#رویای_من
#پارت_66
از جام بلند شدم و گفتم: کمیل!!!
مامان: اره دیگه...کمیل میخواد بیاد خواستگاری تو فنقلی!!
کوله ام رو برداشتم و به اتاقم رفتم...بعد از عوض کردن لباس هام و شستن دست و صورتم روی تخت دراز کشیدم تا خستگی در کنم...تا خواستم پلک هامو رو هم بزارم، مامان با صدای بلند گفت: رفتی حموممم!!!!
چند بار با مشت کوبیدم روی پیشونیم و گفتم: چشم..چشم..چشم..چشمممم😩
لباس هام رو برداشتم و به حموم رفتم...یه دوش نیم ساعتی که خستگی از تنم برد و سرحال ترم کرد گرفتم.
مامان حسابی خونه رو تمیز کرده بود...به اتاقم رفتم که دیدم همه چی مرتب سر جاشه...ولی من که اتاق رو تمیز نکرده بودم😶حتی کیف و لباس هامو انداخته بودم روی تخت.
به آشپزخونه رفتم...مامان با دستمال میوه هایی که شسته بود رو خشک میکرد و توی ظرف میذاشت...یه خیار برداشتم و گاز زدم؛ رو به مامان گفتم: شما اتاق منو مرتب کردی؟
بدون توجه به حرف من، گفت: الان بهت میگم که دیگه اون موقع گوشزد نکنم...اول از همه میای سلام میکنی بعد میری تو آشپزخونه چایی آماده میکنی...
به مبل میزبان دم در آشپزخونه اشاره کرد و ادامه داد: همینجا میشینی تا صدات کنم، هر چی هم گفتم میگی چشم!
خیارم رو قورت دادم و خواستم حرف بزنم که دیدم بابا از اتاق اومد بیرون و گفت: بابا جان حواست رو جمع کن فقط چایی رو نریزی رو داماد😃آخه یه بنده خدایی همین اتفاق براش افتاد😅
با خنده گفتم: سلام بابا...شما کی اومدی؟ خسته نباشی😄حالا اون بنده خدا کی هست!!
_سلام بابا جان...تازه اومدم..
نگاهی به مامان کرد و ابرو بالا انداخت...مامان منظور بابا رو گرفت و گفت: دست شما درد نکنه حاج حسین...حالا باید جلو بچه بگی🤨حالا خوبه چند بار بهت گفتما انگشتم گیر کرد به فرش سینی چایی تو دستم تکون خورد😑
بابا میخندید و سرش رو تکون میداد و حرف مامان رو تکذیب میکرد...خلاصه موندن تو جمع عواقب خوبی نداشت؛ برای همین گازش رو گرفتم و رفتم تو اتاق.
ساعت هشت بود و برادران گل هم اومده بودن...لباس هام رو پوشیدم و خوشگل ترین چادرم رو سرم کردم...به سمت آشپزخونه رفتم تا سینی چایی رو آماده کنم...سینی رو گذاشتم و روش یه دستمال قشنگ انداختم و یک شاخه گل رز هم که از حیاط کنده بودم و توی گلدون گذاشته بودم، کنار دسته سینی قرار دادم.
امیررضا که رو مبل رو به روی آشپزخونه نشسته بود، گردنش رو دراز کرد و نگاه کوتاهی به من و سینی انداخت؛ بعد هم رو به بقیه گفت: خدا شانس بده...مردم چه کار ها که واسه خواستگار هاشون نمیکنن😐!!
امیرعلی هم پرید و گفت: بابا این کمیل عجب آدم حسودیه...نذاشت یه هفته از عقد من بگذره بعد بره زن بگیره...این میخواد عقب نیافته هاااا گفته باشم🙄
عصبی به هر دوتاشون گفتم: ای بابا...هیچ ربطی به اون بدبخت نداره...این کارها احترام به مهمونه😠
امیرمحمد که پشت سرم تو آشپزخونه بود، خندید و گفت: واقعا هم بدبخته...چون قراره کنار تو زندگی کنه😂
دستم رو بالا بردم، تا خواستم پایین بیارم و بزنمش که صدای زنگ آیفون، دستم رو تو هوا خشک کرد و نگاهم به سمت خودش کشوند.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』