#رویای_من
#پارت_57
امیرعلی که انگار منتظر این حرف من بود تا حرفش رو بزنه، گفت: خیلی دلم به حال ارمیا میسوزه...خدا میدونه چه سرنوشتی در انتظارشه...این ماموریت خیلی مهمیه...احتمال برگشتش خیلی کمه...شاید اصلا زنده برنگرده...ای کاش میشد من جاش برم تا اون..
دستم رو گرفت توی دستش و گفت: زینب...همون روزی که گلوله خوردم و رفتم بیمارستان...ارمیا صبحش اومد پیشم و بهم گفت که اگر جور بشه میخواد قبل از اینکه بره ماموریت بیاد خونمون باهات صحبت کنه...ولی به خاطر اتفاقی که افتاد نشد...توی نگاهش بغض داشت...تا نگاهم میکرد چشماش میلرزید و لبخند میزد تا بغضش پیدا نباشه...قبل از اینکه بره اومد بغلم کرد و گفت، امیر من خیلی خاطر زینب رو میخوام، ان شاءلله که خوشبخت بشه. این حرفش جیگرم رو سوزوند...یعنی از همه چی گذشته...دیگه خودش میدونه برنمیگرده..
بعد از گفتن این جمله بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن...اشک توی چشمام جمع شده بود...تمام اون لحظات آخر که دیدمش رو مرور کردم...پلک هامو بستم و اشکام اومد پایین...نزدیک امیرعلی شدم و بغلش کردم...بمیرم واسه داداشم...امیرعلی دلش نازک نبود...اما خیلی اوقات باهام درد و دل میکرد...اینم به خاطر شرایط کاریش بود...خیلی روز ها انقدر به خاطر اتفاق هایی که برای همکاراش میافتاد ناراحت بود...دلش پر میشد از ماجراهای دوروبرش.
چند دقیقه بی صدا اشک ریخت...بعد هم سرش رو بلند کرد...دو تا دستم رو دور صورتش گذاشتم و اشک هاشو پاک کردم...کمکش کردم تا دست و صورتش رو بشوره...بعد هم بالشت زیر سرش رو درست کردم تا بتونه بخوابه...پتو رو کشیدم روش...برق اتاق رو خاموش کردم و نگاهی کوتاه بهش انداختم...سعی کردم خودم رو با کارهای خونه سرگرم کنم...غذایی برای شام آماده کردم و کمی با موبایلم ور رفتم...به اتاق پسرا رفتم و کمی مرتب کردم...میز هارو دستمال کشیدم...به دیوار کنار کتابخونه که پر از عکس بود رسیدم، نگاهم به عکس دسته جمعیشون با دوستاش افتاد...با دیدن چهره ارمیا دوباره یاد حرف های امیرعلی افتادم...سرم داشت منفجر میشد...یه قرص ژلوفن خوردم تا کمی از سر دردم کم بشه.
کتاب های درسم رو جلوم گذاشتم و شروع کردم به خوندن...چند تا سوال حل کردم و کمی جزوه خوندم...کم کم داشت خوابم میبرد که زنگ خونه رو زدن...دکمه رو زدم تا در باز بشه و چادرم رو سر کردم...پارسا بعد از کلی یااللّه گفتن اومد داخل...کمی عقب رفتم و گفتم: سلام.
_سلام...خوبین...امیرعلی چطوره؟
+ممنون...یه یک ساعتی هست قرص هاشو خورده و خوابیده.
دو تا پلاستیک پر از آبمیوه و کمپوت گذاشت روی اپن و گفت: کمپوت برای بخیهاش خوبه...اگر کاری داشتین من در خدمتم...امیررضا اومد بگید یه خبر به من بده خیالم راحت بشه...امری هست؟
+دستتون درد نکنه...خیلی زحمت کشیدید...ان شاءلله جبران کنیم براتون.
سری تکون داد و بعد خداحافظی کرد و رفت...در رو بستم و چادرم رو در آوردم...تا خواستم بشینم، دوباره زنگ خونه رو زدن...کلافه پوفی کردم و بلند شدم...تا نگاهم به تصویر آیفون افتاد دو دستی زدم تو صورتم و یا ابوالفضلی زمزمه کردم...امیرمحمد اینجا چیکار میکرد...کی میخواد این یکی رو جمع کنه......😧
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』