زینب جان...خاله اینا با این قصد اومدن که براتون صیغه محرمیت هم بخونن تا راحت تر باهم صحبت کنید و تو معذوریت نباشید...الان هم که تو این جواب رو دادی همشون شوکه شدن...ببین روزی که شما اومدید خواستگاری من که هنوز جوابم قطعی نبود...اما وقتی حرف های امیرعلی رو شنیدم بهش اعتماد کردم...با اینکه خیلی همدیگه رو نمیشناختیم...اما توی حرف هاش ایمان و اعتقاد بود...تو هم بسنج ببین تو این مدت که رفت و آمد کردید و پیش هم بودین، رفتارهاش مورد تایید و اعتمادت بوده یا نه؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: سخته...بحث یه عمر زندگیه...بعدش هم امیر رو با کمیل مقایسه نکن که داداشای من از همه سر ترن😌!!
_خدا نکشه تورو😄
امیرعلی دست هاشو از جیبش در آورد و نشست روی صندلی...پاهاش رو روی هم انداخت و گفت: ببین خواهر گلم...همین الان هم فرصت داری فکر کنی...خودت میدونی که چجور آدمیه و تو این مدت چقدر کمکمون کرده و تو هر اتفاقی هوامون رو داشته...حالا بماند که حسودیش نذاشت از من عقب بیافته و زود دست به کار شد...ولی در کل بدون من به عنوان برادرت بهت میگم که مورد خوبیه...از همه نظر تایید شده هم هست...ماهم قبولش داریم...پس توهم فکراتو بکن و نظرت رو بگو.
دستم رو زیر چونهام گذاشتم و چشمام رو بستم...یک دور تمام خاطرات و مرور کردم...هر کاری میکردم به یک نقطه منفی هم نمیرسیدم.
چشام رو که باز کردم، نه سارا تو اتاق بود و نه امیرعلی...نمیدونم چقدر در عمق فکر فرو رفته بودم که حتی متوجه گذر زمان و رفتن اونا نشده بودم...از جام بلند شدم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم...در اتاق رو باز کردم و امیرعلی رو صدا زدم...امیرعلی به سمت اتاق اومد و گفت: جانم!!چیشد؟
سرم رو انداختم پایین...راستش روم نمیشد حرفم رو بزنم...مدام انگشت هامو فشار میدادم...امیر که متوجه خجالتم شده بود، دستش رو زیر چونهام گذاشت و سرم رو بالا آورد...تو چشمام نگاه کرد و گفت: نیازی به توضیح نیست...گرفتم داداش!! پس مبارکه😃
بعد هم به سمت آشپزخونه رفت و قضیه رو به مامان و سارا و خاله گفت...سارا با خوشحالی به سمتم اومد و گفت: خیلی خوشحال شدم عزیزم...مبارک باشه😍.
مبل سه نفره رو برای نشستن ما خالی کردن...روی مبل نشستم...بابا که مبل کنار من نشسته بود به سمتم نیم خیز شد و گفت: بابا جان، مطمئنی!؟
پلک روی هم گذاشتم و گفتم: توکل به خدا.
+ان شاءلله که خوشبخت بشین🙂
تشکری کردم...کمیل با فاصله کنارم نشست...نفس عمیقی کشیدم...کمیل هم مثل من استرس داشت...اینو خوب میشد از نگاهش فهمید...قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن تا شاید استرسم بخوابه و قلبم آروم بشه.
همه نشسته بودن و با ذوق و شوق نگاه میکردن...مدام از امام زمان کمک میخواستم تا انتخابی که کردم درست باشه...چشم هام رو بستم و بعد از چند لحظه سکوت وکالت رو با گفتن جمله:«با اجازه امام عصر (عج) و پدر و مادرم.. و برادرام....بله🌹»به بابا دادم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
کمیل و بقیه افراد مسلح هم شروع کرده بودن به تیراندازی...در همون لحظه که ماشین حدوداً در فاصله بیست متری کمیل قرار داشت، یک نفر از همون کسانی که تیراندازی میکرد، دو تا تیر بهش شلیک کرد...یکی از تیر ها به کتفش و دیگری هم به پهلوش اثابت کرد...جیغی کشیدم و دو دستی تو سرم زدم...کمیل که تقریبا وسط های خیابون بود و سعی میکرد خودش رو به کنار خیابون ببره، ماشین با شدت باهاش برخورد کرد.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
بغض گلوم رو فشار میداد...با نزدیک شدن امیررضا به سمتش رفتم...از سردرگمی به آغوش برادرم پناه بردم💔امیررضا دستی روی سرم کشید و گفت: آروم باش..درست میشه...انقدر عذاب نده خودت رو..
با هق هق گفتم: چجوری عذاب نکشم وقتی جلوی چشمام داشت جون میداد😭
چند لحظه بعد دکترش از اتاق عمل خارج شد...به سمتش رفتیم...نگاهی بهمون کرد...سرش رو انداخت پایین و پیشونیش رو ماساژ داد...هاج و واج دوروبرم رو نگاه میکردم...پشت سرش پرستار ها اومدن بیرون..یا امام حسین😰
لحظهای توقف کردن...پارچه سفید رو از روی صورتش کنار زدم...به صورتش نگاه کردم...دیگه هیچی نمیفهمیدم...جیغ زدم و افتادم زمین...اشک امونم نمیداد...امیررضا سعی داشت آرومم کنه...اما الان تنها کسی که آروم بود کمیل بود...تنها کسی که گریه نمیکرد، کمیل بود...همکاراش هم آروم اشک میریختن..
تمام لحظه های این سه روز از جلوی چشم هام رد میشد...صورت خندونش همش جلوی چشمم بود..
کمیل رو بردن...نفسم بالا نمیومد...حس میکردم دارم خفه میشم...دیگه نمیتونستم جیغ بزنم و گریه کنم...آخه مگه ما چند روز بود که محرم شده بودیم..تازه فردا مراسم عقدمون بود..چرا انقدر زود..چرااااااا😭
امیررضا دلداریم میداد و آرومم میکرد...دستم رو گرفت و کمکم کرد روی صندلی بشینم...کمی آروم شده بودم...اما درونم غوغا بود..
امیررضا با امیرعلی تماس گرفت تا بیاد بیمارستان...با اومدن امیرعلی دوباره بغض کردم و زدم زیر گریه😭
امیرعلی هم آروم اشک میریخت...کارهای کمیل رو انجام دادن و باهم به سمت خونه رفتیم...جون راه رفتن نداشتم... امیرعلی کمکم میکرد تا راه برم..
دلم به حال خاله میسوخت..پسر تازه دامادش رفته بود..برای همیشه هم رفته بود و دیگه بر نمیگشت..
وقتی رسیدیم خونه، من توی حیاط نشستم...امیرعلی و امیررضا اول قضیه رو به بابا گفتن تا بعد بابا به مامان بگه..
وقتی صدای گریه مامان رو شنیدم، فهمیدم بابا بهش قضیه رو گفته..حاضر شدن تا به خونه خاله سمیه بریم..مامان تا اومد توی حیاط و منو دید، دوباره گریههاش اوج گرفت..بغلش کردم و باهم دیگه اشک میریختیم..
به خونه خاله رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل...از صدای بلند گریه های خاله میشد فهمید که همکارای کمیل زودتر اومدن و خبر رو رسوندن..
اصلا طاقت روبهرو شدن با خاله رو نداشتم..میدونستم نه من صبرش رو دارم، نه خاله..برای همین به اتاق کمیل پناه بردم، شاید راحت تر بتونم بغضم رو خالی کنم..
***
ساعت دوازده شب بود و تا الان همهی فامیل و دوست و آشنا از این موضوع با خبر شده بودن...طبق برنامهای که گذاشته بودن، فردا یعنی پنجشنبه رأس ساعت یازده صبح مراسم تشیع و خاکسپاری انجام میشد..ولی این زمان، قرار بود مراسم عقدمون انجام بشه و حالا این مراسم جشن تبدیل شده بود به مراسم خاکسپاری کمیل🥺💔
توی اتاق کمیل، گوشهای نشسته بودم و گریه میکردم...کت و شلواری که قرار بود فردا برای مراسم عقد بپوشه رو گذاشته بود روی تخت...از روی تخت برداشتمش و محکم بغلش کردم..
تو همون لحظه در اتاق زده شد و عمو سهیل اومد داخل اتاق...پشت سرش در رو بست و روبهروم روی دو تا زانوش نشست...لبخندی زد و گفت: زینب جان..دختر قشنگم..بلندشو..انقدر خودتو اذیت نکن..کمیل هم راضی نیست تو اینجوری ناراحت باشی..
بلند شد و دفترچه ای از بین کتابخونه کمیل بیرون کشید...به سمتم گرفت و گفت: کمیل همیشه واسه رسیدن به شهادت خیلی تلاش میکرد...خودم به شخصه دیده بودم...همهی فکر و ذهنش شهادت بود...تا اینکه بارها مامانش قضیه شما رو براش مطرح کرد...اولش به خاطر شرایط کارش قبول نمیکرد...تا اینکه دل رو به دریا زد و خودش اومد از سمیه خواست تا پا پیش بزاره...کمیل میترسید وابسته بشه و نتونه دل بکنه...الان هم کمیل هم به تو رسید هم به آرزوش..
دستی به ریش هاش کشید و از اتاق بیرون رفت...دفترچه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن نوشته هاش.
تا فردا صبح از اتاق بیرون نرفتم و شب همونجا موندم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
وقتی میخواستیم وارد حیاط بشیم، سارا رو دیدم که گوشهای وایساده بود..سارا با دیدن من به سمتم اومد..بغلم کرد و بهم تسلیت گفت..امیرعلی ازش خواست تا پیش خاله بره و مراقبش باشه...
تو همون صحن مسجد، کنار چندتا از شهدای گمنام دفاع مقدس، قبری برای کمیل کنده بودن..به سمت گلزار شهدا رفتیم..پیکر کمیل رو کنار قبر گذاشتن..همگی کنار رفتن تا ما بریم کنارش..من و خاله سمیه و نازنین و مامان یک طرف نشسته بودیم روی زمین..مامان و سارا دست روی شونههای خاله گذاشته بودن و دلداریش میدادن..دختر عموهای نازنین کنارش نشسته بودن و سعی میکردن آرومش کنن..امیرعلی و محمد هم پشت من بودن..
سرم رو روی تابوت کمیل گذاشته بودم..امیررضا رفت داخل قبر..میخواست پیکر کمیل رو از تابوت بیرون بیاره..
دلم نمیخواست پیکرش بره زیر یه مشت خاک..
دلم نمیخواست ازم دورش کنن..
دلــم نـمـیخـواســت..😭
امیرعلی شونههامو گرفت و به سمت عقب کشید و نگهام داشت..امیررضا، کمیل رو به کمک بابا از تابوت بیرون کشید و توی قبر گذاشت..خاله جیغ میزد و خاک هارو رو سرش میریخت..
امیررضا با گریه، خاک روی کمیل میریخت..خودم رو از دستای امیرعلی رها کردم و روی خاک انداختم..
نازنین که تا الان همه چی رو توی خودش میریخت و آروم گریه میکرد، مشت مشت خاک بر میداشت و به خاک ها نگاه میکرد..بعد هم با صدای بلند گریه میکرد و با هق هق میگفت:
مواظب داداشم باش..
من دیگه نمیتونم بغلش کنم..
خوش به حال تو که تا آخر داداشم رو تو آغوش میگیری..
ای کاش منم خاک بودم و میتونستم تا آخر کنارش بمونم...
ای کاش منم خاکـــ بودم😭
گریه امونش نداد و سر روی خاک گذاشت..عمو سهیل به سمتش رفت و بلندش کرد..تنها دخترش رو تو آغوش گرفت و باهم اشک میریختن..
خاله سمیه عکس کمیل رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند میون گریههاش، گفت: الهی مادر قربون قد و بالات بشه..مامان فدای اون لبخندت..مامان قرار بود امروز جشن عقدت باشه..الان تو باید سر سفره عقد کنار عروست نشسته باشی..اما بیا ببین عروست یک چشمش خون یک چشمش اشک..عیبی نداره مامان تو خوشبخت شدی..تو به آرزوت رسیدی..شهادتت مبارکت باشه..هر مادری آرزوشه پسرش رو تو لباس دامادی ببینه..اما مثل اینکه لباس شهادت رو بیشتر دوست داشتی...
چشمام بسته بود..اما با حرف های خاله بیشتر گریهام گرفت..روی خاک ها دست میکشیدم و آروم با کمیل حرف میزدم..امیرعلی بلندم کرد..خاک های روی صورتم و پاک کرد و کمی آب بهم داد..با بغض نگاهی بهم کرد..خودمو تو آغوشش رها کردم..روی سرم دست میکشید و گریه میکرد....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
حالم که بهتر شد از روی مبل بلند شدم و به اتاق خودم رفتم..کمی دراز کشیدم تا سرگیجه ام خوب بشه..قصدم خوابیدن نبود..اما تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد...
*
به سمت کمیل رفتم..طرف دیگه خیابون..ماشینی که با سرعت میرفت..صدای تیراندازی..کمیل وسط خیابون بود..تیر خورد..ماشین باهاش برخورد کرد..افتادم زمین..جیغ میزدم و صداش میکردم..
کمیل..
کـمـیـل..
کـــمـــیـــل..
*
با سیلی که تو صورتم خورد، از خواب پریدم...نفس نفس میزدم...امیرعلی که کنارم ایستاده بود، لیوان آبی دستم داد...کمی از آب خوردم...امیر نگاه نگرانی بهم کرد و گفت:
_چرا تو خواب جیغ میزدی؟ چرا هی کمیل رو صدا میکردی؟ چه خوابی دیدی مگه!!
نفس نفس گفتم: خواب نبود.....کابوس بود.....دوباره خواب دیشب و دیدم.....خواب بدترین صحنه زندگیم.....همش جلوی چشمم رژه میره...
دوباره اشک هام جاری شد...امیرعلی پیشونیش رو ماساژ داد و گفت: داری چیکار میکنی با خودت؟
با بغض گفتم: داداش تو که اونجا نبودی...من همه رو به چشم دیدم...جون دادنش...پر کشیدنش...😭
امیررضا کنارم روی تخت نشست...دو تا دست هامو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن...
امیررضا دست هامو از صورتم جدا کرد...با دستمال اشکهامو پاک کرد و گفت: اجی..چیشد مگه..چی دیدی؟!
براش همه چی رو تعریف کردم...آخرش هم گفتم: میدونی آخرین حرفی که بهم زد چی بود😢
گفت: حلالم کن...نتونستم کنارت بمونم💔
گریه هام اوج گرفته بود...امیررضا بغلم کرد و سرم رو به سینهاش فشار داد....با صدای بلند گریه میکردم.....امیررضا پا به پای من اشک میریخت....
_دورت بگردم...اینجوری گریه نکن دلم آتیش میگیره...بمیرم برات...انقدر بی قراری نکن...
امیرعلی به چارچوب در تکیه داده بود و به حرف هام گوش میکرد..محمد هم به دیوار تکیه داده بود و سر روی پاهاش گذاشته بود...
ساعت نزدیکای چهار صبح بود...بعد از گذروندن دو روز سخت و بدترین لحظه های زندگیم، کمکم چشمام از خستگی سنگین شد و کنار امیررضا خوابم برد......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
پایان فصل اول
منتظر فصل دوم باشید😉
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
بسم رب الشهدا و الصدیقین
با نام و یاد خدایی آغاز میکنم که آفریدگار جهانیان است.خدایی که بهترین است،و وجودش آرام بخش دل های بیقرار بندگانش.خدایی که راه درست را به ما نشان داد و به ما یاد داد تا بگوییم:«اهدنا الصراط المستقیم.»و اما صحبت ما از این قرار است که عده ای از بندگان همین خدا این آیات نورانی را با جان و دل پذیرفتن،و قبول کردند آن طور که مورد پسند خداست زندگی کنند.آن مردان خدا که از جان و مال و خانواده هایشان گذشتند تا همهی مسلمانان و بخصوص شیعه ها در راحتی و آرامش و امنیت زندگی کنند.چه بسا که خیلی از ماها قدرشان را ندانستیم.مردانی از همین آب و خاک.مردان با غیور و غیرت که قدرتشان در ایمان صد بود.کسانی که برای رضای خدا کار میکردند. آن مردان خدا همان شهدایی هستند که برای حفظ ناموسشان از همه چی گذشتند.از نوجوان سیزده ساله تا آن پیرمرد های نود ساله .آری مردان خدا اینگونه اند. پیر و جوان ندارد.اگر بخواهم برایتان از شهدا بگویم سال ها طول میکشد.اما اکنون میخواهم در مورد کسی بگویم که به آقازاده مقاومت معروف بود.ایرانی نبود اما دوست ایرانی زیاد داشت.از آن آقازاده هایی که با افتخار سرت را بالا میگیری و میگویی شهید جهاد عماد مغنیه نه اینکه با تأسف م.ه بیاوری یا اسم رمز.اری اقازاده هم آقازاده های لبنانی.جهاد چهارمین شهید از خانواده مغنیه بود.کسی که دو عمویش و پدرش و حتی یکی از دایی هایش هم در جنگ علیه تروریست شهید شدند.پسری که از سنین یازده سالگی در حوزه های مختلف عملیاتی مهارت داشت.کسی که در کنار پدرش بود .جهاد در سن بیست و سه سالگی به جایی رسید که دشمن از مقابله باهاش میترسید برای همین از پشت به او حمله کردند.کسی که در زمان شهادت پدرش فقط هفده سال داشت.او در پنج سال چنان رشدی کرد که همه در حیرت مانده بودند.به قول حاج قاسم :«جهاد یک نمونه کوچک شده عماد مغنیه بود.»جهاد هم اسمش را دوست داشت هم راهش.جهاد یعنی نبرد در راه خدا و برای خدا.یعنی دفاع از اسلام ،دفاع از دین،مقابله با دشمنان و زورگویان،یعنی زانو نزدن در برابر دشمن.نبرد در راه خدا و شهید شدن یعنی اگر چه دشمنانت ببرند چه خودت در هر صورت تو برنده ی این میدانی.چون به مقام والا و بلند مرتبه شهادت رسیده ای.جهاد در روز بیست و هشت ژانویه دوهزار و پانزده میلادی مصادف با بیست و هشت دی ماه سال هزار و سیصد و نود سه شمسی به همراه تعدادی از نیروهای حزب الله و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بلندی های جولان مشرف به اسرائیل هنگام بازدید از شهر «مزرعه الامل»در منطقه قنیطره که با خودرو های خود در حال تردد بودند ،توسط بالگرد های ارتش اسرائیل مورد هدف حمله موشکی قرار گرفتند.در این حمله جهاد مغنیه و چند تن دیگر از نیروهای حزب الله و نیز یک سردار سپاه به نام محمد علی الله دادی کشته شدند.بسیارند کسانی مثل جهاد و امثال آن که از همه چیز گذشتند.مثل:«شهید احمد مشلب،شهید محمدرضا دهقان و ....»این ها هم جوان بودند و هم زیبا.انها برای ما رفتند برای ماهایی که در آرامش میخوریم و میخوابیم.بسیارند بزرگ مردان خدا.ای کاش ماهم بتوانیم حداقل کمی از زحمات شان و حقی که به گردنمان دارند را ادا کنیم.ای کاش بتوانیم راهشان را ادامه دهیم و بتوانیم رضایت خداوند متعال و بزرگ را بدست بیاوریم.اگر هنوز توبه نکردی زود باش که خدا بخشنده و مهربان است.
🌹یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسی رَبُّکمْ أَنْ یکفِّرَ عَنْکمْ سَیئاتِکمْ 🌹
ترجمه:
🌷ای کسانی که ایمان آوردید! به درگاه خدا توبه کنید، توبه ای خالصانه. امید است که پروردگارتان بدی های شما را بپوشاند.🌷
🌺دنبال شهرتیم و پی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه«فاطمه»گمنام میخرد...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_73
منتظر امیررضا سرم رو روی فرمون ماشین گذاشته بودم...هفته دیگه اولین سالگرد شهادت کمیل بود و درگیر کارهای مراسم بودیم...از سفارش غذا و میوه تا آماده کردن حیاط مسجد و چاپ بنر و اعلامیه..الان هم که امیررضا رفته بود بنر هارو تحویل بسیج بده تا توی محل نصب کنن..
با صدای برخورد چیزی با شیشه ماشین به خودم اومدم و سرم رو از روی فرمون برداشتم...اول فکر کردم امیررضا باشه اما با دیدن آقایی نسبتا قد بلند و درشت هیکل که محکم به شیشه ماشین میزد تعجب کردم...شیشه ماشین رو سریع پایین دادم و گفتم: بله!
گردنش رو کج کرد و گفت: بــلـه!!! یه ساعت مارو علاف کردی میگی بله!
_من معذرت میخوام چیزی شده؟
صداشو بلند کرد:
_از کی تا الان دارم بوق میزنم که این لگن و ببری کنار..ماشین من رد بشه..اومدم پایین..هعی دارم میزنم به شیشه..بلکه حالیت شه!! کَری مگه؟
_کَر خودتی مرتیکه..سر خواهر من داد میزنی!
امیررضا در حالی که از پایگاه به همراه ماهان بیرون میومد، به سمتمون اومد..
امیررضا روبهرویه طرف قرار گرفت و ادامه داد: برای چی سر خواهر من داد میزنی..هااان!
_دِکی...بدهکارم شدیم!! از همشیرهتون بپرسید که یه ساعت منو اینجا کاشته..
ماهان نزدیک تر رفت و گفت: اصلا حق باشما بوده باشه..برای چی داد و بیداد راه میاندازی؟ مگه ناموس نداری خودت!!
یهو یقه ماهان رو گرفت و با سر محکم توی صورتش زد:
_بی ناموس خودتی پسرِ احمق..
ماهان ناله ای زد و دستش رو روی صورتش گذاشت..امیررضا نزدیکش رفت تا ببینه آسیبی دیده یا نه!!
دستش رو از روی صورتش برداشت..از بینیاش خون میومد..طرف تا صورت خونی ماهان رو دید پا به فرار گذاشت و سوار ماشین شد..امیررضا اومد دنبالش کنه که یارو پاشو گذاشت رو گاز و دنده عقب رفت تا از دیدمون محو شد.
دستمالی از توی کیفم درآوردم و به سمت ماهان گرفتم...نگاهی به دستمال و نگاهی به من کرد...با صدای آروم تشکری کرد و دستمال رو گرفت...امیررضا بطری آبی از ماشین بیرون آورد و کمک کرد تا ماهان صورتش رو بشوره..
_شرمنده داداش...بهتری الان؟میخوای بریم دکتر؟
_دشمنت شرمنده...اره بابا خوبم خیالت راحت..
_اخه خونش بند نمیاد...پاشو بریم همین درمانگاه سر خیابون...دکتر یه نگاهی بندازه..
_نمیخواد امیررضا جان...خوبم دیگه!
_نه نمیشه!!پاشو پاشو..
بعد هم دست ماهان رو گرفت و به زور بلند کرد...از امیررضا اصرار، از ماهان انکار...تا اینکه زور امیررضا بیشتر بود و موفق شد...سوییچ ماشین رو به امیررضا دادم تا با ماشین برن و منم پیاده برم خونه.
راهم رو سمت خونه کج کردم...توی راه از مسجد رد میشدم...وارد حیاطش شدم...شاخه گلی از باغچهاش چیدم و به سمت مقبره شهدا قدم برداشتم...کنار مزار کمیل چهار زانو نشستم...شاخه گل رو روی سنگش گذاشتم و دستی روی اسمش کشیدم..
دقیقا پارسال همچین روزی بود که مامان خبر داد خاله اینا برای خواستگاری میخوان بیان خونمون...
