#رویای_من
#پارت_55
چسب روش رو آروم باز کردم...خواستم گاز استریل رو بردارم، که یهو با صدای امیررضا متوقف شدم😰.
شانس آوردم روسری رو سرم بود...سریع انداختم رو زخم و برگشتم به سمتش...لبخند زدم و گفتم: سلام صبحت بخیر...کی بیدار شدی!
کش و قوسی به بدنش داد و گفت:سلام...تازه بیدار شدم...چیکار میکردی؟
_میخواستم برم حموم که بعدش آماده شم برم دانشگاه.
سری تکون داد و رفت...یه نایلون دور دستم پیچوندم و بعد رفتم حموم که دوش بگیرم.
وقتی کارم تموم شد و اومدم بیرون، زخم گردنم رو سریع پانسمان کردم...لباس مناسب دانشگاه رو پوشیدم و رفتم که صبحونه بخورم...امیررضا نون تازه خریده بود و داشت سفره رو آماده میکرد...با دیدن من گفت: عافیت باشه بانو...الان میام دستت رو میبندم.
باشه ای گفتم و کیف کمک های اولیه رو آوردم...نشستم رو زمین...دستم رو گرفت و نگاهی بهش کرد...بعد هم خیلی آروم باند پیچی کرد.
بعد از خوردن صبحونه، چادرم رو سرم کردم و از امیررضا خداحافظی کردم...قرار بود بعد از اومدن پارسا امیررضا بره دانشگاه...تا در حیاط رو باز کردم پارسا پشت در بود...کمی عقب رفت و سلام کرد...سلام ارومی دادم و از خونه خارج شدم...مثل همیشه مسیر خونه تا دانشگاه رو با اتوبوس رفتم.
وقتی رسیدم، دیدم بچه ها جلوی در ورودی ایستادن...به سمتشون رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی راهی کلاس شدیم...رفتیم داخل؛ نشسته بودیم و داشتیم گپ میزدیم که یک نفر وارد کلاس شد...اول دقتی نکردم و یک نگاه گذرا کردم...ولی همون دید کوچیک مجبورم کرد دوباره به طرف نگاه کنم...این اینجا چیکار میکنه😳ماهان...همون پسره که اون روز با امیررضا اومد خونمون...کمی فکر کردم که با صدای هانیه به خودم اومدم: کجایی تو زینب!!
+هیچی!
امروز کلاس زیادی نداشتیم...ساعت دوازده آخرین کلاس هم به پایان رسوندم و از کلاس خارج شدم...از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...در طول مسیر امیررضا باهام تماس گرفت و گفت که دیرتر میاد خونه و باید بره بیمارستان.
وقتی رسیدم دم خونه، ماشین ارمیا جلوی در خونه پارک بود...کلید رو توی قفل در انداختم و وارد شدم...از سرو صداها معلوم بود که کمیل هم اینجاست...وارد خونه شدم و با صدای نسبتاً بلند سلام کردم.
به سمت اتاقم رفتم و لباسم و عوض کردم...برای همه چایی ریختم و ظرف میوه هم آماده کردم...گذاشتم جلوشون و خودم رفتم حیاط...جو داخل پسرونه بود و به هوای آزاد نیاز داشتم...نفسی تازه کردم و شیر آب رو برداشتم تا گل هارو آب بدم...این دو روز امیررضا فرصت آب دادن به گل هارو نداشت...حیاط رو کامل آب گرفتم...گلدون های دور حوض رو آب دادم و آب های اضافی رو جارو زدم...یک شاخه گل رز قرمز خوشگل که حسابی باز شده بود رو کندم.
یک ساعتی میگذشت که دیدم ارمیا اومد تو حیاط...چادرم رو انداختم رو سرم...ارمیا اومد به سمتم و گفت: زینب خانم...حلال کنید مارو...داریم میریم.
به حیاط نگاهی انداختم و گفتم: خواهش میکنم...کجا به سلامتی؟
_ماموریت کاری پیش اومده...دارم میرم دبی...به این زودی ها هم بر نمیگردم😔.
+ان شاءلله که موفق باشید... ببخشید دیگه، به زحمت افتادید😟.
_این چه حرفیه...اختیار دارید🙂.
به گل توی دستم اشاره کرد و گفت: چه گل خوشگلی!!
به طرفش گرفتم و گفتم: قابل نداره...مال شما؛ یادگاری بمونه🌹
گل رو از دستم گرفت و بو کرد...لبخندی از روی رضایت زد و تشکری زیر لب کرد...بعد هم به سمت در رفت، در رو باز کرد و نگاهی به حیاط انداخت... دوباره خندید و دست تکون داد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت...به رفتنش نگاه میکردم که با صدای امیرعلی به سمت عقب برگشتم...محکم به پنجره میزد و یه چیزایی میگفت برا خودش.
با حرص گفتم: چی میگی تو...هلاک کردی خودتو😐
لبخند دندون نمایی زد و سرش رو به نشونهی مثبت تکون میداد...منم که منظورش رو فهمیدم، اخمی کردم و گفتم: حیف که دست و بالم بسته است...وگرنه یه دونه حواله پهلوت میکردم تا دیگه لبخند ژوکوند تحویل من ندی🤨
بعد هم با صدای بلند خندید...خواستم برم داخل که زنگ خونه رو زدن...رفتم در رو باز کردم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_56
خواستم برم داخل که زنگ خونه رو زدن...رفتم در رو باز کردم...ماهان!! اینجا چیکار میکرد؟؟
سلامی کردم و گفتم: بفرمایید!
+سلام...خوبین...برادرتون هستن؟
_ممنون...بله..
تا خواستم ادامه حرفم رو بزنم کمیل سریع اومد و گفت: سلام...بفرمایید آقا!!
ماهان سلام کرد؛ لبخندی زد و گفت: با داداششون کار داشتم!
کمیل نگاه کوتاهی به من کرد و با اخم گفت: کدومشون؟
+اگر اشتباه نکنم امیررضا بود اسمشون...گفته بود این برگه ها و کتاب هارو براش بیارم...از فرمانده پایگاه بسیج گرفته بودم، باید تحویل ایشون میدادم!!
کمیل برگه هارو از دستش گرفت و نگاهی بهش کرد...بعد هم رو به ماهان گفت: من بهش میدم.
