فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان
ما در تلاطم موجها
گرفتار شدیم ...
خودت کشتی نجات
ما باش ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ حرم حضرت زینب در امنیت کامل است و هیچ تعرضی به آن نشده و تمامی اخبار در این خصوص دروغ است
تصاویر منتشر شده منسوب به غارت هم مربوط به یک پاسگاه پلیس در نزدیکی حرم است
📍 پدر شهید صدرزاده: اتفاقات منطقه باعث دلسردی خانوادۀ شهدا نمیشود
مدافعان حرم در دفاع از حرم برخاستند و
راه را درست رفتند و شهدای ما یقین
داشتند که این راه درست است. اقتضای
آن زمان این بود که جوانان وارد میدان
شوند و جانفشانی کنند و هر زمانی هم در
هر نقطهای که ظلمی ایجاد بشود و نظام
مقدس جمهوری اسلامی مصلحت را در
حضور ما ببیند، حتما در صحنه حاضر
خواهیم بود...
#شهید_صدرزاده
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
و این ڪه خداوند اجر اهل ایمان را هرگز ضایع نگذارد... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
مداحی آنلاین - نماهنگ پناه - نریمانی.mp3
4.3M
حال دلم همیشه روبراهه
وقتی حسین حسین رو زبونمه
مردم؛
روی صلاح و شایستگی را نخواهند دید!
مگر حکومتشان صالح شود؛
و حکومتها هرگز به صلاح نخواهند رسید؛
مگر اینکه توده ی ملت
استوار و با استقامت شوند...
_آقایسیاست،علیعلیهالسلام
| نهجالبلاغه،خطبه۲۱۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو مجلسی که امامت رو تحقیر می کنن حضور پیدا نکن یا اگر هستی ترکش کن
حجت الاسلام حامد کاشانی
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر میکردم. بیشتر به روستایی مخروبه میماند؛ با خانههایی ویران. مغازهای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکرهها پایین بودند. کرکرههایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند.
خیابانها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دستاندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابانهای خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازهای باز بود که آنها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانهی مردم را میفروختند. گفتم: « اینجا که شهر ارواح است. »
سرش را تکان داد و گفت: « منطقهی جنگی است دیگر. »
💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچهها را نگاه کرد و اجازهی حرکت داد.
کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما اینبار پیاده نشد. کارتش را از شیشهی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
💥 من و بچهها با تعجب به تانکهایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یکجور و یکشکل به نظر میرسیدند، نگاه میکردیم. پرسید: « میترسی؟! »
شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. »
گفت: « اینجا برای من مثل قایش میماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. »
💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پلههای ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راهپلههایش پر از دستنوشتههای جورواجور بود. گفت: « اینها یادگاریهایی است که بچهها نوشتهاند. »
توی راهروی طبقهی اول پر از اتاق بود؛ اتاقهایی کنار هم با درهایی آهنی و یکجور. به طبقهی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. »
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت.
💥 گوشهی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجرهی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز میشد.
صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را میزنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقهی خودش پردهاش را درست کند. »
بچهها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه میکردند. ساکهای لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچهها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آنها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچهها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آنها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « میروم دنبال شام. زود برمیگردم. »
💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان میآمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی میکرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود.
صبحهای زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار میشدیم. شوهرش ناهار پیشش نمیآمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمیآیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بندهی خدا هم احساس تنهایی نکند. »
💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختیهایش لذتبخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز میشد، با ترس و لرز به پناهگاه میدویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
💥 یک بار نیمههای شب با صدای ضدهواییها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آنقدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریهی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند.
شبها پتوی پشت پنجره را کنار میزدیم. یکدفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشهی اتاق و گفتم: « صمد! بچهها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران میکند. »
💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش میکنی. هیچ خبری نیست. »
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را میشد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دندهی شوخی و سربهسرم میگذاشت. از شوخیهایش کلافه شده بودم و از ترس میلرزیدم.
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلام گرایی خوبه یا ملی گرایی؟
#ایران_باستان
#رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رابطه سوریه با ظهور چیه؟
چندساله که تا اتفاقی در سوریه یا عراق میوفته یه عده سریع شروع می کنن به تطبیق دادن با #سفیانی و #روایات_ظهور امام زمان(عج)
ببینید که چطور رهبر انقلاب در برابر این کارهای جاهلانه ایستادگی می کنند
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر تو ای عهدی که خدا از بندگان گرفته...
#اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¦💗🌿¦
کلمات مرحوم حاج فایز مغنیه در حق نوه اش جهاد :
جهاد دل پاکی داشت و خنده همیشه بر لبش بود، وجود او همه ی غصه های دنیا را از دل ما بیرون می آورد!..(:
سال ۲۰۱۵ میلادی جهاد مغنیه شهید شد، اینجا بود که شخصیت آن جهادی که پدربزرگ او را دوست داشت، و آن جهادی که پسر عماد بود باهم آمیخته شده بودند✨. ابو عماد بعد از مراسم دفن بسیار خسته بود؛ بعضی از میهمانان در اتاق پذیرایی منزل بین خودشان می گفتند:''اینبار فرق می کنه، حاج آقا واقعا خسته است..''. ابو عماد حرف آن ها را شنید:"واقعا این دفعه فرق می کنه، وقتی سه تا پسرام شهید شدن واقعا خوشحال بودم، حتی وقتی عماد شهید شد برای او خوشحال بودم، اما جهاد(غصه او را گرفت)، کمرم را شکست (صدایش لرزید)". یک نگاه بلند به عکس جهاد انداخت،سکوت مکان را گرفته بود .
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
مداحی آنلاین - حال خوب - پویانفر.mp3
5.21M
از من تا حال خوب
فقط یه حرم فاصله است
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir