🍃❤️
و آنان که رسول خدا را آزار می دهند،
عذاب دردناکی دارند ...
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️
سه زن عذاب قبر ندارند ...
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️
استاد پناهیان:
بهش بگو دوست دارم...
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️
اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
@jihadmughniyeh_ir
💠 کانال قرارگاه فرهنگی مجازی #شهید_جهاد_عماد_مغنیه
ما فرزندان مکتبی هستیم که از دشمن امان نامه نمیگیریم.
#الموت_لاسرائیل
#جهاد_اندیشه_ماست.
https://chat.whatsapp.com/BVdQrMv9iOQ2RO6QjYeX1D
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
👊🏻 در پاسخ اهانت به پیامبر اسلام (ص)
⬇️ پیشنهاد دانلود
✅ بسیار زییا
#ابليس_پاريس
#من_محمد_را_دوست_دارم
#لبيك_يا_رسول_الله
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️
#استوری
من محمد صلی الله علیه و آله و سلم را دوست دارم.
@jihadmughniyeh_ir
🍃❤️
+ چه جوری وحدتو به هم بزنم استاد؟
برو یه توییت بزن به حضرت زهرا اهانت کن بقیش با من.
@jihadmughniyeh_ir
🍃❤️
به دهباشی بگید از یونجه اون طویله ای که برای تحریف تاریخ اسلام بهت وعده دادن نخواهی خورد!
@jihadmughniyeh_ir
زندگینامه و خاطرات #شهید_جهاد_مغنیه
3⃣0⃣
روایتی از دختر فرمانده شهید سردار سرلشگر #سید_حمید_تقوی_فر
یکی از دوستان بابا به اسم ابوجاسم در #سپاه_قدس تعریف میکرد که بعد از #شهادت بابا #جهاد_مغنیه به طور محرمانه و امنیتی با چند تا از بچه های #سپاه_قدس،سر مزار بابا اومد و ساعت ها سر مزار بابا نشست و خیلی گریه کرد و درد دل کرد.
همه ی بچه ها میگفتن نمیدونیم از #حاج_حمید چی خواست تا اینکه تقریبا کمتر از یک ماه بعد به #شهادت رسید و همه گفتن که #جهاد_مغنیه #شهادتشو از #حاج_حمید گرفت.
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
@jihadmughniyeh_ir
زندگینامه و خاطرات #شهید_جهاد_مغنیه
3⃣1️⃣
جشن تولد يكی از دوستانمان بود با #جهاد تصميم گرفتيم با هم برويم و برايش كادو بخريم من به #جهاد يكی از بهترين پاساژ ها رو برای خريد معرفی كردم که به انجا برويم اما #جهاد مخالفت كرد و از من خواست كه به يكی از مغازه ها برای خريد كردن برويم.
وقتی رسيديم ديدم كمی چهرش درهم رفت و سرش پايين بود از او سوال كردم اتفاقی افتاده ؟
گفت دلم ميگيرد وقتی جوانان را اينگونه ميبينم ديدم نگاهش به ان سمت خيابان رفت.
چند دخترو پسر مشغول شوخی باهم و حركات سبكانه ای بودن، دستش را روی شانه ام گذاشت وگفت برويم.
به داخل مغازه رفت وسريع چيزي برای هديه انتخاب كرد و برگشتيم.
در داخل ماشين سرش پايين و زياد حرف نميزد مگر اينكه من با او صحبت ميكردم و او پاسخ دهد
شب هنگامی كه ميخواستيم به مهمانی برويم ناگهان او را جلوی در خانه خود ديدم و پرسيدم اينجا چيكار ميكنی ؟ من فكر ميكردم رفتی!؟ گفت من نمياييم ولی از طرف من هديه را به او بده و تبريک بگو از او علت اينكار را سوال كردم گفت شنيدم جايي كه تولد را گرفته اند مكان مناسبی برای شركت ما نيست ما ابروی #حزب_الله و جوانان اين راهيم آنوقت خودمان نامش را خراب كنيم؟!
راوی : یکی از دوستان شهید
پی نوشت : حیا داشته باشیم ! همین …
والبته آبروی دینمون هم حفظ کنیم ، چون مردم به دین نگاه میکنند و علاقه پیدا میکنند...
مثل #شهدا باشیم.
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
@jihadmughniyeh_ir
زندگینامه و خاطرات #شهید_جهاد_مغنیه
3⃣2⃣
🔰 سجاده آسمانی
این یک سجاده معمولی است؛ شاید هم نیست! چون از روی این سجاده یک #جوان #مؤمن_انقلابی روزی پنج نوبت اوج میگرفت و به #معراج میرفت.. نیمهشبها همین سجاده شاهد سوز مناجات عاشقانه آن جوان مجاهد بود.. در سجده بعد از هر نماز، شبنم اشک زلال آن جوان مخلص از روی گونههای چون برگ گلش بر روی همین سجاده میغلتید.. پیشانی نورانیاش بر روی همین مهر فرود میآمد.. بند بند انگشتان دستش دانههای همین تسبیح را لمس میکرد.. این یک سجاده معمولی نیست.. بُراقی است که #شهید_جهاد_مغنیه را به عرش میبُرد..
سجادهای است که #جهاد آن را از #مقام_معظم_رهبری هدیه گرفته بود، و همیشه در گوشه اتاقش گسترده بود.. کهف حصینی بود که #جهاد هر روز بارها در فرصت خلوت با #خدا به آن پناه میبرُد.. كاش ما هم براى خودمان چنين مأمن و پناهگاهى براى خلوت با خدا داشته باشيم..
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
@jihadmughniyeh_ir
زندگینامه و خاطرات #شهید_جهاد_مغنیه
3⃣3⃣
به #مادرش فوق العاده علاقه داشت، در بسياری از كارها به خصوص دينش از #مادرش كسب تكليف ميكرد،او تمام اين #اعتقاد و #دين و #بصيرت را از #مادرش گرفته بود.
⁉️ اكنون اين براي ما سوال است كه
#جهاد_مغنيه چگونه به #شهيدجهادمغنيه رسيد!؟
جواب اين سوال بسيار واضح است #جــهاد همه ی اينها را از #مادرش داشت، #مــادری كه #معلم و #استاد او بود در #تقــوا و دوستش بود در شادی و غم و ياور و همدردش بود در سختی ها، اون #جهاد شــدن امــروزش را مديون #مــادرش است.
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگینامه و خاطرات #شهید_جهاد_مغنیه
3⃣4⃣
گاهی در جمع دوستانمان اگر از بچه ها حرفی ناشایست میشنید با همان خنده اش به آنها متذکر میشد ، همیشه هرکجا بود تا صدای #اذان را میشنید #نمازش را میخواند ، حتی گاهی اوقات در جلسه در حین حرف زدن که بود تا صدای #اذان به گوشش میرسید انگار که #ملائک در گوشش صدایش کردند، به آرامی بلند میشد و از همه ما میخواست اول #نماز را بخوانیم و بعد به کار ادامه دهیم.
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
@jihadmughniyeh_ir
هدایت شده از شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
👊🏻 در پاسخ اهانت به پیامبر اسلام (ص)
⬇️ پیشنهاد دانلود
✅ بسیار زییا
#ابليس_پاريس
#من_محمد_را_دوست_دارم
#لبيك_يا_رسول_الله
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
📲 #استوری 👊🏻 در پاسخ اهانت به پیامبر اسلام (ص) ⬇️ پیشنهاد دانلود ✅ بسیار زییا #ابليس_پاريس #من_م
لطفا تا میتوانید در نشر یاری ما باشید، این استوری ، برای پیامبر ساخته شده
📲 عکس #استوری
من محمد را دوست دارم.
#ابليس_پاريس
#من_محمد_را_دوست_دارم
#لبيك_يا_رسول_الله
@jihadmughniyeh_ir
📲 #تصویر
👊🏻 کی شود دریا ز پوز سگ نجس؟
⬇️ پیشنهاد دانلود
✅ بسیار زییا
#ابليس_پاريس
#من_محمد_را_دوست_دارم
#لبيك_يا_رسول_الله
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت چهاردهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 خداحافظ حنیف سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی ک
#قسمت_های پانزده تا هفده داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود …
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای 35 دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه …
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …
یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم …
کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون … و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … .
حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم …
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال … سال نحس …
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد … هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره …
یه خانم؟ کی هست؟ …
هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد … زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم …
شما اینجا چه کار می کنید؟ …
چشم هاش قرمز بود … دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم …
نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه … .
بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده …
مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم …
@jihadmughniyeh_ir