تو حال و هوای خودم بودم که دو نفر روبهروم قرار گرفتن.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_74
تو حال و هوای خودم بودم که دو نفر روبهروم قرار گرفتن...کمی سرم رو بالا گرفتم که با یک آشنا و یک غریبه مواجه شدم.
پارسا به همراه دختر جوانی روبهروم نشستند...پارسا دسته گلی روی سنگ گذاشت...سلامی ارومی کردم...دختر جوان دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم زینب خانم...ندا هستم.
لبخندی زدم و بهش دست دادم: همچنین..
پارسا خواهر نداشت...یک برادر بزرگتر از خودش به اسم پیام داشت که ازدواج کرده بود... بنابراین این دختر حتما نامزدش بوده...از انگشتر مشابهی که دستشون بود میشد حدس زد..
قرآنم رو باز کردم و مشغول به خوندن شدم...پارسا و ندا هم بعد از قرائت فاتحه ای رفتند..
تو این یک سال حال و روز درست حسابی نداشتم...اوایل بی حوصله و گوشه گیر بودم...کمتر میگفتم و میخندیدم...امّا کمکم به این نتیجه رسیدم که با این کارها کمیل زنده نمیشه و جز اینکه اوقات تلخی برای خودم و خانوادهام درست میکنم هیچ سود و منفعتی به حال و روزم نداره..
بابا طبقهی بالای خونمون رو کمی تعمیر کرد تا برای زندگی امیرعلی و سارا آماده بشه...مدت کوتاهی بعد از سالگرد کمیل، مراسم عروسیشون بود...
المیرا که بدون عروسی، سر خونه و زندگیش رفت...اصرار هم از عمو سعید بوده که خوبیت نداره بیشتر تر از این عقد کرده باشن و بهتر ِ زودتر آقا داوود دست زنشو بگیره و بره خونشون..
قبل از رفتن ارمیا به دُبی عقد کرده بودن اما هنوز فرصتی برای عروسی جور نشده بود؛ المیرا هم گفته بود که من بدون داداشم عروسی نمیخوام و با یک جشن خانوادگی ساده عروس و دوماد رو راهی خونه بخت کردیم..
و امّا ارمیا که هنوز برنگشته بود...بیشتر از یک سال بود که ازش خبری نداشتیم...فقط هر ماه یکبار خبر سلامتیش رو برامون میآوردن و همین هم باعث میشد تا مدتی عمو و زن عمو خیالشون راحت باشه..
ولی الان دو هفته از زمانش گذشته بود و امیرعلی هیچ خبری بهمون نداده بود...شاید هم طبق نظر خودشون تو موقعیتی بوده که نتونسته با یک نفر از بچه ها ارتباط بگیره و خبر سلامتی رو بهش بده تا خانوادهاش رو از این دلشوره در بیاره..
سرمای باد پاییزی که توی وجودم میپیچید مجبورم کرد که زودتر بند و بساطمو جمع کنم و برم...کتاب قرآن رو بستم و توی کیفم گذاشتم...از جام بلند شدم و چادرم رو تکوندم..
راه خونه رو پیش گرفتم و قدم تند کردم تا زودتر به خونه برسم....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_75
تا دو ماه بعد از شهادت کمیل دانشگاه نمیرفتم...اون خیابون و اتفاقاتی که توش افتاد، کابوس شب و روزم شده بود...اما کمکم با اصرار های استاد صداقت راضی شدم...به خاطر عقب موندنم مجبور شدم واحد های بیشتری بردارم تا به بچه های دیگه برسم که اونم با تشویق های استاد و حمایت های خانواده محقق شد...
*
شبِ حوصله سَر بَری بود..
امیرعلی و سارا مهمونی دعوت بودن...امیرمحمد هم شیفت بود...امیررضا هم مثل همیشه سرش تو کتاب بود و داشت درسش رو میخوند..
تصمیم گرفتم بعد از خوردن شام زودتر بخوابم...کارهای زیاد این یه هفته، نذاشته بود درست و حسابی بخوابم و محتاج یه خواب مشتی بودم..
*
صبح با نور مستقیم آفتابی که توی صورتم میخورد چشمام باز شد...کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت دستشویی رفتم...
بعد از شستن دست و صورتم راهی آشپزخونه شدم و ساندویچ نون و پنیری برای خودم درست کردم و خوردم...چایی خوشرنگی ریختم و نوش جان کردم...مامان خونه نبود و این یعنی برای کمک به زهرا خانم و سارا رفته طبقهی بالا..
بعد از خوردن صبحونه سر و وضعم رو مرتب کردم و یک پارچ شربت آلبالوی خنک به همراه چهار تا لیوان توی سینی گذاشتم...از پله ها بالا رفتم...یا اللّه گویان وارد خونه شدم و به همگی سلام کردم..
مامان و زهرا خانم وسایل آشپزخونه رو میچیدن...امیرعلی هم بالای نردبون، پرده پذیرایی رو نصب میکرد...سارا هم وسایل روی میز آرایشش رو مرتب میکرد..
بعد از سلام و احوالپرسی با همه به سمت امیرعلی رفتم و آروم گفتم:
_یه زمانی ما به یه بنده خدایی میگفتیم یه روز بمون خونه هزااااار جور بهونه میآورد که کار دارم و سرم شلوغه!
_الان هم سرم شلوغه مگه نمیبینی؟؟
_چرا چرا میبینم!! فقط ببخشید جناب مهندس احیانا امروز جلسه نداشتین؟
_چرا خانم دکتر ولی به دستور اولیا حضرت موندم خونه کارها رو تکمیل کنم..
_چه بچه حرف گوش کنی شدی!
در حالی که از پله های نردبون پایین میومد لبخند ژکوندی زد و گفت:
_از اولش هم من بچه حرف گوش کنی بودم..
با آرنج توی پهلوش زدم و گفتم:
_نیشتو ببند تا آبروت رو جلوی مادر زنت نبردم!!
ناله کوتاهی کرد و گفت: یعنی من عروسی کنم از دست بزن های تو یکی راحت میشم..
_دلت هم بخواد!!!
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد...لیوانی برداشت و برای خودش شربت ریخت...همش رو یک نفس سر کشید...نفسی تازه کرد و گفت: دستت درد نکنه...عجیب چسبید!
_خواهش میکنم مهندس..
بعد از چیدن کابینت ها و اتاق خوابشون...پذیرایی هم تقریبا تکمیل شد...فقط مونده بود مبل و تخت خواب که تا دو روز آینده آماده میشد.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_76
قرار بر این شد که بعد از تموم شدن کارها، برای خرید لباس و خرده ریز ها بریم بیرون...
همهٔ وسایل آشپزخونه چیده شد...اتاق خواب نیمه کار ِ که میزش بود و تختش نبود هم به کمک سارا تموم شد...پرده های گرامی هم به لطف برادر بزرگوارمون سرجاشون نصب شدن...
امیرمحمد که حسابی ذوق خرید داشت، مرخصی گرفته بود و زود خودش رو رسونده بود خونه...امیررضا هم مثل همیشه با کلی غر و پف های منو اخم و تَخم های مامان راضی شد بیاد خونه...کلاً این بشر جُدا از انسان های دیگه بود...
ساعت پنج عصر بود که همگی از در خونه زدیم بیرون...با داماد شدن امیرعلی، جامون بازتر شده بود و دیگه لازم نبود دو تا ماشین بریم بیرون یا من بنده خدا همش رو پا بشینم...حداقل زن گرفتنش یه نفعی برای ما داشت...
سارا و امیرعلی هفته پیش لباس هاشون رو خریده
بودن...من تصمیم داشتم یه دست کت و شلوار دخترونه ساده بگیرم...اونم رنگ سرمهای که با برادران عزیزمون ست بشه...مامان فاطمه هم طبق عادت همیشگیاش، پارچه خریده و داده بود به خانم موحد تا براش بدوزه...یه خیاط ماهر و مزون دوز...
اولین مغازه کت شلوار فروشی مردونه نگه داشتیم...بابا آدم سخت پسندی نبود اولین کت و شلوار مشکی که پوشید رو خرید...امیررضا یکم سخت پسند بود و یه رگال کت سرمهای پوشید تا یکیش به دلش بشینه...و اما محمدِ همیشه دلقک...از همه رنگ و مدل میپوشید و جلوی آینه میایستاد...نگاهی به سر تا پاش میکرد و هی ذکر لا حول و لا قوه الا بالله میگفت و فوت میکرد...کنار آینه، به دیوار تکیه داده بودم و بهش نگاه میکردم...یه کت مشکی رو که امتحان میکرد گفت:
_خدایی من داماد بشم، چی میشم!!
_هیچی نمیشی..
_اخه هیکل رو نگاااا..
_اره جذابیت داره موج میزنه..
_تا چشات در بیاد...حسودیت میشه سیس بک نداری!
چشم غرهای بهش رفتم...بازوهاش رو بالا گرفت و گفت: ببین عضله رو..
دستش رو پایین کشیدم و گفتم: جمع کن بچه...خجالت بکش تو مغازه هی فیگور میگیره برای من!!
امیررضا اومد و یه پس کلهای بهش زد...محمد آخ گفت و دست روی گردنش کشید...امیررضا نگاه تاسف باری بهش کرد و گفت: معلوم هست چه غلطی میکنی چَلغوز!! بِجُمب یکم...یه لباس میخوای بخری هاا..
خلاصه که با دعواهای امیررضا یه لباس خرید و از مغازه بیرون زد...بعد از خرید لباس برای من راهی خونه شدیم...
خسته روی مبل نشسته بودم و چایی داغم رو فوت میکردم...موبایل امیررضا زنگ خورد...سریع گوشیش رو برداشت و به حیاط رفت...مامان کنجکاوانه با نگاهش، امیررضا رو دنبال میکرد...پرده رو کنار زد و با ابروهای بالا رفته پسرش رو دید میزد...
امیررضا بعد از ده دقیقه تلفن صحبت کردن اومد داخل...نگاهی به بقیه کرد و گفت: یه خبر دارم..
با تعجب بهش نگاهی کردیم و گفتیم: چیشده!!!.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_77
امیررضا بعد از ده دقیقه تلفن صحبت کردن اومد داخل...نگاهی به بقیه کرد و گفت: یه خبر دارم..
با تعجب بهش نگاهی کردیم و گفتیم: چیشده!!!
با خوشحالی گفت: فردا باید برم مشهد..
مامان که از همه کنجکاوتر بود فوری گفت: برای چی؟ چیزی شده!
امیررضا نارنگی از توی ظرف میوه روی میز برداشت و گفت: نه چیزی نشده...یه ماموریته دانشجوییه...زودی برمیگردم..
با اخم گفتم: معلوم هست چی میگی! چند روز دیگه سالگرد کمیلِ...بعد تو میخوای بری مسافرت!!
_نمیخوام که یه هفته بمونم...فردا برم تا دو روز دیگه بر میگردم...تازه میخواستم توروهم با خودم ببرم..
با تعجب گفتم: راست میگی!
_دروغم کجا بود..وسایلت رو جمع کن...فردا صبح پرواز داریم..
از خوشحالی جیغی زدم و به سمت اتاقم رفتم تا چمدونم رو جمع کنم..مامان که مثل همیشه از دست سروصدای من کم اعصاب بود، به نشونه تاسف سری تکون داد و گفت: این دختر هنوز آدم نشده...عین بچه های دو ساله جیغ میزنه...بچه کی بزرگ میشی تو!!
بابا خندهای کرد و گفت: ولش کن بچه رو...بزار خوش باشه..
امیرمحمد که روی مبل تک نفره نزدیک اتاق من نشسته بود گفت: داداش رفتی، اینو چهار قفلهاش کن به پنجره فولاد بلکه شفا بگیره..
امیررضا خندید و گفت: تو اول مواظب خودت باش..
بعد هم به من که بالا سرش وایساده بودم اشاره کرد...محمد آروم گردنش رو به سمت بالا گرفت...با دیدن نگاه غضب آلود من لبخند کش داری زد...
سریع از جاش بلند شد و کمی عقب تر ایستاد...لبخند ابلهانهای زدم و به سمتش رفتم...قدم قدم عقب میرفت...من هم آروم به سمتش قدم برداشتم..
به سمتش رفتم و خواستم با مشت بزنم تو دلش که دستم رو تو هوا گرفت و پیچوند بعد هم محکم با پاش زیر زانوهام زد...با کمر خوردم رو زمین...در عرض چند ثانیه به پشت خوابوندم و دستام و از پشت گرفت...پاشو هم به نشونه برنده شدن روی کمرم گذاشت..
نفس حرص داری کشیدم...مامان هی خودش و میزد و میگفت: بچمو کشتی محمد...ولش کن مامان...اینجا پادگان نیستااا اینجوری رفتار میکنی!!
امیرمحمد لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: اینقدر این دخترت رو لوس بار نیار مادر مننننن!!!
بعد هم رو به بابا ادامه داد: بابا؛ این همه دخترت رو میفرستی کلاس دفاع شخصی که تهش بشه این!؟ نچ نچ نچ تلاشت بی نتیجه بود آبجی خانم!!
بابا مثل همیشه خندید...محمد هم دست از پهلوون بازیش برداشت و دست هام رو ول کرد...حمله ناگهانی بود و اصلا انتظار این حجم خشونت رو ازش نداشتم..
محمد سرش رو نزدیک صورتم آورد و ادامه داد: دیگه نبینم به یه مامور یگان ویژه عملیاتی اینجوری نگاه کنی هاااا...افتاد؟
پوزخندی زدم و گفتم: آش چی؟ کشک چی؟ عملیاتی چیه؟ هنوز داری دوره میبینی..
امیررضا هم که در حال خوردن نارنگیش بود سرش رو به نشونه مثبت تکون داد...محمد چیزی نگفت و دستش رو به سمتم گرفت و کمکم کرد تا بلند بشم...از جام پا شدم و کش و قوسی به بدن شوکه شدهام دادم...راهی اتاقم شدم تا آماده سفر مشهد بشم..
یه ساک برداشتم و وسایل لازمه رو جمع کردم...واقعا به این سفر نیاز داشتم...بدجوری دلم برای حال و هوای مشهد و سقاخونه تنگ شده بود..
شب هم از ذوقم زود خوابیدم تا فردا صبح که پرواز داشتیم خواب نمونم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』