ماهان تشکری کرد و رفت...زیر چشمی نگاهی به کمیل انداختم...با اخم رفتن ماهان رو نگاه میکرد...کم مونده بود بخوردش...کمی عقب رفت تا بتونم برم داخل...پارسا که داشت کفشش رو میپوشید از امیرعلی خداحافظی کرد و رو به کمیل گفت: کی بود داداش؟
_یکی از دوست های امیررضا...این برگه هارو آورده بود براش...تو کجا میری؟
نگاهی به برگه ها انداخت و گفت: میرم خونه...میام به امیر سر میزنم...تو برو اداره به کارت برس...من هستم.
کمیل تشکری کرد و پارسا با صدای بلند از همه خداحافظی کرد و رفت...کمیل برگه هارو به من داد تا به امیررضا بدم و خودش هم رفت سرکار.
رفتم داخل و چادرم رو درآوردم...از غذایی که دیشب مونده بود داغ کردم و گذاشتم تو سینی و بردم تو اتاق...برای امیرعلی کشیدم تو بشقاب و بهش دادم...برای خودم هم گذاشتم توی میز تحریر و نشستم روی صندلی...هنوز مقدار زیادی نخورده بودم که امیرعلی گفت: ارمیا چی می گفت؟
همونطور که برای خودم نوشابه می ریختم، گفتم: چیز خاصی نگفت...حلالیت گرفت...میگفت میخواد بره دبی...به این زودی ها هم بر نمیگرده.
امیرعلی که سرش رو تکون میداد و حرفم رو تایید میکرد، لیوان نوشابه رو از دستم قاپید و ازش خورد...با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: خیلی پررویی!!!مال من بود😐
همونطور سرش رو تکون میداد و میخندید...چشم غرهای بهش رفتم و یک لیوان دیگه برای خودم نوشابه ریختم...امیرعلی بیشتر با غذاش بازی میکرد تا اینکه بخوره...زیر چشمی نگاهی بهش کردم و گفتم: امیر...چرا نمیخوری!! اگر دوست نداری یه غذای دیگه درست کنم!!
سرش رو به نشونهی منفی تکون داد و گفت: نه...دوست دارم...میلم به غذا نمیره.
این ناراحتی امیر عادی نبود...حتما اتفاقی افتاده که اینطور ناراحته...میخواست حرفش رو بزنه...ولی دو دل بود.
ظرف های ناهار رو جمع کردم و شستم...داروهای امیرعلی رو براش بردم...از پارچ آبی که تو اتاق بود براش آب ریختم و دادم دستش...قرص هاشو بهش دادم و کنارش روی تخت نشستم...الان که هیچکس نبود بهترین موقعیت بود تا ازش بپرسم...دلم و زدم به دریا و حرفم رو زدم:
+داداش...میگی چیشده؟؟ خیلی ناراحت و بهم ریختهای!!
امیرعلی که انگار منتظر این حرف من بود تا حرفش رو بزنه، گفت......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_57
امیرعلی که انگار منتظر این حرف من بود تا حرفش رو بزنه، گفت: خیلی دلم به حال ارمیا میسوزه...خدا میدونه چه سرنوشتی در انتظارشه...این ماموریت خیلی مهمیه...احتمال برگشتش خیلی کمه...شاید اصلا زنده برنگرده...ای کاش میشد من جاش برم تا اون..
دستم رو گرفت توی دستش و گفت: زینب...همون روزی که گلوله خوردم و رفتم بیمارستان...ارمیا صبحش اومد پیشم و بهم گفت که اگر جور بشه میخواد قبل از اینکه بره ماموریت بیاد خونمون باهات صحبت کنه...ولی به خاطر اتفاقی که افتاد نشد...توی نگاهش بغض داشت...تا نگاهم میکرد چشماش میلرزید و لبخند میزد تا بغضش پیدا نباشه...قبل از اینکه بره اومد بغلم کرد و گفت، امیر من خیلی خاطر زینب رو میخوام، ان شاءلله که خوشبخت بشه. این حرفش جیگرم رو سوزوند...یعنی از همه چی گذشته...دیگه خودش میدونه برنمیگرده..
بعد از گفتن این جمله بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن...اشک توی چشمام جمع شده بود...تمام اون لحظات آخر که دیدمش رو مرور کردم...پلک هامو بستم و اشکام اومد پایین...نزدیک امیرعلی شدم و بغلش کردم...بمیرم واسه داداشم...امیرعلی دلش نازک نبود...اما خیلی اوقات باهام درد و دل میکرد...اینم به خاطر شرایط کاریش بود...خیلی روز ها انقدر به خاطر اتفاق هایی که برای همکاراش میافتاد ناراحت بود...دلش پر میشد از ماجراهای دوروبرش.
چند دقیقه بی صدا اشک ریخت...بعد هم سرش رو بلند کرد...دو تا دستم رو دور صورتش گذاشتم و اشک هاشو پاک کردم...کمکش کردم تا دست و صورتش رو بشوره...بعد هم بالشت زیر سرش رو درست کردم تا بتونه بخوابه...پتو رو کشیدم روش...برق اتاق رو خاموش کردم و نگاهی کوتاه بهش انداختم...سعی کردم خودم رو با کارهای خونه سرگرم کنم...غذایی برای شام آماده کردم و کمی با موبایلم ور رفتم...به اتاق پسرا رفتم و کمی مرتب کردم...میز هارو دستمال کشیدم...به دیوار کنار کتابخونه که پر از عکس بود رسیدم، نگاهم به عکس دسته جمعیشون با دوستاش افتاد...با دیدن چهره ارمیا دوباره یاد حرف های امیرعلی افتادم...سرم داشت منفجر میشد...یه قرص ژلوفن خوردم تا کمی از سر دردم کم بشه.
کتاب های درسم رو جلوم گذاشتم و شروع کردم به خوندن...چند تا سوال حل کردم و کمی جزوه خوندم...کم کم داشت خوابم میبرد که زنگ خونه رو زدن...دکمه رو زدم تا در باز بشه و چادرم رو سر کردم...پارسا بعد از کلی یااللّه گفتن اومد داخل...کمی عقب رفتم و گفتم: سلام.
_سلام...خوبین...امیرعلی چطوره؟
+ممنون...یه یک ساعتی هست قرص هاشو خورده و خوابیده.
دو تا پلاستیک پر از آبمیوه و کمپوت گذاشت روی اپن و گفت: کمپوت برای بخیهاش خوبه...اگر کاری داشتین من در خدمتم...امیررضا اومد بگید یه خبر به من بده خیالم راحت بشه...امری هست؟
+دستتون درد نکنه...خیلی زحمت کشیدید...ان شاءلله جبران کنیم براتون.
سری تکون داد و بعد خداحافظی کرد و رفت...در رو بستم و چادرم رو در آوردم...تا خواستم بشینم، دوباره زنگ خونه رو زدن...کلافه پوفی کردم و بلند شدم...تا نگاهم به تصویر آیفون افتاد دو دستی زدم تو صورتم و یا ابوالفضلی زمزمه کردم...امیرمحمد اینجا چیکار میکرد...کی میخواد این یکی رو جمع کنه......😧
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_58
تا نگاهم به تصویر آیفون افتاد دو دستی زدم تو صورتم و یا ابوالفضلی زمزمه کردم...امیرمحمد اینجا چیکار میکرد...کی میخواد این یکی رو جمع کنه....😧
در رو باز کردم و رفتم دم در...اومد داخل و سلام کرد...با تعجب گفتم: سلام...خوبی؟...تو چرا انقدر زود برگشتی!!
در رو بست و کوله اش رو گذاشت رو زمین و گفت: خوبم...اگر ناراحتی برگردم برم🙁
+نه بابا خوشحالم شدم...ناراحت واسه چی!!
خسته خودشو پرت کرد رو مبل و گفت: بقیه کجان؟ تنها بودی خونه!!
در حالی که یک لیوان آبمیوه براش میریختم گفتم: نه تنها نیستم...امیرعلی خوابه...امیررضا هم میاد دیگه الان.
به سمتش رفتم و لیوان رو دستش دادم...تشکری کرد و گفت: داشتم میومدم پارسا از خونه رفت بیرون...چیکار داشت اینجا؟؟
+اومده بود به امیرعلی سر بزنه...دید خوابه رفت.
_مگه امیرعلی چشه که پارسا اومده سر بزنه!!
خواستم توضیح بدم که صدای باز شدن در مانعم شد...نگاهمون سمت در چرخید...امیررضا وارد شد و در رو بست...بعد هم با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت: عهههه سلام...کی اومدی محمد😀
خلاصه بعد از سلام و احوالپرسی، محمد خواست بره سراغ امیرعلی که امیررضا مانعش شد...محمد با تعجب گفت: چرا نمیذاری برم ببینمش😐
امیررضا انگشت اشارهاش رو به نشونهی سکوت گذاشت رو بینیش و گفت: هیسسس...میگم بهت...صبر کن!!
_نه بگو میخوام بدونم...چه اتفاقی واسش افتاده!!
+چیزی نشده!! سرکار بوده یکم درگیری پیش اومده...امیرعلی آسیب دیده...الان هم حالش خوبه و فقط خوابیده...همین🖐🏻
_کی؟؟چرا به ما چیزی نگفتین؟؟
+همون شب که شما رفتین...اتفاق خاصی نبود که...بهتون میگفتیم هم اعصابتون خورد میشد هم اون مسافرت واسه مامان و بابا کوفت میشد...همش یه چهار تا مشت و لگد خورده...الان هم به خاطر بدن دردش داره استراحت میکنه!!
با قانع شدن امیرمحمد، نفس راحتی کشیدم و بحث رو عوض کردم: راستی مگه قرار نبود با مامان و بابا برگردی! پس چرا امروز اومدی؟
امیرمحمد قلوپی از آبمیوهاش خورد و گفت: کارهام و جفت و جور کردم که بیام تهران...کلی التماس کردم تا راضی شدن...مامان گفت که چهارشنبه میان و منم باید فردا برم چند تا اداره و پیش چند نفر تا کارهای انتقالیم تموم بشه...برای همین اومدم.
با سر حرفاش رو تایید کردم...بعد از تموم شدن صحبتش از جام بلند شدم و کتاب و جزوه هام رو از وسط جمع کردم و گذاشتم تو اتاق...ساعت هفت و نیم بود...نماز خوندم و بعدش وسایل شام رو آماده کردم...به امیررضا گفتم: نمیخوای امیر رو بیدار کنی؟؟ شام بخوره حداقل بعد بخوابه!!
امیررضا نگاهی به دوروبر انداخت تا از نبود محمد خیالش راحت شه و بعد با صدای آروم گفت: نه بزار بخوابه...دکتر گفته این دارو ها خوابآوره...نیم ساعت دیگه خودم صداش میکنم.
پشت میز نشستم و محمد رو صدا زدم...برای خودم مقداری غذا کشیدم و خوردم...سر غذا بودیم که یهو یاد حرف پارسا افتادم...رو به امیررضا گفتم: داداش...پارسا گفت بهت بگم که وقتی اومدی بهش خبری بدی، تا خیالش راحت باشه خونهای...دو تا پلاستیک هم آبمیوه و کمپوت آورده بود بنده خدا...دید امیر خوابه رفت.
امیررضا قاشقی از سالاد خورد و گفت: اره دستش درد نکنه...قبل اینکه بیام تو دیدمش، داشت ماشینش رو تمیز میکرد.
بعد از خوردن شام سفره رو جمع کردم و ظرف هارو شستم...به سمت اتاق رفتم تا امیرعلی رو بیدارکنم...اول چند بار آروم صداش زدم اما متوجه نشد...دفعه بعدی آروم تکونش دادم اما باز هم بیدار نشد...اینکه خواب سنگین نبود...پس چرا بیدار نمیشه!!...پتو رو از روش کنار زدم و به سمت خودم برش گردوندم...یا حضرت فاطمه😱...چرا یک طرف لباسش خونیه......؟؟؟
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_59
پتو رو از روش کنار زدم و به سمت خودم برش گردوندم...یا حضرت فاطمه😱...چرا یک طرف لباسش خونیه؟؟ سریع امیررضا رو صدا زدم...اومد داخل اتاق...پیراهنش رو کنار زد و نگاهی به بخیه اش انداخت...سریع با دکترش تماس گرفت...محمد توی چارچوب در ایستاده بود و با ترس و تعجب نگاه میکرد...امیررضا چند تا سوال از رسول پرسید...در عرض یک ربع دکتر رسید...نگاهی به بخیه انداخت و گفت: چیزی نیست، نترسید...یکی از بخیه هاش کمی باز شده...الان درستش میکنم.
بعد هم از امیررضا خواست تا کمکش کنه...آروم یک بخیه کوچولو دیگه ای زد و پانسمانش کرد...امیرعلی بی حال بود و از شدت درد بخیه زدن کمی تکون میخورد...یه چند تا سرم تقویتی و دارو نوشت تا خونریزیش کمتر بشه...روی زخم رو هم پانسمان کرد.
بعد از رفتن دکتر، محمد رو به امیررضا گفت: جای چند تا مشت و لگد بخیه میزنن دیگه جدیداً؟؟
امیررضا هم دستش رو گرفت و برد تو اتاق و یه چیزهایی بهش گفت که قانع بشه...منم رفتم پیش امیرعلی، کنارش نشستم و دستش رو گرفتم...از شدت ضعف و درد دستاش یخ کرده بود...سریع کمی از سوپی که براش درست کرده بودم گرم کردم و براش بردم...بالشت زیر سرش رو طوری گذاشتم که بتونه بشینه...بعد هم آروم با قاشق بهش سوپ دادم بخوره...خیلی کم غذا خورد و دوباره خوابید.
خونه رو جمع و جور کردم...رخت خواب امیررضا رو کنار امیرعلی تو اتاق خودم انداختم و برای خودم و امیرمحمد تو پذیرایی...فردا کلاس نداشتم و میموندم پیش امیرعلی...از خستگی زود خوابم برد.
صبح امیررضا برای نماز بیدارم کرد...بعد از خوندن نماز کمی خوابیدم و ساعت نه بیدار شدم تا برای امیرمحمد صبحانه آماده کنم...امیررضا قبل از رفتن به دانشگاه نون گرفته بود و گذاشته بود روی میز ناهارخوری...تا سفره صبحونه رو آماده کنم امیرمحمد هم از خواب بیدار شد...یکم صبحونه خورد و زود رفت...از دیشب تا به حال که امیررضا باهاش حرف زده بود حتی یک کلمه هم هیچی نگفته بود😶.
امیرعلی هم بعد از خوردن صبحانهاش کمی توی حیاط قدم زد و بعد هم کمیل و پارسا به دیدنش اومدن...مدام بهش رسیدگی میکردم تا زودتر بهتر بشه و بتونه سر پا بایسته.
**
کلاس های روز چهارشنبه بیشتر بود و منم عجله داشتم برای برگشتن به خونه...دقایق آخر کلاس بود که وسایلم رو جمع کردم...منتظر بودم تموم بشه و بزنم بیرون...مبحث مهمی بود اما از اومدن مامان و بابا قطعا نه!!!
بالاخره کلاس تموم شد و رفتم بیرون...هنوز توی محوطه دانشگاه بودم که یک نفر صدام کرد...به سمت صدا به عقب برگشتم...ماهان پشت سرم بود...به دوروبرم نگاهی انداختم و جوابش رو دادم:
+سلام...بفرمایید!
_سلام خانم حسینی خوبین؟
+ممنون...کار تون رو بگید من عجله دارم باید برم!
_راستش اگر عجله دارید بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب؛ راستش میخواستم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_60
_اگر عجله دارید بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب؛ راستش میخواستم اول از خودتون بپرسم بعد با امیررضا در میون بذارم...اگر شما اجازه بدین و قبول کنید با خانواده ام خدمتتون برسیم برای....خواستگاری😥
با شنیدن این جمله اش خندهام گرفته بود...نگاهی بهش انداختم؛ از خجالت سرخ شده بود و سرش و انداخته بود پایین...سعی کردم خندهام رو کنترل کنم...کمی فکر کردم و برای اینکه دست به سرش کنم گفتم: من فعلا قصد ازدواج ندارم... لطفاً دیگه مزاحم نشید...خدانگهدار.
بدون توجه به پشت سرم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...مدام به ساعتم نگاه میکردم و با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم...هیچ اتوبوسی نبود!!!
دیرم شده بود و خیلی وقت نداشتم...یه پراید جلوی پام توقف کرد...شیشه رو پایین داد و گفت: نیاوران!
ناچار قبول کردم و عقب سوار شدم...هوا گرم بود و نور آفتاب تو صورتم...خواستم شیشه ماشین رو بدم پایین که دیدم دسته نداره😶...به دستگیره در که نگاه کردم دیدم دستگیره هم شکسته😐حتی طرف دیگه هم دستگیره نداشت...راننده که متوجه تعجب من شده بود به سمت عقب برگشت و پوزخندی زد😏.
خیابون خلوت بود و هیچ راهی برای فرار نداشتم...از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد و چادرم رو گرفت...خواست به سمت بیرون ببردم...چادرم رو گرفت و محکم به سمت بیرون کشید...محکم زمین خوردم...خواست بلندم کنه که یک نفر اومد و از پشت کشیدش...تا میخورد طرف رو کتک زد...تمام سر و صورتش خونی شده بود...از جام بلند شدم و خودم رو تکوندم...راننده از ترسش سریع سوار ماشینش شد و گازشو رو گرفت و رفت...داشتم روسری ام رو درست میکردم که همون مرده به سمتم اومد و گفت: خانم حسینی خوبین؟
با تعجب سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و گفتم: اااقا ماهان😳 شما اینجا چیکار میکنید😧
ماهان لبخندی زد و گفت: داشتم میرفتم خونه...دیدم یک نفر داره خانمی رو اذیت میکنه و از ماشین کشیدش بیرون...اول نمیدونستم شمایید...وقتی اومدم نزدیک متوجه شدم...حالا هم تشریف بیارید سوار ماشین بشید برسونمتون...آخه گفته بودین عجله دارین!!
تشکری کردم و به سمت ماشین رفتم...در جلو رو باز کرد و منتظر شد تا بشینم...بعد از اینکه سوار شدم در رو بست...خودش هم نشست و بعد از بستن کمربند ایمنی و زدن عینک افتابیش به راه افتاد...از مدل ماشین میشد حدس زد که وضع مالی خوبی داره...در طول مسیر هیچ حرفی نزدیم و فقط به موسیقی در حال پخش گوش میکردیم.
