9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا جوادالائمه...💔🥀
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
27.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میـان این همه هیاهـو
و هـرج و مـرج دنیـا
میـان تمـام سختۍها
دیدن تو آرامـش مـا است
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
33.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آثار عشق به امام جواد(ع)....❤
به نیابت از حضرت زهرا(س) و چهارده معصوم ، هدیه محضر امام جواد(ع) و جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج)
و آزادی و نجات مردم فلسطین و ریشه کن شدن ظلم
14 صلوات بفرستید🌸
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_دوباره_دلی_که_امام_رضاییه_محمدرضا_طاهری.mp3
زمان:
حجم:
11.42M
دوباره دلی که امام رضاییه
زائر دو تا گنبد طلاییه
#محمدرضا_طاهری🎙
#شهادت_امام_جواد(ع)🏴
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعتراضات در محکومیت جنگ نسل کشی جاری علیه غزه و حمایت از غزه در کشور های اروپایی ، آمریکا ، کره و کانادا
میلیون ها نفر از مردم اروپا و آمریکا با تمام وجودشون از غزه حمایت می کنند و با وجود اذیت هایی که در این مسیر میشن و بار ها شده که دستگیرشون کردن ، تهدیدشون کردن ، کتکشون زدن ، با زور و خشونت باهاشون رفتار کردن و خیلی موانع دیگری که میخواستن جلوی این اعتراضات رو بگیرن .
اما این مردم همچنان شجاعانه از مردم غزه حمایت می کنند بدون اینکه ذره ای دریغ کنند.
این مردم در برابر ظلم سکوت نخواهند کرد ...
مردم اروپا و آمریکا خیلی قوی و عالی دارن عمل می کنند
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت5
زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد و آن را به سمت دهان ارمیا برد... ارمیا دهان باز کرد و شیرینترین عسل دنیا را
در کام گرفت و همانجایی را بوسه زد که آیه بوسیده بود.
یوسف خندهای سر داد:
_خوب از زیرش در رفتینا، خداییش چطور این فکر به سرتون زد؟
ارمیا: _دست کم گرفتیا، ما خودمون فرماندهی عملیاتیما! رکب نمیخورم، دست کم گرفتی داداش؟
مسیح همانطور که عکس میگرفت:
_خدا به داد زنداداش برسه، زنداداش حواست بهش باشه!
رها صورت آیه را بوسید:
_نگران آیه نباشید که خودش یه پا چیریک شده! خدا به داد داداش شما برسه، این آیه خانوم رو من میشناسم! با یه اشاره داداش شما کل
نقشههاش رو عوض کرد، اونم تو چند ثانیه!
صدرا دستش را روی شانهی رها گذاشت و به سمت خود کشید:
_پس بیا اینور که بدآموزی داره آیه خانم!، من زندگیمو دوست دارم.
همه تبریک میگفتند و شوخی و خندهها به راه بود. از پلههای محضر پایین آمدند و آیه همانطور که زینب دست او و ارمیا را میکشید با رها صحبت میکرد.
ارمیا متوجه شد که آیه کلافه شده است. زینب را بغل کرد و به سمت آیه رفت:
_چیزی شده؟
آیه چادرش را مرتب کرد و گفت:
_نه چیزی نیست، به آقا یوسف و آقا مسیح بگید برای ناهار بیان خونه؛ مثل اینکه تدارک دیدن برای ناهار!
ارمیا سری تکان داد و از آنها دور شد، میدانست که کلافگی آیه برای چیز دیگریست اما کاری از دستش برنمیآمد، آیه نمیخواست بگوید.
همه میخواستند سوار ماشینها شوند که محمد به سمت ارمیا رفت و کلید ماشینش را در دستش گذاشت:
_موتورتو بده من، تو با خانومت با ماشین من برید!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت.
محمد دست روی شانهاش گذاشت:
_سرتو بالا بگیر! این چه کاریه؟ باهات تعارف ندارم، تو عین مهدیای برام!
ارمیا لبخند دردناکی زد:
_شرمندهتم به خدا!
محمد ابرو در هم کشید:
_این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این زنداداش فراری من فرار نکرده!
ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت:
_هنوز ازم فراریه، خجالت نیست، میفهمم که به خاطر زینب راضی شده، اما همینم خداروشکر!
کلید موتور را در دست محمد گذاشت و تشکر کرد. در را که برای آیه باز کرد با شرمندگی گفت:
_به خدا شرمندهام! تو همه چیز داری و من هیچ چیزی ندارم به پات بریزم!
آیه هیچ نداشت که بگوید.
سوار ماشین محمد شد؛ انتخاب سیدمهدی بود دیگر!
تمام مسیر را آیه سکوت کرده بود.
ارمیا چندبار خواست صحبت کند که پشیمان شد. آیه نگاهش را به خیابان دوخته بود. آخر تمام این خیابانها از او خاطره داشتند. از مردی که رفت و زنش شرمندهی تمام خاطرات شد.
قطره اشکی بر گونهاش افتاد. دستش را روی پلاک در گردنش گذاشت.
"کجایی مرد؟ زنت نفس کم دارد! زنت زیر بار این زندگی کمر خم کرده است. کجایی مرد؟ کجایی تمام زندگیام؟ کجایی که همسرت دیگر نای زندگی ندارد؛ کاش من به جای تو رفته بودم! کاش من رفته بودم و تو زندگی میکردی! آخر خودم هم به خودم حق نمیدهم که دوباره ازدواج کنم! اگر دخترکت بزرگ شود و بگوید :
"من بچه بودم! تو چرا پذیرفتی؟" چه پاسخش دهم؟ خودم هم خودم را مُحِق نمیدانم، پس چگونه دفاع کنم از این کارم؟"
ارمیا ماشین را مقابل خانه متوقف کرد ،
و نگاهی به صورت خیس از اشک همسرش انداخت.
"گریه نکن بانو! گریه نکن جان من! گریه نکن که اشکهایت دلم را میسوزاند! گریه نکن! من آنقدرها هم بد نیستم!"
ارمیا پیاده شد و در را برای آیه باز کرد.
آیه که از ماشین خارج شد، ارمیا سرش را پایین انداخت و آرام، طوری که آیه تنها بشنود گفت:
_من نمیخوام شما اینطور باشید، اگه هنوز نتونستید قبول کنید، من میرم تا شما آماده بشید! میرم که حضورم اذیتتون نکنه، من اومدم که دیگه اشک رو صورتتون نریزه! نه اینکه خودم باعث ریختن اون اشکا بشم؛ میرم تا شما با این عقد کنار بیاید! حالا هم لطفا اشکاتونو پاک کنید که بریم پیش بقیه، منتظرن؛ بذارید فکر کنن همه چیز خوبه!
آیه سکوت کرده بود؛
شاید همه گاهی که میشکنند، سکوت را دوست داشته باشند،
شاید بعضی حرفها را نتوان گفت،
شاید گاهی نیاز است کسی را داشته باشیم که از ما دفاع کند؛
شاید چیزی در این زندگی کم داشته باشیم... چیزی شبیه مدافع! شبیه همان مدافعان سبزپوشی که اسلحه در دست دارند... کمی شبیه سیدمهدی! کسی که غیرتی شود و نعرهی «هَل مِن مبارز» گوید. کسی که شاید شما او را بشناسید یا شاید نه،
مثل رهگذری که به فریاد دردمند بیدفاعی میرسد!
گاهی همهی ما کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان
غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
درمسلخعشقجزنکورانکشند،
روبهصفتانزشتخودرانکشند!
گرعاشقصادقے،زمردننہراس
مرداربودهرآنکهاورانکشند ...
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir