تأکید رهبر انقلاب بر تأثیر یاد شهدا در ایجاد روحیات مجاهدتآمیز جوان امروز
رهبر انقلاب:
به نظر من اگر این کارها [کارهای اثربخش در معرفی و بزرگداشت شهدا] انجام بگیرد و این روایت حوادث بزرگ گذشته بدرستی و با هوشمندی انجام بگیرد، خیلی از مشکلات برطرف خواهد شد و کارها پیش خواهد رفت.
و یاد این شهدا خودش احیاکننده و بهوجودآورندهی روحیّات برجسته و مجاهدتآمیز جوان امروز است. یعنی واقعاً زندگی شهید کاظمی تولیدکنندهی شهید حججی است؛ یعنی آن را وقتی که میخواند، این تولید میشود، این به وجود میآید.
بخشی از بیانات رهبر انقلاب در دیدار اعضای ستاد برگزاری کنگرهی ملی شهدای استان اصفهان. ۱۴۰۳/۸/۲۱
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مخصوصا اگر آن نگاھ
چشمانے آسمانے باشد...
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
@Maddahionlinمداحی آنلاین - نماهنگ آقای خودم - پویانفر.mp3
زمان:
حجم:
4.11M
آقای خودم...
دل نگرانم...
دل نگرانم آقاجون واسه عقبای خودم
وقتی که من خبر ندارم از فردای خودم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣5⃣
✅ فصل پانزدهم
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود.عصرها دوستهایش میآمدند سراغش و برای سرکشی به خانوادهی شهدا به دیدن آنها میرفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس میرفت و برای مردم و دانشآموزان سخنرانی میکرد. وضعیت جبههها را برای آنها بازگو میکرد و آنها را تشویق میکرد به جبهه بروند.
اول از همه از خانوادهی خودش شروع کرده بود. چند ماهی میشد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همهجا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمیداشت. نزدیک بیست روزی گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: « کجا؟! »
گفت: « منطقه. »
از تعجب دهانم بازمانده بود. باورم نمیشد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: « با این اوضاع و احوال؟! »
خندید و گفت: « مگر چطوریام؟! شَل شدم یا چلاق.
گفتم: « تو که حالت خوب نشده. »
لنگانلنگان رفت بالای سر بچهها نشست. هر سهشان خواب بودند. خم شد و پیشانیشان را بوسید.عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: « قدم جان! کاری نداری؟! »
زودتر از او دویدم جلوی در، دستهایم را روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: « نمیگذارم بروی. »
جلو آمد. سینهبهسینهام ایستاد و گفت: « این کارها چیه. خجالت بکش. »
گفتم: « خجالت نمیکشم. محال است بگذارم بروی. »
ابروهایش در هم گره خورد.: « چرا اینطور میکنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که اینطور نبودی. »
گریهام گرفت، گفتم: « تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچهی قد و نیمقد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو اینطور میخواستی. چون تو اینطوری راحت بودی.
هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت میایستم، نمیگذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچههایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمیگذارم. از حق تو نمیگذرم. از حق بچههایم نمیگذرم. بچههایم بابا میخواهند. نمیگذارم سلامتیات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چهکار کنیم.»
با خونسردی گفت:«هیچ، چهکار داریم بکنیم؟!قطعش میکنیم. میاندازیمش دور.فدای سر امام.»
از بیتفاوتیاش کفری شدم.گفتم:« صمد!»
گفت:«جانم»
گفتم:«برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد،من هم اجازه میدهم.»
تکیهاش رابه عصایش داد و گفت:«قدم جان!این همه سال خانمی کردی،بزرگی کردی.خیلی جور من و بچهها را کشیدی،ممنون.اما رفیق نیمهراه نشو.اَجرت را بیثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام را دیدم،قسم خوردم تاآخرین قطرهی خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.حتماً یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید.از دین و کشور دفاع کنید.من هم گفتهام چشم.نگذار روسیاه شوم.»
گفتم:«باشد بگو چشم؛اما هروقت حالت خوب شد.»گفت:«قدم! به خدا حالم خوب است. توکه ندیدی چهطور بچهها با پای قطعشده،با یک دست میآیند منطقه،آخ هم نمیگویند.من که چیزیام نیست.»
گفتم:«تو اصلاً خانوادهات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند.چیزی نگفت.لنگانلنگان رفت گوشهی هال نشست و گفت:«حق داری.آنچه باید برایتان میکردم، نکردم.اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
گفتم: نه،تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود.گفت:«قدم! امروز چرا اینطوری شدی؟چرا سربهسرم میگذاری؟!»یکدفعه از دهانم پرید و گفتم:«چون دوستت دارم.»این اولین باری بودکه این حرف را میزدم.
دیدم سرش راگذاشت روی زانویش و هایهای گریه کرد.خودم هم حالم بد شد.رفتم آشپزخانه ونشستم گوشهای و زارزار گریه کردم.کمی بعد لنگانلنگان آمدبالای سرم.دستش را گذاشت روی شانهام.گفت:«یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان.حالاچرا؟!کاش این دم آخرهم نگفته بودی.دلم را میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.من هم تورادوست دارم.اماچه کنم؟!تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد.انگارداشت فکر میکرد.بین رفتن و نرفتن مانده بود.اما یکدفعه گفت:«برای دو سه ماهتان پول گذاشتهام روی طاقچه.کمتر غصه بخور.به بچهها برس.مواظب مهدی باش.او مردخانه است.»
گفت:«اگر واقعاً دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زدهام و قولی که دادهام،پس بگیرم.کمکم کن تاآخرین لحظه سرحرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی.»
قول دادم و گفتم:«چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او باآن پای لنگ رفت.گفته بودم چشم؛امااز درون داشتم نابودمیشدم.نتوانستم تحمل کنم.قرآن جیبی کوچکی داشتیم،آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم.زیر بغلش را گرفتم ت
اسر خیابان او را بردم.ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد،انگارخیابان وکوچه روی سرم خراب شد.تمام راهِ برگشت راگریه کردم.
ادامه دارد...
⭕️ نهم آذر روز بزرگداشت «محمد بن محمد بن نعمان»، مشهور به شیخ مفید یکی از بزرگترین علمای شیعه و اسلام گرامی باد.
❕#شیخ_مفید از کسانى بود که با امام زمان(عج) در ارتباط بود و حدود سى نامه براى او نوشته و او را در نامههایش برادر خود خطاب کرده است. نامهای از طرف امام زمان برای شیخ فرستاده شد.
امام در آن نامه شیخ را اینگونه خطاب فرمودند:
این نامهای است به برادر راستگو و درستکار و دوست مخلص ما، کسی که در یاری ما کوتاهی نکرده و وفا را رعایت کرده است.