نیم ساعتی میگذشت که به خونه رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم...به سمت ماهان رفتم و گفتم:
+دستتون درد نکنه،خیلی لطف کردین...ان شاءلله جبران کنم.
خندید و گفت: خواهش میکنم وظیفه بود.
بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم و با کلید در رو باز کردم...رفتم داخل و در رو بستم...پشت در ایستاده بودم که با شنیدن صدای حرکت ماشین از رفتنش خیالم راحت شد...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_61
پشت در ایستاده بودم که با شنیدن صدای حرکت ماشین از رفتنش خیالم راحت شد...داخل خونه رفتم و با صدای بلند سلام کردم...امیرعلی که پای لپ تاپ داشت کارهاش رو انجام میداد گفت:
_ به به سلام بانو...خسته نباشی.
+سلامت باشی...بهتری؟ درد نداری که!!
_خوبم خدا رو شکر...ببین زینب جان بابا زنگ زد گفت که رسیدن تهران...الان ها دیگه باید نزدیک خونه باشن.
سری تکون دادم و به اتاقم رفتم...لباس هام رو عوض کردم و بعد از شونه کردن موهام به آشپزخونه رفتم...چایی تازه دم کردم و برنجی که صبح قبل از رفتن خیس کرده بودم رو گذاشتم بپزه...زیر قورمه سبزی که صبح بار گذاشته بودم رو روشن کردم تا خوب جا بیافته.
وضو گرفتم و نماز خوندم...خواستم جا نمازم رو جمع کنم که مامان زنگ خونه رو زد...در رو باز کردم و به استقبالشون رفتم...چمدون هاشون رو آوردم داخل و بعد از سلام و احوالپرسی براشون چایی ریختم.
خدا رو شکر امیررضا همون حرفی که به محمد زده بود رو به مامان و بابا گفته بود...حال امیرعلی بهتر بود و جایی برای شک کردن بهش نداشت...موقع راه رفتن یکم لنگ میزد که اونم مثلا اثرات کتک هایی بود که خورده...بچه میخواست طبیعی جلوه بده😑
راه طولانی بوده و مامان و بابا حسابی خسته شده بودن...برای همین زود ناهارشون رو آماده کردم تا بتونن استراحت کنن...بعد از خوردن ناهار بابا رفت استراحت کنه و مامان هم بعد از خالی کردن ساک رفت که بخوابه...خودم هم حسابی خسته شده بودم...بدنم کوفته بود و به کمی استراحت نیاز داشتم...دو ساعتی خوابیدم و نزدیک های ساعت پنج بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم.
امیررضا و امیرمحمد از دانشگاه اومده بودن و همگی نشسته بودن و داشتن میوه میخوردن...سلامی کردم و بعد از شستن دست و صورتم منم مشغول خوردن میوه شدم...یه سیب برداشتم و پوست کندم...مامان در حالی که روی خیار نمک میپاشید گفت: امیرعلی جان...حواست باشه مادر...جمعه قرار گذاشتیم برای خواستگاری هاااا...نشه جمعه بیای بگی ماموریت دارم، جلسه دارم، کار دارم!
+چشم مامان...چشم همهی کارهام رو تکمیل میکنم.
_خوبه؛ بعد نماز هم حاضر شید شام میریم بیرون.
همگی سری تکون دادیم...بعد از نماز حاضر شدیم...من مثل همیشه یک سارافون چهارخونه قرمز مشکی با یک زیر سارافونیه سفید پوشیدم...روسری ساده قرمز مشکیم رو هم لبنانی بستم و چادرم رو سر کردم...به سمت حیاط رفتم و بعد از پوشیدن کفش هام سوار ماشین امیرعلی شدیم...به رستورانی که بیشتر مواقع میرفتیم، رفتیم تا شام بخوریم.
بابا به عمو سعید هم گفته بود بیان تا یکم دور هم جمع باشیم و جای خالی ارمیا رو کمتر احساس کنن...سر میز شام که نشسته بودیم، المیرا، خواهر بزرگتر ارمیا کنار من نشسته بود...اصلا حال خوشی نداشت...مدام بغض میکرد و بغضش رو قورت میداد...دستاش رو گرفتم و گفتم: المیرا جان...ان شاءلله به زودی برمیگرده...غصه نخور🥺
المیرا هم چشم هاشو بست و گفت: ان شاءلله💔.
حال و هوای مامانش هم مثل خود المیرا بود...عمو سعید مثل همیشه ظاهری خندون داشت و میگفت و میخندید، ولی درونش غوغا بود...مامان و بابا و محمد هم از وقتی متوجه شدن ناراحت شده بودن...چهار روزی میشد که ارمیا رفته بود و توی همین چهار روز هم به اندازه کافی همه زجر نبودش رو کشیده بودن.
بعد از خوردن شام به خونه رفتیم...امیررضا داخل حیاط، لبهی حوض نشسته بود و توی گلدون های خالی گل میکاشت...به سمتش رفتم و لب حوض نشستم...نگاه کوتاهی کرد و لبخندی زد...نفس عمیقی کشیدم و گفتم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_62
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: داداش، این پسره ماهان کیه؟
با بیلچه کوچیک قرمزش روی خاک گلدون زد و گفت: نمیشناسیش واقعا؟ فکر میکردم فهمیدی!
+نه نمیشناسم!! مگه کیه؟؟
_کلاس چهارم بودم که یک پسره تازه به جمع مون اضافه شد...دو تا کوچه پایین تر مینشستن...بعد از ظهر ها میومد تو کوچه ما با بچه ها فوتبال بازی میکردیم...یه سه چهار سالی بودن و بعد رفتن یه محله دیگه...گاهی اوقات میومد سر میزد ولی خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم!!
+حالا چرا غیبش زده دوباره پیداش شده!!
_بنده خدا مادرش سرطان گرفته بوده...برای درمان میبردش خارج و این دکتر و اون دکتر...مادرش بعد دو سال فوت میکنه و پدرش هم یک سال بعد از فوت مادرش سکته میکنه...دیگه کُلاً فلج میشه و الان هم با ویلچر جابهجاش میکنن...حالا هم پرستار براش گرفته...خودش هم بعد از مدت ها گذرش به این محل میخوره که یاد قدیم میکنه و میاد تو پایگاه بسیج و همدیگر رو میبینم😃.
+اخی چقدر بد💔🥺.
به گلدونش آب داد و گذاشتش کنار حوض...بیلچه رو سر جاش گذاشت و دستش رو شست...در حالی که وسایل اضافیش رو جمع میکرد گفت: حالا برای چی پرسیدی؟؟
دستم رو روی آب حوض کشیدم و گفتم: برام سوال شده بود!!
_راستی دستت چطوره؟؟مامان که چیزی نفهمیده!!
+ نه خدا رو شکر...بهش گفتم تو دفاع شخصی آسیب دیدم و واسه همین آتل بستم.
_خوبه...پاشو بریم داخل دیگه...منم کارم تموم شد.
چشمی گفتم و رفتم داخل...بابا تلویزیون میدید...مامان هم با گوشیش ور میرفت...محمد هم در مورد درس و کارش از امیرعلی سوال میپرسید...مامان عینکش رو در آورد و با صدای نسبتا بلند گفت: خانم مشکات بهم پیام داده گفته خواستگاری باشه برای فردا شب...چون جمعه مهمون دارن و ما نمیتونیم بریم.
با این اوصاف فردا خیلی کار دارم😩به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت انداختم...کمی فکر کردم که لباس مناسب برای فردا چی بپوشم🤔!!
نگاهی به کمدم انداختم و دنبال لباس میگشتم...شومیزی که تولدم هدیه گرفته بودم و با یک شلوار مشکی و روسری که امیرعلی برام خریده بود خیلی ترکیب قشنگی درست میکرد...همه رو دم دست گذاشتم و رفتم که بخوابم.
ساعت ده صبح بود که به زور از خواب پاشدم...بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم که دیدم یک برگه یادداشت روی اپن هست...نگاهی بهش انداختم و خوندمش:
«سلام..ما رفتیم حلقه بخریم..دسته گل و شیرینی هم سفارش میدیم..دوستون دارم..مامان»
چند لحظه گنگ فقط به نوشته ها نگاه کردم...یعنی چی آخه!!! دختره هنوز جواب مثبت نداده اینا رفتن حلقه بگیرن😳وقتی هیچی معلوم نیست این کارا برای چیه اخه؟؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمت یخچال رفتم...صبحونه رو آماده کردم و مشغول خوردن شدم...مقدار زیادی نخورده بودم که دیدم امیرمحمد از بیرون برگشت...اومد داخل و یک کاور لباس دستش بود...نگاه کنجکاوانه ای کردم و بعد از خوردن قلوپی از چاییم، گفتم: عهههه مبارکه کت شلوار خریدی😀
ابرو بالا انداخت و گفت: نه بابا...داده بودم اتوشویی بشوره... ماشاءالله خواهرمون خیلی زحمت میکشه آخه گفتم اینو بشوره خیلی خسته میشه😒
اخمی کردم و گفتم: نه تروخدا بده من برات بشورم😐نوکر گیر آوردی مگه🤨
سری به نشونه تاسف تکون داد و به اتاقش رفت...وسایل صبحونه رو جمع کردم...لباس هایی که شب میخواستم بپوشم رو اتو کردم و کفش هامو واکس زدم...از فرصت استفاده کردم و به حموم رفتم تا دوش بگیرم...آخه دیگه بعد از ظهر غلغله میشد😵.
از حموم بیرون اومدم و داشتم موهام رو با سشوار خشک میکردم که مامان و بابا و امیرعلی اومدن...سریع به سمتشون حمله کردم و از چیزهایی که خریده بودن دیدن کردم...یک حلقه خوشگل که روش نگین داشت، برای نشون خریده بودن...یک چادر سفید با گل های ریز صورتی برای عقدش خریده بودن...کمی هم خرده ریز که باهاشون سبد رو تکمیل کنن...یک لحظه به خودم اومدم و با تعجب از مامان پرسیدم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_63
یک لحظه به خودم اومدم و با تعجب از مامان پرسیدم: ما که هنوز خواستگاری نرفتیم...هنوز اونا جواب مثبت ندادن...پس این کارها برای چیه؟!
مامان لبخندی زد و گفت: عروس قبول کرده...ما میخواهیم بریم براشون صیغه محرمیت بخونیم تا ان شاءلله به زودی جشن عقد بگیریم😍.
دستم رو به کمر گرفتم و گفتم: واقعا ممنونم😑نه واقعااااا ممنونم😐ما نقش چغندر داشتیم چیزی نگفتین🤨!!
مامان با دست راستش زد روی دست چپش و گفت: هیییی!! شما که یه دونهای اما این صحبت ها مال دو سه ماه پیشه...باهاشون صحبت کردیم گفتیم اگر قبول کنن میریم رسمیش میکنیم😃الان هم عجله کن باید اینارو کادو کنیم تا ساعت شیش بیشتر وقت نداریمااااا!!!
سری تکون دادم و رفتم تا چسب بیارم و هدیه رو کادو کنیم...همه رو با کمک مامان و ایده های بابا درست کردیم و گذاشتیم یه گوشه تا خراب نشه...به سراغ ناهار رفتیم و یک ناهار حاضری زدیم بر بدن و ساعت سه بود که رفتیم کمکم حاضر بشیم...امیررضا هم بعد از ناهار اومد و قرار شد نوبتی دوش بگیرن.
امیرعلی که انگار رفته بود تست موسیقی بده😐از همه نوعش هم میخوند...ولم نمیکرد...رفتم محکم در حموم رو زدم و گفتم: داداش...کنسرت راه ننداختی که...بیا پایین از رو سن...دیر شد جون توووو!!!
چند بار با صدای بلند باشه ای گفت...از اتاق بیرون رفتم تا لباسم رو بپوشم...حدود نیم ساعت طول کشید تا خودم حاضر بشم و روسری و چادرم رو هم سر کردم.
داشتم کادوهای عروس خانم رو برمیداشتم که دیدم محمد و امیررضا اومدن بیرون...قرار بود کت و شلوار مشکی بپوشن...خیلی بهشون میومد😍نگاهی به سر تا پاشون انداختم و گفتم: به به...با داماد اشتباه نگیرن شما رو خوبه!!! خوشتیپ شدین هاااا😃
محمد عشوه ای اومد و گفت: خدا حفظم کنه واستون😌
+خب حالا دیگه پرو نشو😐
امیررضا هم شروع کرد خندیدن...خواستم چیزی بهش بگم که دیدم امیرعلی اومد بیرون...مامان اسفند رو ذغال میریخت و هعی قربون صدقه اش میرفت:
_الهی دورت بگردم مادر...هزار ماشاءالله...هزار اللّه اکبر...الهی خوشبخت و عاقبت بخیر شی عزیزم...چشم حسود دور باشه ازت....
