eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹یک رزمنده قدیمی دیروز و پیر خانه نشین امروز که دیگر در این هیاهوی روزگار کسی با او کاری ندارد تشبیه جالبی کرده که قابل تامل است . چه خوب بود که دوربین بود ! 🔷اون موقعی که بیرانوند پنالتی بهترین بازیکن جهان رو مهار کرد و توپ و جوری محکم بغل گرفت که شهره خاص و عام شد . خدا رو شکر دوربین بود! دوربین بود که ثبت کنه این رشادتها رو ! 🔷اما یه جاهایی هم بود که فرزندان این مرز و بوم جای توپ فوتبال ، مین فسفری رو محکمتر بغل می کردند ، مین ها به قدری حرارت داشت که هرچیزی رو تو خودش ذوب می کرد ! داغ بود ، خیلی داغ ، مین فسفری منفجر می شد ، فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب می شود و شعله ور میشه . 🔷ارتشیها و سپاهیها وبچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر می کردن و فسفر به تن این بچه ها می چسبید و با هیچ وسیله‌ای خاموش نمی شد و آنها می سوختن ... _* *_میسوختن ... _* *_میسوختن .... _* *_و باد صبح ، خاکستر این بچه ها رو با خودش می برد ...... _* *_کی فهمید ؟؟؟؟_* _* کی دلش سوخت ؟؟؟؟؟ *_ *_کی می دونه که کی سوخت !!!!!_* *_کی می دونه چرا سوختن وحتی داد نزدن. . . !!،، 🔷سوختن پودر شدن خاکسترشان در هوا پخش شد ، ولی عملیات نباید لو می رفت ، اما تو اون بیابان و میدون مین ، زیر نور ماه ، جز خدا و ملائکش هیچ دوربینی و هیچ تماشاگری نبود که ببینه و زوم کنه رو صورت این رزمنده ها ، این شیر بچه ها که ثبت بشه برای حفظ وطن چه ها که نکشیدن ! 🔷اونجا که میلاد محمدی توپ و جلو انداخت جوری دویید که همه از جون مایه گذاشتن رو دیدیم ! خدا رو شکر دوربین بود! یه جاهایی هم یه عده جوون رعنا و تازه داماد بودن ، تیربار و آرپی‌جی روی دوششون می گذاشتن و زیر بارون گلوله از سینه خاکریز جوری بالا می رفتن ، جوری پائین می آمدن و جوری به قلب دشمن می زدن که حسرت ندیدن این صحنه ها تا قیامت روی دل ماست ! حیف اونجا دوربین نبود! 🔷اونجایی که بچه های تیم ملی باغیرت عجیبی روی خط دروازه جلوی اسپانیا دیوار گوشتی درست کرده بودن و روی هم افتادن تا دروازه ایران باز نشه ! خدا رو شکر دوربین بود! 🔷یه روزهایی هم تو تاریخ این سرزمین بود که تو مرز شلمچه و آبادان ، همین جوون های بیست 25 ساله ، جلوی موتور جنگی عراق ، جلوی لشگر زرهی، جلوی توپ و تانک دشمن دیوار گوشتی ایجاد کردن تا پای اجنبی به شهرها نرسه ! 🔷اونجا راوی تو شلمچه و آبادان می گفت ، دیگه کار از نفر و دسته گروهان گذشته بود، گردان گردان جوون می رفت و برنمی گشت ، آخه صحبت ناموس و وطن بود ! ای کاش ، ای کاش دوربین بود ما می دیدیم مردامون چجوری جنگیدن ! 🔷یه جاهایی بود تو تاریخ ایران که جای کف و سوت و هورای تماشاچی ها ، گاز شیمیایی خردل و عامل اعصاب بود ! یه جاهایی بود سه نفر بودن و دو تا ماسک ! یه جاهایی بود سیاهی زمستون غواص ها به شط می زدن ! یه جاهایی بود که تیربار ضد هوایی رو به موازات زمین افقی گذاشته بودن و مثل داسی که گندم درو می کنه ، هرچیزی که ارتفاع داشت و از زمین بلند می شد رو درو می کرد ! ولی یه عده از همین شیر پاک خورده ها بلند میشدن ، سر و سینه شونو سپر سرب داغ می کردن تا تیربار و از کار بندازن ! قهرمان بود ! ولی دوربین نبود ! 🔷خدا رو شکر تو جام جهانی دوربین بود . گفت: راستی جبهه چطور بود؟ گفتم : تا منظورت چه باشد . گفت: مثل حالا رقابت بود؟ گفتم : آری. گفت : در چی؟ گفتم :در خواندن نماز شب. گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری. گفت: در چی؟ گفتم: در توفیق شهادت. گفت: جرزنی بود؟ گفتم: آری. گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات . گفت: بخور بخور بود؟ گفتم: آری . گفت: چی می خوردید؟ گفتم: تیر و ترکش 🔫 گفت: پنهان کاری بود ؟ گفتم: آری . گفت: در چی ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری . گفت: چه پستی؟؟ 🤔 گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂 گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙 گفتم: آری . گفت: چه آوازی؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫 گفتم: آری . گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠ گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧 گفتم: آری ... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ گفتم: آری گفت: کی براتون برمی داشت؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه . گفت: پس بفرمایید رژ لبم می زدید؟؟ گفتم: آری خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان سکوت کرد و چیزی نگفت... 🌹🌹🌹ياد و خاطره شهدا و رزمندگان بی نام و بی ادعای هشت سال دفاع مقدس گرامي باد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
💚 میگن آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی که میخوانند میشوند ! خوشا آن‌ کس که قران را فرا گیرد رفیق ...! نزار خاک بخوره رویِ میز اگر میخوای بنده واقعی باشی قرآن بخون ؛ عمل کن.. بعد شبیه اونی میشی که خدا میخواد ...🌱 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🦋🌱 چه زیبا گفت این شیر مرد: یادمون باشه! که هرچی برای خدا کوچیکے و افتادگے کنیم خدا در نظر دیگران بزرگمون میکنه °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
چگونـه‌اسـت🚶‍♂؟!!
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
چگونـه‌اسـت🚶‍♂؟!!
‌ بـه‌راه‌هـای‌اتصـال‌همدیگـه‌بـه‌خـدادست‌نزنیـم یکـی‌بـانمـازسیمـش‌وصـل‌میشـه یکـی‌بـاقـدم‌زدن‌زیـربـارون !! اجازه‌بدیـم‌هرکسـی‌اونطـوری‌کـه‌خـودش دوسـت‌داره‌بـه‌خـداش‌وصل‌بشـه نـه‌بـه‌شیـوه‌ی‌مـا✋🏻♥️ !! °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
〖🍁🧡〗 بچـھ‌کـھ‌بودفلج‌شد،نذرحضـرت‌ زینب﴿س﴾کردمش؛نذرقبول‌شد ورضاخوب‌شدخوبِ‌خـوب،اونقدر خوب‌کـھ‌مھرنوکری‌عمـھ‌ے سادات‌روےقلبش‌حڪ‌شدعاقبت‌ هم‌فدائـےبـےبـےزینب‌شد . . :) 🕊 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
•🖇💕• - یادتان‌خاطره‌ایی‌نیست‌ که‌از‌دل‌برود نقش‌شن‌نیست‌‌ که‌از‌باورِساحل‌برود . .(:🌿 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
سلام خدمت همگی بابت تاخیر در گذاشتن رمان شرمنده ام🙏 کاری پیش اومد نتونستم آنلاین بشم و براتون بزارم🌸
بعد از خوردن صبحانه، چهارتایی حاضر شدیم که اول بریم کارنامه من و امیرمحمد و بگیریم بعدم بریم بیرون.. یه مانتو سارافونیه سورمه ای پوشیدم با یک شومیز لیمویی؛ عاشق این ترکیب رنگ های دلبرم..‌ موهام و دمب اسبی بستم بالای سرم و روسری سرمه ای رنگم و لبنانی بستم... چادرم رو سر کردم و رفتم سوار ماشین شدم... انقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم مدرسه.. از ماشین که پیاده شدم به تصویر خودم توی شیشه ماشین نگاه کردم و دستی به روسری و چادرم کشیدم.. بسم اللهی گفتم و وارد حیاط مدرسه شدم... امیرعلی گفت توی حیاط بایستم تا خودش برای گرفتن کارنامه بره.. از شدت استرس با دندونام افتاده بودم به جون پوست لبم... امیر محمد سرش و برده بود تو گوشی‌.. امیررضا هم قدم میزد.. به سمتش رفتم و نیشگونی از بازوش گرفتم.. با اعتراض گفت: _چته وحشی؟! چرا نیشگون میگیری؟ _انقدر راه نرو، یک جا واستا دیگه اعصابم خورد شد.. مگه راه قرض کردی؟! _چیه میترسی خواستگار برام پیدا شه؟ _خجالت بکش😒..اصلا مگه تو امتحان نداری؟ برای چی اومدی بیرون..بشین تو خونه درست و بخون.. _اولا که خوندم، دوما که امتحانم ساعت پنج هست هنوزم وقت دارم..سوما میخواستم ببینم قیافه خواهرم وقتی رفوزه میشه چجوریه!😂 بعد هم لبخندی دندون نما زد.. با مشتم یه دونه محکم زدم به بازوش.. در حالی که بازوش و ماساژ میداد، به امیرعلی که به سمتمون میومد اشاره کرد... امیرعلی اخم کرده بود و با حالتی ناراحت و گرفته جلو اومد و گفت: _این چه نمره هاییه آوردی؟! آبروم رفت جلو مدیرتون.. از شنیدن‌ این حرفش احساس کردم فشارم افتاده.. _ای واای.. مگه چند شدم؟😱.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
امیرعلی چند قدمی اومد جلوتر و کارنامه رو به سمتم گرفت و با لحن جدی گفت: _بیا..بگیر...تماشا کن..بببن دسته گلی که به آب دادی رو... وقتی کارنامه رو دیدم پوفی کشیدم و به هرسه تاشون که داشتن ریسه میرفتن یه نگاه برزخی کردم🤨... دلم میخواست کل حیاط مدرسه رو دنبالشون کنم اما مکان مناسبی نبود و تنبیهشون رو موکل کردم به یه تایم دیگه.. کارنامه رو با حرص گذاشتم‌ تو کیفم و رفتم سوار ماشین شدم... خداروشکر نمره خوبی آورده بودم، معدل کلم‌ شده بود ۱۹٫۹۶ صدم.... آخرین قلوپ آیس پک رو بالا کشیدم و رو به امیرعلی گفتم: _دستت درد نکنه عالی بود.. امیرعلی سرش و کج کرد و گفت: _نوش جونت.. امیررضا در حالی که با دستمال دستش رو پاک می‌کرد گفت: _شما دو تا اگر بدترین بلا رو هم سر هم بیارین تهش باهم خوب میشین و قربون صدقه هم میرین..جالبه ها!!! زیر لب حسودی گفتم و سرمو برگردوندم... امیرعلی که از این حرف امیررضا خنده اش گرفته بود گفت: _آخه ما که یه خواهر بیشتر نداریم😅 پشت چشمی برای امیررضا نازک کردم و مشغول بازی با لیوان خالی آیس پکم شدم.. تو راه برگشت به خونه سرم و به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به هانیه فکر میکردم، به این که الان چه حالی داره...به این که حتی اگر نمره کارنامه اش خوب باشه بازم غمگینه.. خیلی دلم به حالش میسوخت...!! با زیاد شدن صدای ضبط نگاهی کوتاه به بقیه انداختم.. هر کی تو حال خودش بود...... * منم باید برم.... آره‌ برم سرم بره.... نذارم هیچ‌ حرومی طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره.... * همون لحظه نگاهم به چشمای امیرعلی که از آینه ماشین پیدا بود افتاد.. بغضی تو گلوش بود که تنم رو لرزوند......... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
یاد خواب دیشبم‌ افتادم، این بغض و اشک حلقه شده توی چشماش داشت دیوونم میکرد.. نکنه....نکنه‌ یه روز...نه نه اصلا..هیچ وقت این اتفاق نمی افته من میدونم.. هرکاری میکردم این فکر از سرم دور نمیشد..!! اگر یه روز امیرعلی بره....وای خدای من..نمیتونستم‌ حتی تصورش‌ کنم... درکش برام سخت بود.. با تصور اینکه یه روز باید نبودنش و تحمل میکردم اشک تو چشمام حلقه زد.. همون لحظه امیرعلی به آینه نگاه کرد و نگاهمون به هم گره خورد.. با دیدن چشم هاش پلکام و بستم و یک قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد؛ سریع با سر انگشتم پاکش کردم.. امیرعلی که با دیدن چهره من متعجب شده بود، لبخندی روی لبش نشوند و گفت: _زینب جان خوبی؟! سرم و به نشانه تایید تکون دادم و گفتم: _بله خوبم.. امیررضا به سمت عقب برگشت و گفت: _مشکوک میزنی ها..!! محمد در حالی که سرش تو گوشیش بود لبخند محوی زد و گفت: _عاشق شده..😏 با این حرفش چشمای همه گرد شد...امیر علی با تعجب رو به محمد پرسید: _چی گفتی! دوباره بگو؟! دست‌ راستم و گرفتم به پیشونیم و سری از روی تاسف تکون دادم.. _گفتم که عاشق شده.. محکم به بازوش کوبیدم و گفتم: _چرا چرت و پرت میگی!! من کی عاشق شده ام که خودم خبر ندارم؟! _خودت اعتراف کردی.. _اصلا این و از کجات درآوری..خالی بند... امیررضا که اخم کرده بود رو به من گفت: _حالا کی هست؟؟ محمد به خودش اشاره ای کرد و گفت: _من..😌 امیررضا و امیرعلی نگاهی به هم دیگه کردن و پقی زدن زیر خنده..😂 نفسم و با حرص خالی کردم.. _دیوونه ای تووو.. چشمکی زد و گفت: _فعلا که تو دیوونه تری.. _محمد بس کن!! من اون روز از سر شوخی گفتم.. _خب حالا عاشقیت و انکار نکن همه باور کردن.. با حرص گفتم: _مممحححمممددد!!... بعد هم تا خود مسیر خونه با مشت افتادم به جونش و یه دل سیر کتکش زدم تا دیگه هوس نکنه چرت و پرت به من ببنده... پسره خل و چل.. امیررضا و امیرعلی هم که فقط میخندیدن....... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir