eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچه دلت را به نامشان کن... یقین بدان؛ در کوچه پس کوچه‌های پر پیچ و خمِ دنیا تنهایت نمی‌گذارند...!✨🌱 اقا محمد رضا دهقان امیری سالروز زمینی شدنتان مبارک🌸
ولی زندگی یک روضت الشهدین بهم بدهکاری ها یادت باشه 🌊🕊
~امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم~
ramadan 1443.pdf
817.2K
این یه پلنر اعمال روزانه ماه مبارک هست هرکسی قدر توانش می‌تونه انجام بده ، تیک بزنه و لذت ببره🤍؛ ما هم رو از دعای خیرتون محروم نکنید :)
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' پارسا که متوجه ناراحتی من شده بود، خودش رو جمع و جور کرد و چند تا سرفه کرد تا مثلا جو رو عوض کنه و بعد با جدیت گفت: ندا خواهر منه.. عصبی‌تر شدم...توقع نداشتم همچین چیزی بگه...همه‌ی ما میدونستیم که پارسا فقط یه برادر داره اونم پیامِ.. _ یعنی همه‌ی این مدت به ما دروغ گفتین که خواهر ندارید! _ نه‌ نه نه...اشتباه نکنید...قضیه‌اش مفصله.. وقتی من دو ماهم بود پدرم تصادف کرد...ما هیچ فامیلی توی تهران نداشتیم...مامانم برای اینکه بتونه بره ملاقات بابام، باید منو پیش یکی میذاشت...تو اون زمان، مامانِ ندا که دوست چند ساله مادرم بود، من رو نگه می‌داشت و بهم شیر میداد...آخه اون موقع ندا یک سالش بود و کمتر شیر میخورد...اینطوری ندا خواهر بزرگترِ من شد و منم داداش کوچیکه...وقتی ما اومدیم به این محل، خانواده ندا هم رفتن شهرستان و ما از هم دور شدیم...هر از چند گاهی اونا میومدن خونمون یا ما می‌رفتیم شهرستان پیش‌شون.. تا اینکه امسال وقتی به خونمون اومد، ازش خواستم تا دوتایی بریم سر خاک کمیل... تازه متوجه اشتباهم شده بودم...نباید زود قضاوت میکردم و آسمون ریسمون می‌بافتم...از شرم سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم...سرخ شده بودم از خجالت.. _ من معذرت می‌خوام آقا پارسا...زود قضاوت کردم ببخشید.. _ایرادی نداره...پیش میاد...مقصر خود من هم هستم که ندا رو اون روز معرفی نکردم.. دیگه تا آخر صحبت‌مون، سرم رو بالا نگرفتم و فقط به زمین خیره شده بودم.. پارسا از هدف هاش و موقعیتی که توی زندگیش داشت گفت...از سختی های شغلش و مشکلاتی که ممکنه توی زندگیمون پیش بیاد.. نگاهی به حلقه‌ی توی دستم انداختم...هنوز از دستم خارجش نکرده بودم و نگهش داشته بودم... _ آقای موحد شما با ازدواج قبلی من مشکلی ندارید!؟ پارسا خندید و گفت: زمانی که خبر عقد شما و کمیل رو بهمون دادن، مامانم همش میگفت پارسا کی میخوای دست به کار بشی؟ کی میخوای زن بگیری؟ راستش من اصلا به ازدواج فکر نمی‌کردم...انقدر مشغله کاری داشتم که گاهی خودم رو فراموش میکردم...تا اینکه مامانم یکی رو معرفی کرد و قرار شد بریم خواستگاریش که دقیقا مصادف شد با روز خاکسپاری کمیل...منم کنسلش کردم و چند وقت بعد هم اون دختر ازدواج کرد و مامان هم بیخیال شد...تا اینکه بعد از سالگرد، مامانم گفت بیایم خواستگاری شما.. اول قبول نکردم...راستش گفتم شاید ناراحت بشید...ولی مامان گفت که چند تا خواستگار داشتین و مشکلی ندارن...من هم گفتم چه خانواده‌ای بهتر از خانواده شما و با اجازتون پا پیش گذاشتم.. در این مورد ازدواج قبلی هم من مشکلی ندارم...اتفاقی بوده که افتاده و باعث افتخاره که بتونم از امانت رفیق شهیدم مراقبت کنم.. صحبت هامون که تموم شد رفتیم داخل...همه بهمون لبخند زده بودن...آقا امین گفت: خب عروس خانم چیشد؟ ما آماده‌ایم برای صیغه محرمیت‌ ها!! خندیدم و گفتم: چه عجله‌ای دارین!! یکم مهلت بدید من فکر کنم.. همه قیافه‌ها پوکر شد...انتظار داشتن مثل ازدواج اوّلم همون موقع بله رو بگم، والا!! خلاصه که خانواده هاهم بعد از کمی صحبت و گپ و گفت راهی خونه‌هاشون شدن... بعد از جمع و جور کردن خونه، تو حیاط روی تاب نشسته بودم و به حرف های پارسا فکر میکردم که دستی روی شونه‌ام نشست...به سمتش برگشتم و با دیدن امیررضا لبخندی زدم.. _راستشو بگو ببینم به چی فکر میکردی شیطون؟! _به حرف های پارسا.. _همه رو امشب نابود کردی هاااا!! _خب چیکار میکردم دیگه!! با یه جلسه حرف زدن که من نمیتونم تصمیم بگیرم!! بحث یه عمر زندگیه!! _بله بله درسته عروس خانم...میگم که چرا تا دیدیشون تعجب کردی؟ منتظر کس دیگه‌ای بودی؟! _کسی به من نگفته بود اینا میان...برای همین کُپ کردم.. امیرعلی هم به جمع‌مون اضافه شد که پشت بندش مامان اومد... _بچه‌ها فردا شب خونه خاله سمیه دعوتیم...عمو سعید اینا هم هستن.. امیرعلی صورتش درهم رفت...لبش رو گاز گرفت و چشم هاش رو بست: _هیچی بدتر از این نمیشد...فردا چطوری تو روی عمو نگاه کنم...اصلا طاقت روبه‌رو شدن با زن‌عمو رو ندارم... چطوری بهش خبر ارمیا رو بدم.. و باز دوباره اشک روی گونه‌هاش راه پیدا کرد.... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
هدایت شده از ¬𝑮𝑬𝑯𝑨𝑫-𝑴𝑶𝑮𝑵𝑰𝑬¬🇵🇸
🖤
‼️اندر‌ احوالاتِ بهانه جویانِ مثلاً مذهبی/:... ،،به کجا داریم میریم....
●./بسم رب خالق چشمان جهاد./
پرسیدند‌آرامش‌چیست؟! ازتو‌برایشـٰان‌گفتم‌رفیق..(:💕🌿!
🔴👇❌👇❌فوری و مهم❌🔴👇🔴❌👇 پیرو «درخواست شهروندان مومن تهرانی»، نیروی انتظامی تهران، طرح پلمپ واحدهای صنفی متخلف در ماه مبارک رمضان را آغاز کرده و طی ۴۸ ساعت، حدود ۴٠۷ واحد صنفی را پلمپ کرده است 🔻🔻🔻🔻🔻اما🔻🔻🔻🔻🔻 صدا و سیما از پخش این خبر، امتناع کرده است‼️ 🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨 📣📣📣ضروری است، همگی بصورت فوری اقدامات زیر را انجام دهیم👇👇👇👇👇👇 1⃣ انتشــــار این خبر، به صورت گسترده در همه جا https://b2n.ir/khb9 جهان نیــوز https://b2n.ir/khb4 مجله خبری نگار https://b2n.ir/khb5 ایـــرنــا https://b2n.ir/khb6 ایــلــنـا https://b2n.ir/khb8 رجـــا نیــوز 2⃣ مراجعه به تمام آدرس های خبری بالا👆 و درج نظر و کامنت حمایت و تایید و تشکر✅ 3⃣ تماس با ۱۱٠ و ۱۹۷ و تشکر از این اقدام مهم و موثر نیروی انتظامی👏👏👏👏👏👏👏 «شهرستانی ها فقط با تلفن همراه تماس بگیرند» «تهرانی ها، هم با شماره ثابت و هم همراه» ➕ حمایت، انتشار و درج نظر برای مطالبه ی زیر 👇 https://www.farsnews.ir/my/c/133699 4⃣ تماس با ۱۶۲ و .... و اعتراض به اینکه چرا صدا و سیما این خبر مهم را پوشش نداده و منتشر نکرده است؟؟!! ➕ حمایت، انتشار و درج نظر برای مطالبه ی زیر 👇 https://www.farsnews.ir/my/c/133701
سلام رفقا قرار توی ماه رمضان ختم قرآن بذاریم هرکسی خواست میتونه توی این ختم با ما همراه بشه و از اثار و برکات این ماه بهرمند بشه ان شاالله لطفا جز انتخابیتون رو به پیوی زیر اعلام کنید..✋🏿 یا علی التماس دعا ... جز1✔️ جز2✔️ جز3✔️ جز4 جز5 جز6 جز7 جز8 جز9 جز10 جز11 جز12 جز13 جز14 جز15 جز16 جز17 جز18 جز19 جز20 جز21 جز22 جز24 جز25 جز26 جز27 جز28 جز29 جز30✔️ @Mafghood
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥جنگیدن ساده است؛ اما گاهی باید یاد گرفت چگونه نجنگیده پیروز میدان شد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔تا حالا به این فکر کردین که بعضی‌حرفامون،💬 افکارمون،💭 همه و همه بوی سرپیچی‌کردن میده👁‍🗨 مثل آیه اول سوره حجرات که خدا می فرماید: از دستورهای من و پیامبرم جلونزن،🏃‍♂🏃‍♀ ببین من و پیامبرم چی‌میگیم!👁👁 اطاعت‌کن،🙌 حرف‌خودتو نزن🗣
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' بعد از خوردن شام، من و المیرا و نازنین دور میز ناهارخوری نشسته بودیم و در مورد درس و دانشگاه باهم دیگه صحبت میکردیم...امیرعلی هم همش از استرس تند تند آب می‌خورد.. زن‌عمو هر از چندگاهی نگاه زیر زیرکی به امیرعلی میکرد و میخواست بره سراغش اما مامان فاطمه هعی باهاش صحبت میکرد و سعی میکرد حواسش رو پرت کنه.. امیرعلی که فضای سنگین جمع اذیتش میکرد؛ از جا بلند شد و کتش رو پوشید که به حیاط بره...به جلوی در که رسید زن‌عمو صداش کرد: _امیرعلی جان.. امیر نفسش رو تو سینه حبس کرد، دستش رو از دستگیره در برداشت و آروم به سمت زن‌عمو برگشت...با ترس و لرز بهشون نگاه میکردم... _جانم زن‌عمو _خوبی پسرم!! چیزی شده انقدر استرس داری؟ چرا هعی میخوای از یه چیزی فرار کنی؟ امیرعلی همون‌طور که به زمین خیره شده بود گفت: خوبم چیزی نیست.. ضربان قلبم بالا رفته بود...نمیدونستم امیر چطور میخواست خبر بده...زیر لب صلوات میفرستادم تا آروم بشم.. اما زن‌عمو چیزی که نباید میپرسید و پرسید... _از ارمیای من خبر داری!! پیغامی نفرستاده؟؟ امیر سرش رو بلند کرد...چشم‌هاش پر اشک بود...منتظر یه تلنگر بود تا همش سرازیر بشه.. _نه چیزی نفرستاده.. _خیلی دلم براش تنگ شده...نمیشه کاری کنی ببینمش.. فقط زُل زده بود...جوابی به سوال های مادری که یک ساله دلتنگ بچه‌اش بود نمی‌داد...یعنی جوابی نداشت که بده.. _کی میاد ایران...مُردَم از دلتنگی...دلم میخواد یه بار دیگه پسرمو ببینم...جای خالیش تو خونه دیوونم کرده...تا کی هرروز با عکسش حرف بزنم...تا چند وقت فیلم‌هاشو ببینم و از نبودش غصه بخورم...پسرکم کی برمی‌گرده که مثل بچگی‌هاش بغلش کنم و نوازشش کنم!! همه نگاه ها به سمتشون چرخیده بود...همه سکوت کرده بودن و از همهمه خبری نبود...فقط صدای زن‌عمو شنیده میشد.. امیرعلی دیگه بریده بود...با هر جمله زن‌عمو اشک هاش بیشتر میشد.. زن‌عمو که هیچ جوابی از امیر نمیشنید و فقط گریه هاش رو میدید، گوشه کت امیرعلی رو محکم گرفت و تکون داد: _دِ حرف بزن...چرا هیچی نمیگی!!‌ چرا سکوت میکنی و به‌جاش اشک می‌ریزی!! نگو ارمیا چیزیش شده که مادرش دِق می‌کنه.. صداش بالا می‌رفت و کم‌کم به داد تبدیل میشد و در کنارش صورتش از اشک خیس شده بود...همه مات و مبهوت نگاه میکردن...المیرا با بغض مامانش رو نگاه میکرد و عمو سعید بهت زده امیر رو.. _امیر توروبه‌خدا قسم حرف بزن...یه چیزی بگو...اگه زخمی شده بگو تحمل شنیدنش رو دارم.. امیر کنار در سُر خورد روی زمین...دستش رو جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.. المیرا جیغ زد و صورتش رو چنگ زد...عمو سعید تعادلش رو از دست داد و روی مبل فرود اومد.. _امیر بگو چه بلایی سر ارمیا اومده...بگو..حرف بزن..تو چشمای من نگاه کن بگو پسر من زنده است...بگو بچم هنوز نفس میکشه...بگو یه روز برمیگرده.. محکم با مشت تو قفسه سینه‌اش میکوبد و داد میزد: امیر تو همین دوماه پیش گفتی حالش خوبه...گفتی کارش تموم شده و زود میاد...امیر من این بچه رو با خون دل بزرگ کردم...چیشد پس...تو قول دادی...چرا به قولت عمل نکردی!! نفس کم آورده بود...دستش رو به دیوار گرفت و آروم نشست...خاله حال زن‌عمو رو درک میکرد...به سمتش رفت و یه لیوان آب دستش داد و سعی کرد آرومش کنه.. از این حجم زیاد غم و گریه به اتاق کمیل پناه بردم تا با دو رکعت نماز شاید حالم بهتر بشه.... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
■( بسم رب خالق چشمان جهاد )■