#رویای_من
#پارت_68
از اتاق بیرون رفتیم...همهی نگاه ها نشون میداد که منتظر جوابی از ما هستن...برای همین صدامو صاف کردم و گفتم: من نمیتونم الان تصمیم بگیرم...نیاز به فرصت دارم برای فکر کردن!!
خاله خندید و گفت: عزیز دلم...شماها همدیگرو میشناسید... این همه سال کنار همدیگه زندگی کردیم، بازم فرصت میخوای!!
تا اومدم حرفی بزنم، کمیل پیش دستی کرد و گفت: مامان..زینب خانم درست میگن...اجازه بدید فکراشون رو بکنن!!
خاله شونهای بالا انداخت...منم برای کمک به مامان، تو انداختن سفره به آشپزخونه رفتم.
همهی غذاها رو سر سفره گذاشتم...تا خواستم به بقیه تعارف کنم که بیان سر سفره، صدای زنگ آیفون بلند شد...امیرعلی از جاش پرید و گفت: با منه.
بعد هم به سمت حیاط رفت...دو دقیقه نگذشته بود که دیدم امیرعلی با سارا اومدن داخل...متعجب نگاهش کردم...سارا با صدای بلند سلامی کرد...بعد از احوالپرسی با بقیه، خاله سمیه بهش گفت: سارا جان...ماشاءالله چقدر ماه شده بودی روز عقدت...ان شاءلله که خوشبخت بشین😍.
سارا لبخندی زد و گفت: قربون شما خاله...ان شاءلله همه جوونا خوشبخت بشن☺️.
بعد از خوردن شام و جمع کردن سفره و شستن ظرف ها، سارا دستم رو گرفت و برد تو اتاق؛ در همون حین امیرعلی رو هم صدا کرد...سارا نگاهی بهم کرد و گفت: زینب چیشد؟
+چی چیشد!
_ای بابا دختر...جوابت! مثبته یا منفی؟
خندیدم و گفتم: هیچکدوم...قرار شده فکر هامو بکنم بعد جواب نهایی رو میدم🙂.
امیر در زد و وارد اتاق شد...رو به سارا گفت: بابا این جوابش مثبته...داره ناز میکنه...یادت نیست روز عقد توی محضر بهش گفتی ان شاءلله عروسی خودت سریع گفت ان شاءلله...این از خداشه زود بره😂.
اخمی کردم و گفتم: شماهم شوخی سرتون نیست ها!!!
سارا مشتی حواله بازو امیر کرد و گفت: خب بابا...دو دقیقه سر به سرش نذار ببینم دردش چیه🤨!
روی تخت نشستیم و گفت: ببین زینب جان...خاله اینا با این قصد اومدن که براتون صیغه محرمیت هم بخونن تا راحت تر باهم صحبت کنید و تو معذوریت نباشید...الان هم که تو این جواب رو دادی همشون شوکه شدن...ببین روزی که شما اومدید خواستگاری من که هنوز جوابم قطعی نبود...اما وقتی حرف های امیرعلی رو شنیدم بهش اعتماد کردم...با اینکه خیلی همدیگه رو نمیشناختیم...اما توی حرف هاش ایمان و اعتقاد بود...تو هم بسنج ببین تو این مدت که رفت و آمد کردید و پیش هم بودین، رفتارهاش مورد تایید و اعتمادت بوده یا نه؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: سخته...بحث یه عمر زندگیه...بعدش هم امیر رو با کمیل مقایسه نکن که داداشای من از همه سر ترن😌!!
_خدا نکشه تورو😄
امیرعلی دست هاشو از جیبش در آورد و نشست روی صندلی...پاهاش رو روی هم انداخت و گفت: ببین خواهر گلم...همین الان هم فرصت داری فکر کنی...خودت میدونی که چجور آدمیه و تو این مدت چقدر کمکمون کرده و تو هر اتفاقی هوامون رو داشته...حالا بماند که حسودیش نذاشت از من عقب بیافته و زود دست به کار شد...ولی در کل بدون من به عنوان برادرت بهت میگم که مورد خوبیه...از همه نظر تایید شده هم هست...ماهم قبولش داریم...پس توهم فکراتو بکن و نظرت رو بگو.
دستم رو زیر چونهام گذاشتم و چشمام رو بستم...یک دور تمام خاطرات و مرور کردم...هر کاری میکردم به یک نقطه منفی هم نمیرسیدم.
چشام رو که باز کردم، نه سارا تو اتاق بود و نه امیرعلی...نمیدونم چقدر در عمق فکر فرو رفته بودم که حتی متوجه گذر زمان و رفتن اونا نشده بودم...از جام بلند شدم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم...در اتاق رو باز کردم و امیرعلی رو صدا زدم...امیرعلی به سمت اتاق اومد و گفت: جانم!!چیشد؟
سرم رو انداختم پایین...راستش روم نمیشد حرفم رو بزنم...مدام انگشت هامو فشار میدادم...امیر که متوجه خجالتم شده بود، دستش رو زیر چونهام گذاشت و سرم رو بالا آورد...تو چشمام نگاه کرد و گفت: نیازی به توضیح نیست...گرفتم داداش!! پس مبارکه😃
بعد هم به سمت آشپزخونه رفت و قضیه رو به مامان و سارا و خاله گفت...سارا با خوشحالی به سمتم اومد و گفت: خیلی خوشحال شدم عزیزم...مبارک باشه😍.
مبل سه نفره رو برای نشستن ما خالی کردن...روی مبل نشستم...بابا که مبل کنار من نشسته بود به سمتم نیم خیز شد و گفت: بابا جان، مطمئنی!؟
پلک روی هم گذاشتم و گفتم: توکل به خدا.
+ان شاءلله که خوشبخت بشین🙂
تشکری کردم...کمیل با فاصله کنارم نشست...نفس عمیقی کشیدم...کمیل هم مثل من استرس داشت...اینو خوب میشد از نگاهش فهمید...قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن تا شاید استرسم بخوابه و قلبم آروم بشه.
همه نشسته بودن و با ذوق و شوق نگاه میکردن...مدام از امام زمان کمک میخواستم تا انتخابی که کردم درست باشه...چشم هام رو بستم و بعد از چند لحظه سکوت وکالت رو با گفتن جمله:«با اجازه امام عصر (عج) و پدر و مادرم.. و برادرام....بله🌹»به بابا دادم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』