🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت27
آیه: _بمون!
ارمیا: _میمونم!
آیه: _تنهایی سخته.
ارمیا: _میدونم، خیلی خیلی سخته!
آیه: _حالا ما یه خانوادهایم!
ارمیا: چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم.
تا نماز صبح به گنبد خیره ماندند ،
و گاهی در دل با امام صحبت میکردند و گاهی با هم... زینب در آغوش پدر به خواب رفته بود،
سایه و محمد کمی آنطرفتر و صدرا و رها آنطرفتر و کمی دورتر مسیح و یوسف نشسته بودند. چقدر آرزوهایشان شبیه هم بود. کمی آرامش برای آیه و ارمیا خواستهی زیادی بود؟
قبل از نماز صبح زیارت کردند ،
و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع کرد
حلیم خریدند و به خانهی حاج یوسفی رفتند.
اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟ اشکال دارد دلش گرفته باشد؟اشکال دارد نخواهد ببخشد؟ مگر همیشه باید خوب بود؟ همیشه باید بخشنده بود؟ میخواست یکبار خودخواه باشد!
میخواست یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند!
آیه: _ارمیا!
ارمیا به همسرش نگاه کرد:
_جانم؟
آیه: _دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم!
ارمیا: _قهری؟
آیه: _دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم!
ارمیا: _میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد... باشه بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست.
آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد:
_ممنون!
ارمیا رو به همسفران کرد:
_بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم.
همه موافقت کردند.
دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند جایی میان قلب آیه درد میکند!
صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت،
ارمیا خطاب به حاجی یوسفی گفت:
_بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید:
_به خاطر حرفای دیشب منه؟
ارمیا سرش را به زیر انداخت:
_اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب... ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچهم هم باشم.
محترم خانم دست آیه را در دست گرفت:
_نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از دلتون در بیاریم!
آیه: _لطفا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه!
حاج یوسفی: _من سالهاست که این سه تا پسر رو میشناسم. حدودا ده سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو...
ارمیا میان حرف حاج یوسفی پرید:
_حاجی، این حرفا چیه میزنی؟؟؟
حاج یوسفی: _حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟
گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقینمیماند، جایی مانده؟
آیه از روی سفره بلند شد و گفت:
_سفرهتون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع زحمت میکنیم!
آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند.
محمد: _ما هم میایم دیگه!
صدرا: _با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم.
رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت و به همراه خود کشید:
_بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد.
وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج
شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست:
_میخوای تنها بری؟
آیه گردن کشید:
_خیلی وقته تنهام!
ارمیا: _اهل رفتن نبودی!
آیه: _اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادلهی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه!
ارمیا: _شما خانوادهی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس سیدمهدیه، اما شما خانوادهی منید!
آیه: _از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟
ارمیا: _از هر دو!
آیه: _داری مسائل رو با هم قاتی میکنی!
ارمیا: _شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی.
آیه دست زینب را رها کرد ،
و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد
بود دیگر، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود... مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست!
آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد.
_مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم!
ارمیا نگاهش به موهای سپید شدهی آیه دوخته شد.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
@Maddahionlinمداحی آنلاین - حضرت قاسم - استاد عالی.mp3
زمان:
حجم:
3.74M
سخنرانی حجت الاسلام عالی
[@jihadmughniyeh_ir🏴]
| السلامعلیڪیارسولالله
| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
| السلامعلیڪیازینبڪبری
| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
#روزتونبیگناه:))
[@jihadmughniyeh_ir🏴]
3.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردگان کہ شهید نمےشوند...
شهادت براے زندگان است و بس
و من از مرده بودن خستہام..!
زنده کنید مرا...
[@jihadmughniyeh_ir🏴]
الدنيا التي كَسرَت قلب الحُسين لاخَير فيها
در دنیایی که در آن قلب حسین شکسته شده است خیری نیست🖤
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
1.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی راح
علی رفت (علی پرکشید) ...
#شب_هشتم
[@jihadmughniyeh_ir🏴]