حضــرتبــابــا😍
بیخبردربزنُ
سرزدهازراهبرس
مثلبارانبهاری
کهنمیگویدکِی..!🌱
#جوونیمنذرسلامتیتیاصاحبالزمان
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهسادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"الذےٖ لیسَ ڪمثٰلہٖ شےٖ..."
_و اما بعد،
هیچ ڪس
براے من
"تو"
نمے شود!
#قدیمےترین_رفیقم_حسین... ♥️
• إنّی أنـا رَبُّـک •
انگار خدا یواش درِ گوشِت میگه؛
خدات منم،بیخیال بقیه...💛🌱
#موعـــود🌱
اللَّهُـمَّأَرِنِےالطَّلْعَةَالرَّشِيدَةَ🌙
قلـب زمین گرفـته💔
زمـان راقرار نیست...
اۍ بغض مانده در دلِ هفت آسمان
بیا...😭🌧
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ♥️✋️
#اللھـمعجللولیڪالفرج🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یکشنبههایعلوی
دوستداشتن علی(ع) سپر آتش است... 💛:)
تـُـ
در حافظہ بلند مدت قلـ❤️ـبم
قرار دارے🍃
اینگونہ است
کہ فراموش نشدنے اے...😌🎈
#جهادنا
#مهـربـونبــرادرم
چهارنفری گفتیم وخندیدیم ورسیدیم به میدان روح الله. روبه روی بیت امام٬ فضای سرسبزی است که گاهی وقت ها مردم پیک نیک شان رامی برندآنجا. ماهم مثل خیلی های دیگر٬ رفتیم یک گوشه نشستیم وچشم دوختیم به ازدحام جمعیت که ازیک طرف می آمدوازیک طرف می رفت. من و علی یک طرف نشسته بودیم و رفقاچندوجب آن طرف تر. دخترهارنگ به رنگ ازجلویمان رد میشدند. سرووضعشان آنقدرخوش آب ورنگ بودکه هرچقدرهم نگاهت را می دزدیدی٬ بازچشمت به یکی دونفری می افتاد. جمعیت هم زیادبودو نمی شدآدم فقط به سنگفرش زیرپایش چشم بدوزد. دست انداختم گردن علی وبه خنده گفتم:
-علی هیچ کدام ازاین هارانپسندیدی؟نظری نداری؟
خندیدوهیچی نگفت.بازگفتم:
-یالادیگر. یک چیزی بگوپسر.
ریزریزخندیدوگفت:
-چی شده واسه ماروشنفکرشدی؟
آرام دم گوشش گفتم:
-بودم! هفته بعدکه دیدمت بایدحتمادوست دخترگرفته باشی!
خندیدوسرتکان داد. بعدنفس عمیقی کشیدوخنده اش راخورد: آبجی رقیه ی من الان آنجاتنهاست. من اینجایکی رارفیق بگیرم یابه یکی دست بزنم٬ یکی هم توی پاکستان به آبجی من دست درازی می کند.
آن قدرازجوابش کیفورشدم که دودستی بغلش کردم ومحکم سرش رابوسیدم. گفتم:
-آفرین!خوب گفتی. ماشاالله به غیرتت.
☑️برشی ازمتن
کتاب(مسافرآگوست)
زندگینامه طلبه شهیدسیدحشمت علی شاه
ازلشگرزینبیون
#شهید_سید_حشمت_علی_شاه
#سید_علی
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
.
رفیقکسیهـکھ؛
وقتۍداریدباهمتوخیابونراهمیرید،تایهـنامحرمردشد
سریعبہتبگھ:رفیقببینبندِکفشاتوبستۍ
یانھ…!!ツ
🙃🌿
نحن أبناءُ مدرسَةٍ عَلّمتنا أن نعيشَ أحرارًا ...
ما فرزندان مدرسه ای هستیم که به ما یاد داد آزاد زندگی کنیم...!!"➣〇
- #پسࢪ_حاج_عماد🌿
#شهید_جهاد_مغنیہ✨
[🥀✨]
.
