دیگر هوسی ما را جز
وصل #تو در سر نیست
رحمی ڪن و یادی ڪن
این بےسر و سامان را
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهیدجهادعمادمغنیه
#صبحتون_شهدایی
@jihadmughniyeh_ir
<📸>
هࢪباࢪڪہلبخندزدےصبحآمد . .
شایدڪہ#تو خورشیدےومݩبے
خبࢪم🌤^^!
#صبحتون_شهدایے♥️🌱'
#شهیدجهادعمادمغنیه シ✨
🌼°`🌾-
💠وقتی #راهیان_نور برای ما فقط یک مسافرت شده و #تو
💠از همین مسیر #راهی_نور می شوی
💠ما اهل زمینیم و تو اهل #آسمان
شمادعوتی به↙️
♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡
https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
>•🌧•<
مرا خیال #تو..
بۍ خیال عالم کرد♥️:)!!
•
.
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
🌼⃟🔗¦↫ #سلامباباجان🖤🌿
@jihadmughniyeh_ir
>•🌧•<
مرا خیال #تو..
بۍ خیال عالم کرد♥️:)!!
•
.
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
🌼⃟🔗
@jihadmughniyeh_ir
>•🦋•<
در انتظاࢪ #تو ڪاسہے صبࢪ ڪہ هیچ؛
صبࢪ ڪاسہ هم لبࢪیز شدھ💔🌿
•
.
.
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
🥀⃟🖇¦↫#سلامباباجان💚✨
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
4.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•♥️🖇•
.
همہ ماندند و #تـو رفتے بہ سفر اما من،
بستہام بارِ سفر در پےِ #تـو :)🕊..
#روزتون_شہدایۍ🥀✨
#شهیدجھادعمادمغنیه🌿(:
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_ویک
پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست....😥
نگاهش دریای نگرانی بود،..😥😥
نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده
بود که خودم پیش قدم شدم
_من #نمیترسم مصطفی!😊✨
از اینکه حرف دلش را خواندم..
لبخندی غمگین☺️😢 لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود..
که نفسش گرفت
_اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟😥❤️
از هول #اسارت دیروزم..
دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد..
و صدای شکستن دلش بلند شد
_تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!😠😥❤️
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد میکرد،..😣
هنوز وحشت😥 شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده..
ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش #بردارم..❤️✌️
که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم..
_یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (س)؟ 😊اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب(س)!😊✨🕌
محو تماشای چشمانم ساکت شده بود،.. از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود..
که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب(س) را شاهد عشقم گرفتم
_اگه قراره بلایی سر #حرم و این #مردم بیاد، #جون_من دیگه چه ارزشی داره؟😊☝️
و نفهمیدم با همین حرفم...
با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد😢 و عطر عشقش در نگاهم پیچید❤️✨
_این #حرم و جون این #مردم و جون #تو همه برام عزیزه!😢برا همین مطمئن باش #تامن_زنده_باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!😢😠🕌❤️
در روشنای طلوع آفتاب...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
#تو و نوحه و غم، به عزای #حسین ع
به فدای #تو و
به فدای #حســــــــــــــــــین ع
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ...
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ #پارت46
سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود!
کلاه کاسکتش را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانهی صدرا دوخت. چیزی در دلش لرزید.
لرزهای شبیه زلزله!
"چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبهای بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشتههای امروزم را از تو دارم."
در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید:
_ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت!
ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت!
ارمیا نگفت گوشهای از دلش،...
نگران زن تنها شدهی سیدمهدی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از #او گرفته است، نگفت آمده دلش را آرام کند.
وارد خانه شدند، رها نبود ،
و این نشان از این داشت که طبقهی بالا پیش آیه است!
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست:
_کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود!
ارمیا: _قصهی من طولانیه، تو بگو چی کارا کردی؟ از جنس رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟
صدرا: _اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقب گرد کنه مثل من بشه!
ارمیا: _خب چیکار کردی؟
صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها!
ارمیا: _با مادرت زندگی میکنید؟
صدرا: همسایهی آیه خانم شدیم، یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم!
ارمیا: _خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟
صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان!
ارمیا: _چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود.
صدای رها آمد:
_صدرا، صدرا!
صدرا صدایش را بلند کرد:
_من اینجام رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله...
در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد:
_آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من ماشین رو روشن میکنم.
ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود.
"وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی
پ کند؟ شاید در روزهای کودکی می ر می
ِی تو را چه کسی پر میکند؟ شاید در روزهای کودکی، میشد جای خالی کلمات را پر کرد، اما امروز چه کسی میتوانست جای خالی تو را
پر کند؟"
صدرا کلید خودرواش را برداشت.
محبوبه خانم با مادر رها برای پیادهروی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای آیهاش!
آیه فریادهایش را به زور کنترل میکرد،
و این دل رها را بیشتر میآزرد. عزیز دلش، دلش هوای مردش را کرده بود! زیر لب مهدیاش را صدا میکرد...
ارمیا دلش به درد آمده بود ،
از مهدی مهدی کردنهای آیه... کجایی مرد؟
کجایی که آیهی زندگیات مظلومترین آیهی خدا شده است.
ارمیا دلش فریاد میخواست.
"سید مهدی! امشب چگونه بر آیهات میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!"
آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا.
انتظار سختی بود. چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگیات را به کسی که زندگیاش را در طوفانهای سخت، رها کرد تا تو آرام باشی!
" چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای
دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شدهات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد؟ شبهایی که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خستهی همسرت که قلبش آرام بتپد؟ سیدمهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، #تو میشود؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه میافتن.
ارمیا: _خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سختتر میکنه!
صدرا: _من نگران بعد از به دنیا اومدن بچهام!
ارمیا: _منم همینطور، لحظهای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه!
صدرا: _خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟
ارمیا: _برای ماموریت رفته بودیم سوریه!
صدرا: _سوریه؟! برای چی؟
ارمیا: _همه برای چی میرن؟
صدرا: _باورم نمیشه!
ارمیا: _راهیه که #سیدمهدی و #زنش جلوم گذاشتن!
صدرا: _اونجا چه خبر بود؟
ارمیا: _میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی...آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم!
صدرا: _منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سیدمحمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا!
رها میگفت : آیه خانم، مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
برخیز کہ غیر از #تو مرا دادرسے نیسـت...
گویے همہ خوابند،
کسے را بہ کسے نیست!
[@jihadmughniyeh_ir🏴]