#رویای_من
#پارت_61
پشت در ایستاده بودم که با شنیدن صدای حرکت ماشین از رفتنش خیالم راحت شد...داخل خونه رفتم و با صدای بلند سلام کردم...امیرعلی که پای لپ تاپ داشت کارهاش رو انجام میداد گفت:
_ به به سلام بانو...خسته نباشی.
+سلامت باشی...بهتری؟ درد نداری که!!
_خوبم خدا رو شکر...ببین زینب جان بابا زنگ زد گفت که رسیدن تهران...الان ها دیگه باید نزدیک خونه باشن.
سری تکون دادم و به اتاقم رفتم...لباس هام رو عوض کردم و بعد از شونه کردن موهام به آشپزخونه رفتم...چایی تازه دم کردم و برنجی که صبح قبل از رفتن خیس کرده بودم رو گذاشتم بپزه...زیر قورمه سبزی که صبح بار گذاشته بودم رو روشن کردم تا خوب جا بیافته.
وضو گرفتم و نماز خوندم...خواستم جا نمازم رو جمع کنم که مامان زنگ خونه رو زد...در رو باز کردم و به استقبالشون رفتم...چمدون هاشون رو آوردم داخل و بعد از سلام و احوالپرسی براشون چایی ریختم.
خدا رو شکر امیررضا همون حرفی که به محمد زده بود رو به مامان و بابا گفته بود...حال امیرعلی بهتر بود و جایی برای شک کردن بهش نداشت...موقع راه رفتن یکم لنگ میزد که اونم مثلا اثرات کتک هایی بود که خورده...بچه میخواست طبیعی جلوه بده😑
راه طولانی بوده و مامان و بابا حسابی خسته شده بودن...برای همین زود ناهارشون رو آماده کردم تا بتونن استراحت کنن...بعد از خوردن ناهار بابا رفت استراحت کنه و مامان هم بعد از خالی کردن ساک رفت که بخوابه...خودم هم حسابی خسته شده بودم...بدنم کوفته بود و به کمی استراحت نیاز داشتم...دو ساعتی خوابیدم و نزدیک های ساعت پنج بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم.
امیررضا و امیرمحمد از دانشگاه اومده بودن و همگی نشسته بودن و داشتن میوه میخوردن...سلامی کردم و بعد از شستن دست و صورتم منم مشغول خوردن میوه شدم...یه سیب برداشتم و پوست کندم...مامان در حالی که روی خیار نمک میپاشید گفت: امیرعلی جان...حواست باشه مادر...جمعه قرار گذاشتیم برای خواستگاری هاااا...نشه جمعه بیای بگی ماموریت دارم، جلسه دارم، کار دارم!
+چشم مامان...چشم همهی کارهام رو تکمیل میکنم.
_خوبه؛ بعد نماز هم حاضر شید شام میریم بیرون.
همگی سری تکون دادیم...بعد از نماز حاضر شدیم...من مثل همیشه یک سارافون چهارخونه قرمز مشکی با یک زیر سارافونیه سفید پوشیدم...روسری ساده قرمز مشکیم رو هم لبنانی بستم و چادرم رو سر کردم...به سمت حیاط رفتم و بعد از پوشیدن کفش هام سوار ماشین امیرعلی شدیم...به رستورانی که بیشتر مواقع میرفتیم، رفتیم تا شام بخوریم.
بابا به عمو سعید هم گفته بود بیان تا یکم دور هم جمع باشیم و جای خالی ارمیا رو کمتر احساس کنن...سر میز شام که نشسته بودیم، المیرا، خواهر بزرگتر ارمیا کنار من نشسته بود...اصلا حال خوشی نداشت...مدام بغض میکرد و بغضش رو قورت میداد...دستاش رو گرفتم و گفتم: المیرا جان...ان شاءلله به زودی برمیگرده...غصه نخور🥺
المیرا هم چشم هاشو بست و گفت: ان شاءلله💔.
حال و هوای مامانش هم مثل خود المیرا بود...عمو سعید مثل همیشه ظاهری خندون داشت و میگفت و میخندید، ولی درونش غوغا بود...مامان و بابا و محمد هم از وقتی متوجه شدن ناراحت شده بودن...چهار روزی میشد که ارمیا رفته بود و توی همین چهار روز هم به اندازه کافی همه زجر نبودش رو کشیده بودن.
بعد از خوردن شام به خونه رفتیم...امیررضا داخل حیاط، لبهی حوض نشسته بود و توی گلدون های خالی گل میکاشت...به سمتش رفتم و لب حوض نشستم...نگاه کوتاهی کرد و لبخندی زد...نفس عمیقی کشیدم و گفتم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』