eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بھ دنبال معجزه‌ام ، در حالـے ڪھ معجزه تویۍ ای‌شھید ! معجزه خورشیدِ نگاھ توست . . تنھا یڪ نگاهت کافـے است تا سراسر وجود یخ‌ زده‌یِ زندگۍام را گرم کند از نورِ خدا 🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قابل تامل .... این خانم آمریکایی تحت سانسور شدید رسانه ای با همون اطلاعاتی که از غزه داره ، اینطور داره انسانیت را فریاد میزنه .... در برابر اینهمه آزادگی ات شرمسار شدم😔 مردم دنیا بیدار شدن ولی هنوز بعضی در غفلت اند .... آفرین به این شرافت به این شجاعت پیامبر اسلام(ص) در حدیثی می‌فرمایند: «مَنْ سَمِعَ رَجُلاً یُنادی یا لَلْمُسْلِمینْ فَلَمْ یُجِبْهُ فَلَیْسَ بِمُسْلِم؛ هر کس صدای مظلومی را بشنود که از مسلمانان کمک می‌طلبد، و به کمک او نشتابد مسلمان نیست. من در کدوم طرف تاریخ ایستاده ام؟! من که ادعای مسلمانی دارم چی کار کردم برای مردم غزه؟! چقدر به قرآن و احادیث چهارده معصوم عمل کردم؟! 😥 اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب(س) 🤲🏻
بسم الله الرّحمن الرّحیم
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وماذا أقول في وصفكَ يا"شهيد" ودروصف تو چه گویم اے"شهید" 🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ خانم زند که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد: _چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونه‌ی بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای! صدرا وارد آشپزخانه شد: _من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه. خانم زند: _اینجا هم شرایط خوب نبود! صدرا: _مادر جان، تمومش کن! اون با اجازه‌ی من رفته، اگه کسی رو میخواید که سرزنشش کنید، اون منم، چون هر بار من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما شام بخور! خانم زند اعتراضی کرد: _صدرا! چی میگی؟ من با قاتل پسرم سر یه سفره؟! صدرا توضیح داد: _برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها قربانی تصمیم اشتباهه عموئه،... از معصومه چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟ رها هنوز ایستاده بود. خانم زند: _نزدیک وضع حملشه، پیش مادرش باشه بهتره! صدرا: _آره خب! حالا کی برمیگرده؟تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟ خانم زند: _اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از خاطراته و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه! در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطرهای مردش بود و این خاطرات آرامش می‌کردند! صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد. رها که نشست، خانم زند قاشقش را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت: _صدرا؟! صدرا روی صندلی‌اش نشست: _عمو تصمیم گرفت خون‌بس بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه است! **** صبح که رها به کلینیک رسید، دلش هوای آیه را کرد. زن تنها شده‌ی این روزها... زن همیشه ایستاده‌ی شکست خورده‌ی این روزها! روز سختی بود، شاید توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است! ساعت 2 بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از کلنیک گذاشت، دو صدا همزمان خطابش کرد: -رها! -رها! چقدر حس این صداها متفاوت بود. یکی با دلتنگی و دیگری... حس دیگری را نفهمید. هر دو صدا را شناخت، هر دو به او نزدیک شدند... نگاهشان به رها نبود. دوئلی بود بین نگاهها! صدرا: _شما؟ +نامزد رها، من باید از شما بپرسم، شما؟ صدرا: _شوهر رها! +پس حقیقته؟ حقیقته که زن یه بچه پولدار شدی؟ رها هیچ نمی‌گفت. چه داشت بگوید به این مرد که از نامردی روزگار بسیار چشیده بود. صدرا: _هر جور دوست داری فکر کن، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن. +این رسمش نبود رها، رسمش نبود منو تنها بذاری! اونم بعد از اینهمه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم! رها تنش سنگین شده بود. قدم‌هایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش میرفت. دلش را افسار زد ، و قدم به سمت مرد این روزهایش برداشت... مردی که غیرتی میشد، با او غذا میخورد، به دنبالش می‌آمد، شاید عاشق نبودند اما را که بلد بودند! احسان: _کجا میری رها؟ تو هم مثل اسمتی، رهایی از هر قید و بند، از چی رهایی رها؟ از عشق؟ تعهد؟ از چی؟ تو هم بهش دل نبند آقا، تو رو هم ول میکنه و میره! رها که رها نبود! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد! از چه رها بود این رهای در بند؟ +حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو! دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری! سایه‌ت هم از کنار سایه‌ی رها رد بشه با من طرفی؛ بریم رها! دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند. با خودش غرغر میکرد. رها با این دستها غریبه بود. دست‌های مردی که قریب به دو ماه مردش بود. _اگه بازم سر راهت قرار گرفت، به من زنگ میزنی فهمیدی؟ رها سر تکان داد. صدرا عصبی بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند... با عشق صدا کند. کاری که تو یک‌بار هم انجامش نداده‌ای؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است. گوشه‌ای از ذهنش نجوا کرد "همون رقابتی که رویا با رها میکنه! رویایی که حقی برای رقابت ندارد؛ شاید هر دو عاشق بودند؛ شاید زندگی‌هایشان فرق داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گره‌هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد... **** ارمیا روزها بود که کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خواب‌هایش کابوس بود. تمام خواب‌هایش آیه بود و کودکش... سیدمهدی بود و لبخندش... وقتی داستان آن عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود. از خانواده‌ی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir