محبّت، قابل زوال است؛ اما قابل عمق دادن هم هست. این، دست خودِ آدم است. از جمله کارهایی که خداوند متعال با وجود پیچیدهی بشر انجام داده، این است که تا حدود زیادی اختیار محبّت را به او داده است. حال بگذریم از بعضی از محبّتهای تند که گفته میشود اختیاری نیست و شعرا هم دربارهاش حرفهای زیادی زدهاند - آنها به اصطلاح، استثناهای وجود بشر است - اما قاعده این است که دو نفری که مایهای از محبّت، بینشان باشد، راحت میتوانند این محبّت را آبیاری و بالنده کنند و آن را زیاد نمایند. بههرحال این هم چیزی است که لازم است.
[مقام معظم رهبری در دیدار با جمعی از بانوان اندیشمند]
2.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در خط #جهاد همیشه گمنام شدند
با ذکر حسین؏ و زینب(س) آرام شدند
اینان نه فقط مدافعان حرم اند
امروز مدافعان اسلام شدند
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرآن جز از مدح علی آیه ندارد
این صدف جز این دُر گرانمایه ندارد
رفتم زیر سایهی لطفش بنشینم
دیدم علی نور بود سایه ندارد.
#علی_ولی_الله
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
800.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منشا اتش سوزی به روایت خلبان امریکایی
سبحان الله🥺
@MaddahionlinYEKNET.IR - madh 2 - milad imam ali 1400 - motiee.mp3
زمان:
حجم:
8.29M
از پنجرهی عرش به دنبال رصد بود
از روز ازل حامل اسرار ابد بود
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣8⃣
✅ فصل هفدهم
💥 فردای آن روز رفتیم همدان. صمد میگفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچهها را آماده کردم.
سمیهی ستار را هم با خودمان بردیم.
توی راه بچهها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی میکردند و میخندیدند. سمیهی ستار هم با بچهها بازی میکرد و سرگرم بود.
گفتم: « چه خوب شد این بچه را آوردیم. »
با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت.
گفتم: « تو دیدی چهطور شهید شد؟! »
چشمهایش سرخ شد. همانطور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه میکرد، گفت: « پیش خودم شهید شد. جلوی چشمهای خودم. میتوانستم بیاورمش عقب... »
💥 خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: « زخمت بهتر شده. »
با بیتفاوتی گفت: « از اولش هم چیز قابلی نبود. »
با دست محکم پانسمان را فشار دادم. نالهاش درآمد. به خنده گفتم: « این که چیز قابلی نیست. »
خودش هم خندهاش گرفت. گفت: « این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار! »
گفتم: « خواهرت میگفت یک هفتهای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی. »
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانهروز. »
گفتم: « برایم تعریف کن. »
آهی کشید. گفت: « چی بگویم؟! »
گفتم: « چهطور شد. چهطور توی کشتی گیر افتادی؟! »
ادامه دارد...