گویـے خُدا لبخندشان را
برایِ شھادت گلچین کرده
راز آن لبخند چیست؟!
آیا صاحب تمام لبخندها
مثل شما کوچ مـےکنند؟!
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ #پارت23
آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجلهای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دستهی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند.
آیه تا بوی مرغ در بینیاش پیچید، معدهاش پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شد میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معدهی ضعیف شدهی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
آیه عق زد خاطراتش را...
عق زد درد و غمهایش را...
عق زد دردهایش را...
عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ پیچیده شده در
جانش را...
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
🕊سید مهدی: _آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو...درو باز کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد.
رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوعهام شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
🕊_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا!
چه کسی نازش را میکشد حالا؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبستهای زندگیات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد.
برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند، رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود جمع شده بود. این همان لحظهای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
_خوبه حاج خانم.
فخرالسادات آه کشید:
_بچهت بیپدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها.
"چه میگویی زن؟ حواست هست که این بیپناه چه سختیهایی کشیده است؟"
حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه کار میتونست بکنه؟
فخرالسادات: _حرف حق میزنم، اگه آیه اجازهی رفتن بهش نمیداد، اونم نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیر خروارها خاکه... این انتخاب آیه بود نه مهدی من!
آیهی این روزها ضعیف شده بود.
آیهی امروز دیگر بیش از حدش تحمل کرده بود. آیهی امروز شکسته بود... آیهی امروز از مرز پوچی بازگشته بود! چه میخواهید از جان بیجان شدهی این زن!
فخر السادات: _بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازهش بیاد هرگز نمیبخشمت!
سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش کند. رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند.
فخرالسادات: _روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانوادهی ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج کنه!
رنگ آیه رفت...
رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و ارمیا...
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب و روزمو جمعه کردی
غروباش چقدر دل میگیره
یه فکری به حال دلم کن
یه روزی همین دل میمیره
#غروب_جمعه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نهج_البلاغه
💠(از کسانى مباش که پیوسته) به (کارهاى) مردم خرده مى گیرد; اما از کارهاى خود با مسامحه و مجامله مى گذرد.
#حکمت ۱۵۰
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر به امام زمان (عج) فکر میکنی؟!
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
اۍ ڪہ همہ نگاهِ من
خورده گره بہ روۍ تـو
تا نرود نفس زِ تن،
پا نڪشم زِ ڪوۍ تـو...
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir