🌱مقام معظم رهبری:رجوع به پزشک غیر همجنس جایز نیست، مگر زمانی که رجوع به پزشک حاذق ومتخصص غیر ممکن و یاخیلی سخت(حرج) باشد.
🌱آیت الله سیستانی:درصورتی که نامحرم برای معالجه بهتر باشد و مهارت بیشتری داشته باشد می تواند به پزشک مرد رجوع کند
ولی وقتی پزشک زن وجود دارد که از تخصص و مهارت کافی برخوردار است ودسترسی به او ممکن است مراجعه به نامحرم جایز نیست
بنابراین رجوع به پزشک مرد برای زیباسازی صورت وچهره ولب و.. که ضرورتی در آنها نیست جایز نیست، هرچند مرد مهارت بیشتری داشته باشد.
🌱 آیت االه مکارم :درصورتی می توان به حاذق تر رجوع کرد که بیم خطر برای زن باشد واگر بیم خطر وضرری نباشد رجوع به نامحرم جایز نیست.
مداحی آنلاین - نماهنگ یا لیتنا کنا معک - جواد مقدم.mp3
4.72M
یه شب از این شبا میام
مثل همیشه بی سر و صدا میام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را چه نیازی است که دنیا بپسندد..
#السلام علیک یا صاحب الزمان
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اسارت دنیـا آزاد مۍشوے،
وقتی اسـیر نگاه شہدا شوے
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 بعد از رفتن بچهها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خودم هم لباسهای کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یکدفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند.همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچهها از ترس جیغ میکشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود.خانمها سر و صدا میکردند و به اینطرف و آنطرف میدویدند. نمیدانستم چهکار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران میشد.
💥 خواستم بروم دنبال بچهها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد،پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج میرفت؛اما به فکر بچهها بودم.تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقهی اول.
سمیه ترسیده بود.گریه میکرد و آرام نمیشد. بچهها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی میکردند.آنقدر سرگرم بودند که متوجهی صدای بمب نشده بودند. خانمهای دیگر هم سراسیمه پایین آمدند.
بچهها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند.این بار بچهها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند.
💥 یکی از خانمها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقهی اول. ده پانزدهنفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشتتایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود.بچهها گریه میکردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانمها گفت:«تا خط خیلی فاصله نداریم.اگر پادگان سقوط کند،ما اسیر میشویم.»
💥 با شنیدن این حرف دلهرهی عجیبی گرفتم.فکر اسارت خودم و بچهها بدجوری مرا ترسانده بود.وقتی اوضاع کمی آرام شد،دوباره به طبقهی بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یکدفعه یکی از خانمها فریاد زد:«نگاه کنید آنجا را،یا امام هشتم!»
💥 چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمبهایشان را هم دیدیم.تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمیآمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین.دستها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد میزدیم:«بچهها! دستها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.»
💥 خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمیزدند. اما سمیه گریه میکرد.در همان لحظات اول،صدای گرومپگرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.با خودم فکر میکردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه میمیریم. یکربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکییکی سرها را از روی زمین بلند کردیم.
💥 دود اتاق را برداشته بود. شیشهها خرد شده بود،اما چسبهایی که روی شیشهها بود، نگذاشته بود شیشهها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لابهلای چسبها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده.
💥 صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون میآمد. یکی از خانمها گفت:«بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِمان را میدیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم.
یکی از خانمها گفت:«چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاجآقای ما خانه بود. گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد،توی خانه نمانید. بروید توی درههای اطراف.»
💥 بعد از خانههای سازمانی،سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانمها میرفتیم پیادهروی،از آنجا عبور میکردیم؛اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیمخاردار و چالهچولهها سخت بود. بچهها راه نمیآمدند. نق میزدند و بهانه میگرفتند.
💥 نیمساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانهی خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانههای سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.
💥 هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی میتوانستیم خلبانهایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبانها هم ما را میدیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانمها ترسیده بود. میگفت:«اگر خلبانها ما را ببینند، همینجا فرود میآیند و ما را اسیر میکنند.»
💥 هر چه برایش توضیح میدادیم که روی این زمینها هواپیما نمیتواند فرود بیاید، قبول نمیکرد و باز حرف خودش را میزد و بقیه را میترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی میکردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریفهایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ولکن نبودند. تقریباً هر نیمساعت هفت هشتتایی میآمدند و پادگان را بمباران میکردند.
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ مردی که میگفتند در زندانهای صیدانا سوریه دیوانه شده و خبر سقوط بشار اسد را شنیده داره تبریک میگه، دروغ از آب در اومد
این آقا که ویدیوی آزادیش از زندان صیدنیا
در رسانههای غربی وایرال شد و عده غربزده هم براش اشک ریختند و کف و خون بالا آوردن، اینفلوئنسر تیکتاک از آب درومد و چنین شخصی اصلا زندان نبوده و طی ماههای اخیر کلی کلیپ از خودش منتشر کرده!!!
#شایعات
#جبهه_مقاومت
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
مداحی_آنلاین_نماهنگ_قرار_حدادیان.mp3
2.68M
توی تقویمای دنیا
ببینیم یه روز انشاءالله
زیر یک جمعه نوشته
ظهور بقیة الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ بلاگر میلیونی اینستاگرام میگه : هیچ جای قرآن نگفته جهنم مکانیه که چوب و آتیش و عذاب داره و تو رو هم بخاطر دو تار مو و لاک ناخن و دو لیوان مشروب نمیندازن اونجا جزغاله بشی
#شبهات_قرآنی
#شبهات_اعتقاد
#حجاب
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🤲
قائمآلمحمد✨
ﺷﻴﺦ ﺻﺪﻭﻕ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺏ «ﻋﻠﻞ ﺍﻟﺸﺮﺍﺋﻊ» ﺍﺯ ﺍﺑﻮﺣﻤﺰﻩ ﺛﻤﺎﻟﻰ ﺭﻭﺍﻳﺖ میکند ﻛﻪ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎﻗﺮ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﻳﺎ ﺍﺑﻦ ﺭﺳﻮﻝ ﺍلله! ﻣﮕﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺋﻤﻪ ﻫﻤﻪ ﻗﺎﺋﻢ ﺑﺤﻖ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: بله.
ﻋﺮض کردﻡ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻓﻘﻂ ﺍﻣﺎﻡ آخرالزمان «ﻗﺎﺋﻢ» ﻧﺎﻣﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻮﻥ ﺟﺪﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ، ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ به دﺭﮔﺎﻩ ﺍﻟﻬﻰ ﻧﺎﻟﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭا! ﺁﻳﺎ ﻗﺎﺗﻠﻴﻦ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ، ﻭ ﺯﺍﺩﻩ ﺍﺷﺮﻑ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ به حال ﺧﻮﺩ وا میگذارﻯ؟
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ به آنها ﻭﺣﻰ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻛﻪ ﺍﻯ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻳﺪ. به عزﺕ ﻭ ﺟﻠﺎﻟﻢ ﺳﻮﮔﻨﺪ، ﺍﺯ ﺁنها ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺯﻣﺎنها ﺑﺎﺷﺪ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻟﺎﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺭﺍ به آنها ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﻣﺴﺮﻭﺭ ﮔﺸﺘﻨﺪ.
ﻳﻜﻰ ﺍﺯ آنها ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ میگذارد. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑِﺬﻟِﻚَ ﺍﻟْﻘﺎﺋِﻢُ ﺍﻧْﺘَﻘِﻢُ ﻣِﻨْﻬُﻢ ﻳﻌﻨﻰ به اﻳﻦ ﻗﺎﺋﻢ ﺍﺯ آنها ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ میگیرم.
مهدی موعود، ج۱، ترجمه، ج ۱۳ بحارالانوار؛ باب۲📘
تقویم من تنها یڪ ماه دارد ، آن هم تویی ٺو... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
Karimi-VafatHazratOmolbanin1395[02].mp3
2.81M
ای امیـرالمومنین را یـار؛
یا ام البنیـن 💔
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچهها گرسنه بودند. بهانه میگرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمیدانند ما کجاییم.
یکی از خانمها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار میکردیم. بچهها نق میزدند و گریه میکردند. کلافه شده بودیم.
💥 یکی از خانمها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: « اینطوری نمیشود. هم بچهها گرسنهاند و هم خودمان. من میروم چیزی میآورم، بخوریم. » دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: « ما هم با تو میآییم. » میدانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده، رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
💥با رفتن خانمها دلهرهی عجیبی گرفتیم که البته بیمورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. اینبار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال میگذشت؛ تا اینکه دیدیم خانمها از دور دارند میآیند. میدویدند و زیگزاکی میآمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچهها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکیها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
💥 هر چه به عصر نزدیکتر میشدیم، نگرانی ما هم بیشتر میشد. نمیدانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانمها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی میگذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمیدانستیم باید چهکار کنیم. به خانه برگردیم، یا همانجا بمانیم. چارهای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم.
در آن لحظات تنها چیزی که آراممان میکرد، صدای نرم و حزنانگیز خانمی بود که خوب دعا میخواند و اینبار ختم « اَمّن یجیب » گرفته بود.
💥 نزدیکی خانههای سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم میزنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آنها صمد بود؛ با چهرهای خسته و خاکآلوده.
بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلیها شهید و مجروح شده بودند.
💥 چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: « کجا؟! »
گفت: « همدان. »
کمک کرد بچهها سوار ماشین شدند. گفتم: « وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچهها را بیاورم. »
نشست پشت فرمان و گفت: « اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم. »
همان طور که سوار ماشین میشدم، گفتم: « اقلاً بگذار لباسهای سمیه را بیاورم. چادرم... »
معلوم بود کلافه و عصبانی است. گفت: « سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. »
💥 در ماشین را بستم و پرسیدم: « چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟! »
همانطور که تندتند دندهها را عوض میکرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: « اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقیها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکییکی بچهها را از زیر سیمخاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از درههای اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالماند؛ اما گردانهای دیگر شهید و زخمی دادند. کاش میتوانستم گردانهای دیگر را هم نجات بدهم. »
💥 شب شده بود و ما توی جادهای خلوت و تاریک جلو میرفتیم. یکدفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: « صمد الان بچههایت کجا هستند؟! چیزی دارند بخورند. شب کجا میخوابند؟! »
او داشت به روبهرو، به جادهی تاریک نگاه میکرد. سرش را تکان داد و گفت: « توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. »
دلم برایشان سوخت، گفتم: « کاش تو بمانی. »
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « پس شما را کی ببرد؟! »
گفتم: « کسی از همکارهایت نیست؟! میشود با خانوادههای دیگر برویم؟! »
توی تاریکی چشمهایش را میدیدم که آب انداخته بود. گفت: « نمیشود، نه. ماشینها کوچکاند. جا ندارند. همه تا آنجا که میتوانستند خانوادههای دیگر را هم با خودشان بردند؛ و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاهای نیست، باید خودم ببرمتان. »
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از من بپرسند لقب بزرگترین قلب دنیا به چه کسی میرسد ! بدون تردید نام مادر شهید را خواهم آورد... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
YEKNET_IR_zamine_vafat_omolbanin_99_11_07_majid_banifatemeh.mp3
9.56M
دیدنت آرزومه
بی تو نفس حرومه
سر پیری پسری نیست عصایش بشود
گریه دار است عجب این لقب ام بنین
#دخیلڪ_یا_ام_البنین❤️
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)🥀
#تسلیٺ_باد🥀