eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| خبرشهادت برادرم جهاد راڪہ شنیدم دلم سوخت مثل باباشده بود خونها روشسته بودندولی جای زخم ها وپارگیها بود،جای کبودی وخون مردگی ها.. تصاویر بابا و جهاد باهم یکی شده بود، ویک لحظه به نظرم رسیددیگرنمیتوانم تحمل کنم… مادر، وقتی صورت را بوسید،گفت:ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده، البته هنوز به” اربا اربا ” نرسیده، آراممان کرد | [@jihadmughniyeh_ir🏴]
الدنيا التي كَسرَت قلب الحُسين لاخَير فيها در دنیایی که در آن قلب حسین شکسته شده است خیری نیست🖤 صلی الله علیک یا ابا عبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Maddahionlinمداحی آنلاین - نماهنگ انا لله - حدادیان.mp3
زمان: حجم: 5.95M
با فاطمه شدن هم ناله مادرا ویلی علی الحسین منحور فی الوری دار و ندار من غارت شدی چرا [@jihadmughniyeh_ir🏴]
بِسْـم‌ِرَب‌ِّ‌الحُسین♡ہـ♡ـہــ🖤
| السلام‌علیڪ‌یا‌رسول‌الله | السلام‌علیڪ‌یا‌امیـر‌المؤمنین | السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌الزهـرا | السلام‌علیڪ‌یاحسـن‌ِبن‌علے | السلام‌علیڪ‌یاحسـین‌ِبن‌علے | السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌الحسین | السلام‌علیڪ‌یا‌محمدبن‌علے | السلام‌علیڪ‌یا‌جعـفربن‌‌محمـد | السلام‌علیڪ‌یا‌موسےبن‌جعـفر | السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌موسی‌الرضاالمرتضے | السلام‌علیڪ‌یا‌محمد‌بن‌علےِ‌الجـواد | السلام‌علیڪ‌یا‌علے‌بن‌محمـدالهادی | السلام‌علیڪ‌یا‌حسن‌بن‌علیِ‌العسـڪری | السلام‌علیڪ‌یابقیه‌الله،یاصـاحب‌الزمان | السلام‌علیڪ‌یا‌زینب‌ڪبری | السلام‌علیڪ‌یا‌ابوالفضل‌العبـاس | السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌المعصومه ''السلام‌علیڪم‌و‌رحمه‌اللهِ‌و‌برڪاته'' :)) [@jihadmughniyeh_ir🏴]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام صادق (ع): آنڪه خدا خیرش را بخواهد، عشق حسین را بہ قلب او می‌اندازد..'!(: -و نبقی معی الحسین [@jihadmughniyeh_ir🏴]
روز یازدهم، روضه‌ی ناموسِ خدا... من بمیرم که تو را سوی اسارت بردند... (س)
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» ارمیا نگاهش به موهای سپید شده‌ی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد گرفت... تک‌وتوک موهای خرمایی‌اش هم در آن میان پیدا بود: _چرا اینجوری شد؟ آیه به پهنای صورت اشک می‌ریخت: _فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مُردم، من با سیدمهدی مردم، حالا چی میخوای؟ دنبال چی هستی؟ سه سال تمام رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟ چنگ زد و روسری‌اش را از زمین برداشت ، و دوباره روی سرش کشید. چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد. دوباره گریه‌ی زینب از سر گرفته شد. از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد. صدا زد: _بابا! آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانه‌های زینب گذاشت و فریاد زد: _بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست! جمله‌ی آخر را فریاد زد. هق‌هق آیه هم بلند شده بود. صحنه‌ی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند. ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت: _جلو نیا! ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود: _اینا چی بود به بچه گفتی؟ زینب دیگر گریه نمیکرد ، و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد... ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد. آیه مات شد... محمد دوید و خود را به زینب رساند. محمد: _شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟ حاج یوسفی: _سر همین کوچه. محمد: _یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه! ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید. به داروخانه که رسیدند شلوغ بود. محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید. ارمیا فریاد زد: _بچه‌م از دست رفت محمد! دکتر داروخانه که تازه رسیده بود رو به مردی کرد و گفت: _داروها رو بدید دیگه، بچه داره میمیره! مرد باز مقاومت کرد: _اما بدون نسخه این داروها رو نمیشه داد! محمد داد زد: _تو دارو رو بده من نسخه‌شو می‌نویسم میدم بهت؛ خدا... محمد که آمپول‌ها را تزریق میکرد، ارمیا سعی داشت لرزش تن دخترکش را کنترل کند. تن زینب که آرام شد، محمد و ارمیا روی زمین رها شدند. ارمیا صورت زینب را می‌بوسید که آیه با کمک رها و سایه وارد شد. مقابل پای زینب روی زمین نشست؛ مردم تماشا میکردند. نگاهش به صورت رنگ پریده‌ی دخترکش بود: _مرد؟! ُارمیا از الی دندان غرید: _خدا نکنه؛ نمی‌بینی نفس می‌کشه؟ نه... آیه نمیدید! آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریده‌ی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت ولی ارمیا ادامه داد: _همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقد درست و حسابی صورتت رو ندیده بودم با دیدن موهای سفید شده‌ت میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟ ارمیا میخواست ادامه دهد ، که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بسته‌اش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید. آنهمه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟ کافی نبود که قلبش بایستد؟ ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند: _آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه! محمد دستی به صورتش کشید و گفت : _یکی زنگ بزنه اورژانس! به سمت آیه رفت و نبضش را گرفت: _از حال رفته، سِرم میخواد. نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت: _یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم. دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخوان اشاره کرد که بیاورد. مردم هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشی‌های موبایل خود فیلم می‌گرفتند... بعضی پچ‌پچ میکردند. ارمیا به محمد نگاه کرد: _اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟ محمد به رنگ پریده‌ی ارمیا نگاه کرد: _زینب باید بستری بشه، ممکنه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده، این برای آیه یعنی مرگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن! رو به سایه گفت: _دفترچه بیمه آیه و زینب رو با مُهر من بیار که نسخه داروهایی که گرفتم رو بنویسم. برای بیمارستانم نیازه، دفترچه‌هاشون توی کیف آیه‌ست. مهر منم که میدونی، تو کیفمه. سایه خواست برود که.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir