#رویای_من
#پارت_22
همچنان در پی کتابی میگشتم که یه چیزی توجهم رو جلب کرد..
وای کتاب راز رضوان..کی خریده اینو؛ چقدر من دنبالش گشتم..از تو کتابخونه برداشتمش و رفتم به سمت اتاقم و شروع کردم به خوندن... کتاب راز رضوان زندگینامه شهید عماد مغنیه بود..، من خودم به شخصه ایشون رو خیلی دوست داشتم...و همیشه دنبال زندگی نامه این شهید بودم..
حدود نیم ساعت میگذشت که چشام سنگین شد و کمکم خوابم گرفت...
نگاهی به ساعت انداختم؛ تازه سه و نیم بود و میتونستم تا مامان بیاد یه چرت کوچولو بزنم..
با خوابی که دیشب دیده بودم از خوابیدن ترس داشتم ولی چاره ای نبود باید یکم میخوابیدم تا سرحال شم...
ساعت یک ربع به پنج بود، بس که دنده به دنده شدم تمام کتف و شونه ام ترکید...به زور از جام بلند شدم..
دست و صورتم و شستم و به سمت آشپزخونه رفتم تا یک عصرونه ناب بزنم بر بدن.. امیرمحمد خوابیده بود و امیرعلی داشت تلویزیون نگاه میکرد، از کیک شکلاتی خوشمزه ای که خودم درست کرده بودم دو تا تیکه بزرگ برداشتم و سس شکلات ریختم روش؛ با شیر داغ دو تا شیر کاکائو داغ هم درست کردم، کلا عاشق شکلاتم..
فنجونای شیر کاکائو رو توی سینی گذاشتم و رفتم پیش امیرعلی..
_به به چه کردی، یه سوال شما که شکلات دوست داری بقیه هم باید دوست داشته باشن و به پای شما بخورن؟! آخه خواهر من کیکش که شکلاتی هست، برداشتی سس شکلات هم ریختی روش بعد با شیر کاکائو میخوای بخوری؟
یه تیکه کیک گذاشت تو دهنش و ادامه داد:
_بعدش هم شکلات زیادی خوب نیست، کم خونی میاره..
یه تیکه کیک رو با چنگال برداشتم و خوردم و یک نگاه برزخی رو بهش کردم و گفتم:
_بله چشم.. توصیه هاتون تموم شد خان داداش..؟!
دستی تو موهاش کشید و گفت:
_استغفرالله، یعنی یه حرف نمیشه به تو زد بچه...یا تیکه می اندازی یا.......
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای زنگ گوشیش با صدای زنگ آیفون همزمان شد و نگاهامون به هم گره خورد...
من به سمت آیفون و امیر به سمت موبایلش رفت..
ساعت پنج بود و هیچ کس قرار نبود این ساعت بیاد؛ امیررضا که ساعت پنج تازه امتحانش شروع میشد و مامان هم تازه جلسه اش تموم میشد...شاید بابا باشه..
به امید اینکه بابا اومده به سمت در رفتم ولی....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_23
به امید اینکه بابا اومده به سمت در رفتم ولی نمیدونم کی بود؛ صدام و صاف کردم و گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
_بله؟
_سلام ببخشید با امیرعلی کار داشتم..
_سلام، شما؟
_پارسا هستم..
_بله یه چند لحظه صبر کنید لطفا...
_ممنون..
گوشی رو گذاشتم، دکمه باز شدن در رو زدم تا در باز بشه...رفتم پشت در اتاق در زدم؛ اما مثل اینکه متوجه نشده بود...
خواستم دوباره در بزنم که دیدم صداش بلند شد...داشت با یکی تلفنی حرف میزد...با تک تک حرفاش لرزه ای به جونم میافتاد...
_مطمئنی خودش بود؟....اصلا دیدیش؟؟....یه بار دیگه مشخصاتش رو بگو...... آهان...آره...درسته....ماشینش چی؟؟؟...من الان راه میافتم بیام اداره...یاعلی...
مطمئن از اینکه تماسش تموم شده دوباره در اتاق و زدم...
در و باز کرد...نگرانی توی چشمام رو که دید متوجه قضیه شد...
_چیزی شده امیر، از بابا خبری شده؟🥺
_فعلا که نمیدونم چه خبره باید برم اداره؛ راستی کی بود در زد؟!
با دست به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
_ای واای...اصلا یادم رفت....دوستت اومده، میگفت با تو کار داره...اسمش هم پارسا بود...در و براش باز کردم الانم تو حیاط منتظرته...
در حالی که به سمت در می رفت، سرش و به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
_بچه مردم رو یه ساعته تو حیاط نگه داشتی..
امیر رفت پیش دوستش؛ از پشت پنجره که نگاه میکردم، دیدم چند تا عکس بهش نشون میداد و با هم دیگه صحبت میکردن...
برگشتم سمت پذیرایی که ظرف های عصرونه رو جمع کنم که یهو......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_24
با صحنه ای مواجه شدم که نزدیک بود از خنده منفجر بشم...
محمد سهم عصرونه امیرعلی رو داشت دولپی میخورد و تا منو دید لیوان شیر کاکائو تو دستش خشک شد...به زور کیکی که توی دهنش بود و قورت داد و گفت:
_چرا میخندی!!
سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم و گفتم:
_هیچی تو به خوردنت ادامه بده😂
امیرعلی بعد از چند دقیقه اومد داخل و خیلی سریع در عرض چند دقیقه حاضر شد....داشت دنبال چیزی میگشت...تمام مدت بهش خیره بودم...دوباره صدای زنگ آیفون بلند شد...این بار مامان بود که زنگ میزد...در رو باز کردم و رفتم استقبالش..
_سلام مامان خسته نباشی..
_علیک سلام مادر سلامت باشی، از بابا خبری نشد؟؟!
_نه هنوز امیرعلی داره پیگیری میکنه...😔
امیر یک احوال پرسی کوتاه با مامان کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت....
داشتم دیوونه میشدم، تازه می فهمیدم هانیه چی میکشید تو این مدت....گاهی میشد که شاید هفته ها از پدرش خبر نداشت..
برای اینکه سرگرم بشم و کمی از فکر و خیال در بیام رفتم تا فکری برای شام بکنم...مامان که از دلشوره سر تا ته پذیرایی رو رژه میرفت و آروم و قرار نداشت.....
چندین بار با بابا تماس گرفت ولی باز هم پاسخگو نبود.. شماره محل کارش رو گرفت و از همکاراش خواست تا اگر خبری شد حتما بهش اطلاع بدن....با چند تا از همکارای بابا که باهاشون رفت و آمد داشتیم تماس گرفت ولی همشون از بابا حسین بی خبر بودن.....!!
اونقدر غرق فکر و خیال بودم که وقتی بوی روغن سوخته به مشامم خورد یادم افتاد دارم سیب زمینی سرخ میکنم.... اونم چه سیب زمینی که همش سوخته بود...
مامان یک تسبیح دستش بود و مدام ذکر میگفت...لیوان آبی براش بردم و رو بهش گفتم:
_مامان..از وقتی اومدی نه یک دقیقه آروم گرفتی نه چیزی خوردی، حداقل یه لیوان آب بخور😔
لیوان آب رو از دستم گرفت و کمی ازش خورد و گفت:
_مامان جان؛ هیچوقت سابقه نداشته بابات منو تا این حد بی خبر بذاره...هر وقت میرفت ماموریت بهم میگفت...یا از طریق همکاراش بهم پیام میرسوند ولی الان چی....نه گوشیش رو جواب میده، نه کسی ازش خبر داره، نه سرکار رفته...
سرم و انداختم پایین و به سمت اتاقم رفتم..درک کردن مامان کار سختی نبود...خودم هم دست کمی از مامان نداشتم..!
نگاهی به ساعت روی میز انداختم؛ ساعت شش بود.. اصلا چرا اینقدر امروز دیر میگذشت.....
به قاب عکس بابا نگاه کردم...چقدر این لبخندش رو دوست داشتم...بابام خیلی مهربونه... همیشه لبخند روی لباهاش هست، حتی اگر خسته باشه....همیشه بهمون میگفت:
_هر وقت استرس و اضطراب به سراغتون اومد این آیه رو با خودتون تکرار کنید:
_اَلا بِذِکرِ الله تَطمَئِنُ القُلوب .....
قرآنم رو از روی میز برداشتم و شروع کردم به خوندن...دو صفحه ای بیشتر نخونده بودم که صدای بسته شدن در حیاط اومد....هر کسی که بخواد بیاد اول زنگ میزنه!! ولی این کی بود که زنگ نزد و با کلید در و باز کرد......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_25
قرآن رو سر جاش گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون....
مامان جلوی آیفون واستاده بود..زیر لب صلواتی فرستادم و بعد پرسیدم:
_مامان کی بود؟
مامان فاطمه در حالی که از پشت پنجره داشت حیاط رو دید میزد گفت:
_برادران گرامی تون..
یعنی امیرعلی هم اومده.. خواستم برم تو حیاط که در باز شد و امیرعلی و امیررضا وارد خونه شدن.....
یا خدا اینا چرا اینجورین....چرا قیافه هاشون گرفته است....
کلید بابا دست امیرعلی چیکار میکنه.....؟!
امیرعلی و امیررضا سلام آرومی کردن..
انقدر غرق تو فکر شدم که یادم رفت حتی سلام کنم....
مامان رفت نزدیکشون و گفت:
_چیشده!! چرا اینقدر ناراحتین؟
امیرمحمد از اتاق بیرون اومد؛ سلامی کرد و گفت: _اتفاقی افتاده؟ چرا حرفی نمیزنین!!
رفتم نزدیکشون و گفتم:
_خب حرف بزنین دیگه!! بگین چیشده؟
بغض گلوی امیرعلی و گرفته بود؛ نمیتونست حرف بزنه..
گوشه کت امیررضا رو با دستم گرفتم و تکون دادم:
_امیررضا جون زینب بگو چیشده! ...خبری از بابا شده....چرا هیچکس حرفی نمیزنه...؟!!🥺
امیررضا آروم و بریده بریده گفت: بابا....اِممم..بابا..
مامان با دو دستش زد تو سرش و گفت:
_بابا چیییی؟!...
امیررضا:
_بابا تصادف کرده.....
تا این جمله رو گفت امیرعلی اشکاش سرازیر شد...مامان افتاد رو زمین....محمد و امیرعلی رفتن سمت مامان....
انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن رو سرم...همونجا کنار در نشستم رو زمین و زانوهام و جمع کردم🥺..
بعد از اینکه مامان حالش جا اومد محمد از امیررضا پرسید:
_بابا چرا تصادف کرده؟ کی بهش زده؟ اصلا کِی؟ کجا؟..
امیررضا کتش رو در آورد و پرت کرد رو مبل؛ پایین پای مامان روی زمین نشست و گفت:
_امیرعلی میگه اون شب که از خونه میره بیرون، میره سمت محل کارش....مشکلی توی اداره پیش اومده بوده که فقط به دست بابا حل میشده... وسط های راه زنگ میزنن و بهش میگن مشکل برطرف شده و برگرد...سر دور برگردون یه ماشین با سرعت میزنه به ماشین بابا...بعد از تحقیق متوجه میشن تصادف عمدی بوده و تمام این اتفاقات برنامه ریزی شده است...هدفشون بابا بوده...
اشکام سرازیر شد...آخه بابای من چیکار کرده که اینا میخواستن بکشنش😭...آروم گفتم:
_بابا الان کجاست؟! کی میریم پیشش؟
امیرعلی نفسش و با کلافگی داد بیرون و گفت:
_بیمارستانه...ولی نمیتونیم از نزدیک ببینیمش..
مامان در حالی که با ناله میزد رو دستش گفت:
_فرقی نداره....دور و نزدیکش برام مهم نیست... میخوام ببینمش....پاشین منو ببرین پیشش....
از جامون بلند شدیم و حاضر شدیم تا بریم بیمارستان.... لباسم و پوشیدم و به عکس بابا روی میز اتاقم نگاه کردم... بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن...خدایا به خودت میسپارمش...
از اتاق اومدم بیرون چراغ و خاموش کردم..
سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان...وقتی رسیدیم اجازه نمیدادن بریم بالا...بعد از کلی صحبت کردن اجازه دادن در حد ۵ دقیقه ببینیمش و برگردیم....
از پشت شیشه بابام و نگاه کردم....الهی بگردم...چرا بابام به این روز افتاده....خدا لعنتشون کنه....
مامان فقط گریه میکرد...امیرعلی و امیرمحمد هم سعی میکردن مامان رو آروم کنن...برگشتم که دیدم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』