#رویای_من
#پارت_60
_اگر عجله دارید بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب؛ راستش میخواستم اول از خودتون بپرسم بعد با امیررضا در میون بذارم...اگر شما اجازه بدین و قبول کنید با خانواده ام خدمتتون برسیم برای....خواستگاری😥
با شنیدن این جمله اش خندهام گرفته بود...نگاهی بهش انداختم؛ از خجالت سرخ شده بود و سرش و انداخته بود پایین...سعی کردم خندهام رو کنترل کنم...کمی فکر کردم و برای اینکه دست به سرش کنم گفتم: من فعلا قصد ازدواج ندارم... لطفاً دیگه مزاحم نشید...خدانگهدار.
بدون توجه به پشت سرم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...مدام به ساعتم نگاه میکردم و با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم...هیچ اتوبوسی نبود!!!
دیرم شده بود و خیلی وقت نداشتم...یه پراید جلوی پام توقف کرد...شیشه رو پایین داد و گفت: نیاوران!
ناچار قبول کردم و عقب سوار شدم...هوا گرم بود و نور آفتاب تو صورتم...خواستم شیشه ماشین رو بدم پایین که دیدم دسته نداره😶...به دستگیره در که نگاه کردم دیدم دستگیره هم شکسته😐حتی طرف دیگه هم دستگیره نداشت...راننده که متوجه تعجب من شده بود به سمت عقب برگشت و پوزخندی زد😏.
خیابون خلوت بود و هیچ راهی برای فرار نداشتم...از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد و چادرم رو گرفت...خواست به سمت بیرون ببردم...چادرم رو گرفت و محکم به سمت بیرون کشید...محکم زمین خوردم...خواست بلندم کنه که یک نفر اومد و از پشت کشیدش...تا میخورد طرف رو کتک زد...تمام سر و صورتش خونی شده بود...از جام بلند شدم و خودم رو تکوندم...راننده از ترسش سریع سوار ماشینش شد و گازشو رو گرفت و رفت...داشتم روسری ام رو درست میکردم که همون مرده به سمتم اومد و گفت: خانم حسینی خوبین؟
با تعجب سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و گفتم: اااقا ماهان😳 شما اینجا چیکار میکنید😧
ماهان لبخندی زد و گفت: داشتم میرفتم خونه...دیدم یک نفر داره خانمی رو اذیت میکنه و از ماشین کشیدش بیرون...اول نمیدونستم شمایید...وقتی اومدم نزدیک متوجه شدم...حالا هم تشریف بیارید سوار ماشین بشید برسونمتون...آخه گفته بودین عجله دارین!!
تشکری کردم و به سمت ماشین رفتم...در جلو رو باز کرد و منتظر شد تا بشینم...بعد از اینکه سوار شدم در رو بست...خودش هم نشست و بعد از بستن کمربند ایمنی و زدن عینک افتابیش به راه افتاد...از مدل ماشین میشد حدس زد که وضع مالی خوبی داره...در طول مسیر هیچ حرفی نزدیم و فقط به موسیقی در حال پخش گوش میکردیم.
نیم ساعتی میگذشت که به خونه رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم...به سمت ماهان رفتم و گفتم:
+دستتون درد نکنه،خیلی لطف کردین...ان شاءلله جبران کنم.
خندید و گفت: خواهش میکنم وظیفه بود.
بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم و با کلید در رو باز کردم...رفتم داخل و در رو بستم...پشت در ایستاده بودم که با شنیدن صدای حرکت ماشین از رفتنش خیالم راحت شد...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』