#رویای_من
#پارت_63
یک لحظه به خودم اومدم و با تعجب از مامان پرسیدم: ما که هنوز خواستگاری نرفتیم...هنوز اونا جواب مثبت ندادن...پس این کارها برای چیه؟!
مامان لبخندی زد و گفت: عروس قبول کرده...ما میخواهیم بریم براشون صیغه محرمیت بخونیم تا ان شاءلله به زودی جشن عقد بگیریم😍.
دستم رو به کمر گرفتم و گفتم: واقعا ممنونم😑نه واقعااااا ممنونم😐ما نقش چغندر داشتیم چیزی نگفتین🤨!!
مامان با دست راستش زد روی دست چپش و گفت: هیییی!! شما که یه دونهای اما این صحبت ها مال دو سه ماه پیشه...باهاشون صحبت کردیم گفتیم اگر قبول کنن میریم رسمیش میکنیم😃الان هم عجله کن باید اینارو کادو کنیم تا ساعت شیش بیشتر وقت نداریمااااا!!!
سری تکون دادم و رفتم تا چسب بیارم و هدیه رو کادو کنیم...همه رو با کمک مامان و ایده های بابا درست کردیم و گذاشتیم یه گوشه تا خراب نشه...به سراغ ناهار رفتیم و یک ناهار حاضری زدیم بر بدن و ساعت سه بود که رفتیم کمکم حاضر بشیم...امیررضا هم بعد از ناهار اومد و قرار شد نوبتی دوش بگیرن.
امیرعلی که انگار رفته بود تست موسیقی بده😐از همه نوعش هم میخوند...ولم نمیکرد...رفتم محکم در حموم رو زدم و گفتم: داداش...کنسرت راه ننداختی که...بیا پایین از رو سن...دیر شد جون توووو!!!
چند بار با صدای بلند باشه ای گفت...از اتاق بیرون رفتم تا لباسم رو بپوشم...حدود نیم ساعت طول کشید تا خودم حاضر بشم و روسری و چادرم رو هم سر کردم.
داشتم کادوهای عروس خانم رو برمیداشتم که دیدم محمد و امیررضا اومدن بیرون...قرار بود کت و شلوار مشکی بپوشن...خیلی بهشون میومد😍نگاهی به سر تا پاشون انداختم و گفتم: به به...با داماد اشتباه نگیرن شما رو خوبه!!! خوشتیپ شدین هاااا😃
محمد عشوه ای اومد و گفت: خدا حفظم کنه واستون😌
+خب حالا دیگه پرو نشو😐
امیررضا هم شروع کرد خندیدن...خواستم چیزی بهش بگم که دیدم امیرعلی اومد بیرون...مامان اسفند رو ذغال میریخت و هعی قربون صدقه اش میرفت:
_الهی دورت بگردم مادر...هزار ماشاءالله...هزار اللّه اکبر...الهی خوشبخت و عاقبت بخیر شی عزیزم...چشم حسود دور باشه ازت....
ماه شده بود...کت و شلوار خاکستری با جلیقه مشکی و اون موهای حالت گرفته اش...از طرفی هم ته ریش همیشگیش که خیلی آقاش میکرد...به سمتش رفتم و گفتم: یعنی به جون خودم خیلی باید طرف خنگ باشه که داداش منو رد کنه😍 الهی اجی فدات بشه...چه ماه شدی!!
لبخندی زد و گفت: قربون تو😇.
همه وسایل رو برداشتیم...مامان و بابا با ماشین خودشون اومدن و منو داداشام هم با ماشین امیرعلی رفتیم.
سر راه دسته گل و شیرینی هم که سفارش داده بودیم رو گرفتیم و به سمت خونهی عمو رضا حرکت کردیم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』