ماه شده بود...کت و شلوار خاکستری با جلیقه مشکی و اون موهای حالت گرفته اش...از طرفی هم ته ریش همیشگیش که خیلی آقاش میکرد...به سمتش رفتم و گفتم: یعنی به جون خودم خیلی باید طرف خنگ باشه که داداش منو رد کنه😍 الهی اجی فدات بشه...چه ماه شدی!!
لبخندی زد و گفت: قربون تو😇.
همه وسایل رو برداشتیم...مامان و بابا با ماشین خودشون اومدن و منو داداشام هم با ماشین امیرعلی رفتیم.
سر راه دسته گل و شیرینی هم که سفارش داده بودیم رو گرفتیم و به سمت خونهی عمو رضا حرکت کردیم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_64
سر راه دسته گل و شیرینی هم که سفارش داده بودیم رو گرفتیم و به سمت خونهی عمو رضا حرکت کردیم...امیرعلی هم که حسابی شارژ شده بود و صدای ضبط و زیاد کرده بود و سر تکون میداد...بعد از نیم ساعت و دقیقا راس ساعت شیش رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و امیرعلی دسته گل و امیررضا شیرینی، من و مامان هم کادو هارو بردیم.
خونشون مثل ما ویلایی اما دوبلکس بود...حیاط بزرگ و قشنگی داشتن...وارد خونه شدیم و بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق پذیرایی رفتیم و همگی نشستیم...چند دقیقهای بزرگترها در مورد کار و زندگی صحبت کردن و چند دقیقه بعدش سارا چایی رو آورد...زیر چشمی نگاهی به امیرعلی کردم...بچم از استرس سرش رو بالا نمی آورد😅یه دستمال کاغذی هم دستش گرفته بود و عرق پیشونیش رو پاک میکرد.
بابا نگاهی به امیرعلی و سارا کرد و رو به عمو رضا گفت: اگر شما اجازه بدین، این دو تا جوون برن حرف هاشون رو بزنن و تصمیم نهایی رو بگیرن.
عمو رضا کمی روی مبل جا به جا شد و گفت: اختیار دارین حاجی...هر طور شما صلاح بدونید..
بعد هم رو به سارا گفت: سارا جان، آقا امیرعلی رو راهنماییشون کن به اتاقت.
سارا چشمی گفت و بلند شد و بعد بفرمایید ارومی رو به امیرعلی گفت...امیرعلی نگاهی به مامان و بابا کرد و با گرفتن تاییدشون پشت سر سارا راه افتاد...مامان و بابا هم از فرصت استفاده کردن و در مورد مهریه و مراسم عقد صحبت کردن...دیگه حوصله ام سر رفته بود...امیررضا که به بحث بزرگتر ها گوش میداد و محمد هم هر از چند گاهی سوالی ازش میپرسید و اونم جواب میداد.
نگاهی به ساعتم کرد؛ یک و ساعت و نیم از زمانی که امیرعلی و سارا رفتن میگذشت... کمکم داشت خوابم میگرفت که سارا از پله ها اومد پایین و امیرعلی هم پشت سرش بود...از خوشحالی که توی صورت هردو موج میزد میشد جواب مثبت نهایی رو فهمید...همگی از جامون بلند شدیم...مامان به سمت سارا رفت و با اشتیاق پرسید: چیشد عزیزم؟
سارا نگاهی به جمع و بعد هم به امیرعلی کرد و گفت: ما همهی حرفامون رو زدیم...ان شاءلله که انتخابم درست باشه😊.
با شنیدن این جمله امیرمحمد بلند گفت: پس مبارکههه👏🏻.
بعد هم همه شروع کردن به دست زدن...لبخند رضایت روی لب های همه دیده میشد...زهرا خانم به سارا و امیرعلی گفت که روی مبل کنار هم بشینن تا بابا براشون صیغه محرمیت بخونه.
امیرعلی بعد از شنیدن بله از سارا نفس راحتی کشید...مامان حلقه ای که برای نشون خریده بود رو دست سارا کرد...همه برای خوشبختیشون صلوات ختم میکردن و بهشون تبریک میگفتن...بعد از تموم شدن صیغه، همه شیرینی خوردیم و کلی عکس انداختیم...آخر سر هم مامان کادوهای عروس خانم رو بهش داد.
قرار شد هفته دیگه جمعه که مصادف با نیمه شعبان و ولادت امام زمان بود توی محضر به صورت رسمی عقد کنن
. بعد از تموم شدن مراسم و خوردن شام و گپ زدن بزرگترها راهی خونه شدیم....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_65
یکشنبه بود و تایم کلاس های دانشگاه بیشتر...علاوه بر اون باید بسیج دانشگاه هم میرفتم...بعد از تموم شدن کلاس، از کافی شاپ دانشگاه یک چایی گرفتم تا خستگی از تنم در بره...بعد از خوردن چایی راهی دفتر بسیج شدم.
کارت افرادی که تازه عضو شده بودن رو تکمیل کردم و گذاشتم تو کشوی میزم تا فردا بهشون تحویل بدم...بین این کارت ها چشمم خورد به اسم یک نفر که برام آشنا بود...کارت رو برداشتم و اسمش رو خوندم: ماهان انتظامی...داشتم بقیه اطلاعاتش رو میخوندم که موبایلم زنگ خورد...تماس از طرف مامان بود:
+سلام مامان خوبی؟
_سلام...ممنون، تو خوبی؟ کجایی؟
+الحمدلله...دفتر بسیج دانشگاهم چطور؟
_آهان...ولی زود بیا خونه خب!!
+باشه سعی میکنم حالا چه خبر هست مگه؟؟
_شب مهمون داریم...خاله سمیه میخوان بیان.
+خب به سلامتی، چیکار به من داره که من زود بیام یا دیر!!!
_تو حالا بیا من بهت میگم...ای بابا...کاری نداری🤨؟
+باشه چشم...نه، خدانگهدار😐
_خداحافظ.
عجیب به اعصابش مسلط بودهااا😐 بی خبر از همه چی ابروهامو بالا انداختم و مشغول کارهام شدم.
نمیدونم چقدر گذشت که گشنگی بهم فشار آورد...نگاهی به ساعت انداختم، که چهره عصبی مامان از جلوی چشام رد شد...با دست روی پیشونیم زدم و سریع وسایلم رو جمع کردم...کولهام رو برداشتم و به سمت بیرون حمله ور شدم...اولین اتوبوسی که نگه داشت سوار شدم.
یک ربعه به خونه رسیدم...کلید رو انداختم تو قفل و در رو باز کردم...از ایستگاه اتوبوس تا خونه رو دوییده بودم و دیگه نفسم بریده بود.
مامان با لبخند به استقبالم اومد و گفت: سلام دختر گلم خوبی؟ خسته نباشی!!
با چشم های گرد شده جواب سلام رو دادم و تشکری کردم...لیوانی آب خوردم و خودم رو روی مبل پرت کردم...مامان هم کفگیر به دست کنارم روی مبل نشست...نگاهی بهم کرد و گفت: پاشو جمع و جور کن...برو دوش بگیر...شب داره مهمون میاد😀.
سرم رو تکون دادم و گفتم: میرم...خاله اینا که غریبه نیستن!!!
با کفگیری که دستش بود محکم رو ساق پام زد و گفت: دِ حرف بهت میزنم بگو چشم...خاله اینا غریبه نیستن ولی داره برات خواستگار میاد🤨.
در حالی که پام رو ماساژ میدادم با تعجب گفتم: خواستگار چیه😳!!!
_یک نوع خوردنیه🙄خودتو به کوچه علی چپ نزن پاشو ببینم...خیر سرش میخواد خونه زندگی اداره کنه...این هنوز نمیتونه خودشو جمع کنه😒
با دست زدم تو سرم و بلند یا خدایی گفتم...مامان عصبی به سمتم برگشت و گفت: یا خدا نداره...بلند شو ببینم...بیچاره کمیل گیر کی میخواد بیافته😑.
از جام بلند شدم و گفتم: .....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_66
از جام بلند شدم و گفتم: کمیل!!!
مامان: اره دیگه...کمیل میخواد بیاد خواستگاری تو فنقلی!!
کوله ام رو برداشتم و به اتاقم رفتم...بعد از عوض کردن لباس هام و شستن دست و صورتم روی تخت دراز کشیدم تا خستگی در کنم...تا خواستم پلک هامو رو هم بزارم، مامان با صدای بلند گفت: رفتی حموممم!!!!
چند بار با مشت کوبیدم روی پیشونیم و گفتم: چشم..چشم..چشم..چشمممم😩
لباس هام رو برداشتم و به حموم رفتم...یه دوش نیم ساعتی که خستگی از تنم برد و سرحال ترم کرد گرفتم.
مامان حسابی خونه رو تمیز کرده بود...به اتاقم رفتم که دیدم همه چی مرتب سر جاشه...ولی من که اتاق رو تمیز نکرده بودم😶حتی کیف و لباس هامو انداخته بودم روی تخت.
به آشپزخونه رفتم...مامان با دستمال میوه هایی که شسته بود رو خشک میکرد و توی ظرف میذاشت...یه خیار برداشتم و گاز زدم؛ رو به مامان گفتم: شما اتاق منو مرتب کردی؟
بدون توجه به حرف من، گفت: الان بهت میگم که دیگه اون موقع گوشزد نکنم...اول از همه میای سلام میکنی بعد میری تو آشپزخونه چایی آماده میکنی...
به مبل میزبان دم در آشپزخونه اشاره کرد و ادامه داد: همینجا میشینی تا صدات کنم، هر چی هم گفتم میگی چشم!
خیارم رو قورت دادم و خواستم حرف بزنم که دیدم بابا از اتاق اومد بیرون و گفت: بابا جان حواست رو جمع کن فقط چایی رو نریزی رو داماد😃آخه یه بنده خدایی همین اتفاق براش افتاد😅
با خنده گفتم: سلام بابا...شما کی اومدی؟ خسته نباشی😄حالا اون بنده خدا کی هست!!
_سلام بابا جان...تازه اومدم..
نگاهی به مامان کرد و ابرو بالا انداخت...مامان منظور بابا رو گرفت و گفت: دست شما درد نکنه حاج حسین...حالا باید جلو بچه بگی🤨حالا خوبه چند بار بهت گفتما انگشتم گیر کرد به فرش سینی چایی تو دستم تکون خورد😑
بابا میخندید و سرش رو تکون میداد و حرف مامان رو تکذیب میکرد...خلاصه موندن تو جمع عواقب خوبی نداشت؛ برای همین گازش رو گرفتم و رفتم تو اتاق.
ساعت هشت بود و برادران گل هم اومده بودن...لباس هام رو پوشیدم و خوشگل ترین چادرم رو سرم کردم...به سمت آشپزخونه رفتم تا سینی چایی رو آماده کنم...سینی رو گذاشتم و روش یه دستمال قشنگ انداختم و یک شاخه گل رز هم که از حیاط کنده بودم و توی گلدون گذاشته بودم، کنار دسته سینی قرار دادم.
امیررضا که رو مبل رو به روی آشپزخونه نشسته بود، گردنش رو دراز کرد و نگاه کوتاهی به من و سینی انداخت؛ بعد هم رو به بقیه گفت: خدا شانس بده...مردم چه کار ها که واسه خواستگار هاشون نمیکنن😐!!
امیرعلی هم پرید و گفت: بابا این کمیل عجب آدم حسودیه...نذاشت یه هفته از عقد من بگذره بعد بره زن بگیره...این میخواد عقب نیافته هاااا گفته باشم🙄
عصبی به هر دوتاشون گفتم: ای بابا...هیچ ربطی به اون بدبخت نداره...این کارها احترام به مهمونه😠
امیرمحمد که پشت سرم تو آشپزخونه بود، خندید و گفت: واقعا هم بدبخته...چون قراره کنار تو زندگی کنه😂
دستم رو بالا بردم، تا خواستم پایین بیارم و بزنمش که صدای زنگ آیفون، دستم رو تو هوا خشک کرد و نگاهم به سمت خودش کشوند.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』