.
بهش گفتم: تو رزمنـده اسـلامی؟
گفـت: نه من شرمنـده اسـلامم!
.
وقتی شهیـد شد فهمیـدم
شرمنـده اسـلام بود ..:)
.
#شرمندهایم🖤
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
_
-
-
ما مدعیان صف اول بودیم!
شهدا را از اخر مجلس چیدند✌️🏿🌿
-
-
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یاسر آن روز انگار تمام گذشته را پیش چشمانش دید. اینکه همهاش کنار حسن بوده؛ رفیقی که گرچه برادری ن
آن روزها که هردو برای درس خواندن سخت تلاش میکردند و هدفشان مدام جلوی چشمشان بود از پایان کار بی خبر بودند.
البته که نمیشد فکر مخاطرات راه مهمی که در پیش گرفته بودند، به سراغشان نیاید.
اما مردهای نبرد قبل از ورود به میدان مبارزه، خود را برای لحظات سخت آماده میکنند؛
برای جانبازی، اسارت و... شهادت.
فکر اینکه یکیشان شهید شود و آن یکی بماند هم گاه گداری به قلب هایشان نیشتر میزد
اما آنها در راه خدا از همه چیز خود گذشته بودند. ابراهیم همدیگر بودند و حالا
اسماعیل همدیگر شده بودند.
کسی چه میدانست خدای ارحم الراحمین چقدر عاشق آنهاست!
درسشان که در ایران تمام شد راهی وطن شدند.
برای حسن که تک فرزند بود،
بازگشت به لبنان رنگ و بوی خاصی داشت. در دل مادرانشان هم هیاهو بود.
اما جدایی از آنها برای دوستانشان در دانشگاه امام حسین، خیلی سخت بود.
همه به شوخی و خنده و اذانهای زیبای دو رفیق خو گرفته بودند.
یاسر و حسن هم به خون گرمی و محبت دوستان ایرانیشان عادت کرده بودند.
ولی این راهی بود که رفتن لازمه رسیدنش شده بود.
پس هرطور شده دوستان از هم جدا شدند اما همدیگر را فرآموش نکردند.
#ادامــهدارد🎈
🕊﴿شهید حسن محمد شریفه
(مجتبى)﴾🇱🇧
🌷تاریخ تولد : 1377/11/25
🏡محل تولد : بیروت - لبنان
📿تاریخ شهادت : 1396/05/18
💎محل شهادت : تدمر - سوریه
👨👩👧👦وضعیت تاهل : مجرد
🕌محل مزار شهید : جنوب لبنان - شهرک قنطره
#یــادشبــاصلــوات
#سیرهیشهیدا✨-
.
هرموقعمیخواستازفضاےِمجازۍ
استفادهکنہ،حتماًوضومیگرفتو
معتقدبودکہاینفضاآلودهاستو
شیطانماراوسوسہمیکند.!.📲
#شهیدمسلمخیزاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه خداحافظی شهید پور جلو با دخترش
✍ قلم و زبان قاصر از هر توضیحی در شرح این ویدئوست...
#یــکجــرعـهکتــاب
درحالیکه ما با شط فاصلۀ چندانی نداشتیم، برای برداشتن آب نمیتوانستیم به آن نزدیک شویم؛
چون به سمتمان از آن طرف شط تیراندازی میشد.
بچهها با این قضیه کنار آمده بودند و بین خودشان میگفتند: «رسم فرات همین است؛ کسانی را که نزدیکش هستند، تشنه نگه میدارد.»
فردا صبح چند ماشین برای انتقال به آنجا آمد؛ چون احتمال هجوم داعش زیاد بود و گاهی هم خانهها را با خمپاره شصت میزدند.
از مردم خواستیم وسایلی را که میخواهند همراه خود ببرند، جمع کنند و بعد سوار ماشینها بشوند.
پ.ن:بریدهای از کتاب «ابوباران»؛
خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه (صفحات 306 و 307)
نویسنده: زهرا سادات ثابتی