eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @HENAS_213 @sarb_z_313 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅گذر ایام/ قسمت اول ❁ پسری بودم كه در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم، در خانواده‌ای‌ مذهبی رشد كردم و در پايگاه بسيج يكی از مساجد شهر فعاليت داشتم در دوران مدرسه و سال های پايانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود، سال های آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی كوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه كنم. ❁راستی، من در آن زمان در يكی از شهرستان های‌ كوچک استان‌ اصفهان زندگی می‌كردم، دوران جبهه و جهاد برای من خيلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند، اما از آن روز تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام می‌دادم، می‌دانستم كه شهدا قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند لذا در نوجوانی تمام همت من اين بود كه گناه نكنم، وقتی به مسجد می‌رفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. ❁يک شب با خدا خلوت كردم و خيلی گريه كردم، در همان حال وهوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتی ها و گناهان نشوم، بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند، گفتم: من نمی‌خواهم باطن آلوده داشته باشم من می‌ترسم به روز مرگی‌ دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم لذا به حضرت عزرائيل التماس می‌كردم كه زودتر به سراغم بيايد ❁چند روز بعد، با دوستان مسجدی پيگيری كرديم تا يک كاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی كنيم، با سختی فراوان كارهای اين سفر را انجام دادم و قرار شد قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند، روز چهارشنبه با خستگی زياد از مسجد به خانه آمدم قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا برای نزديكی مرگ كردم، البته آن زمان سن من كم بود و فكر می‌كردم كار خوبی می‌كنم، نمی‌دانستم كه اهل بيت ماهيچگاه چنين دعايی نكرده اند،آنها دنيا را پلی برای رسيدن به مقامات عاليه می‌ دانستند. ❁خسته بودم و سريع خوابم برد، نيمه های شب بيدار شدم و نماز شب خواندم و خوابيدم بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده، از هيبت و زيبايی او از جا بلند شدم، با ادب سلام كردم ايشان فرمود:«با من چكار داری؟ چرا اينقدر طلب مرگ می‌كنی؟ هنوز نوبت شما نرسيده»فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است، ترسيده بودم، اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می‌ترسند؟! ❁می‌خواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند، التماس های من بی فايده بود با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويی محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم رأس ساعت 12 ظهر بود هوا هم روشن بود موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت، در همان لحظات از خواب پريدم نيمه شب بود می‌خواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد می‌كرد، خواب از چشمانم رفت، اين چه رويايی بود؟ واقعاً من حضرت‌ عزرائيل را ديدم؟ ايشان چقدر زيبا بود. ادامه دارد... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
🔆 سه دقیقه در قیامت 🔅گذر ایام/ ادامه‌ قسمت اول ❁روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم همه سوار اتوبوس ها بودند كه متوجه شدم رفقای من،حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته‌اند، سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم، در مسير برگشت سر يک چهار راه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد، آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روی كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روی زمين افتادم، نيمه چپ بدنم به شدت درد می‌كرد، راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد می‌لرزيد فكر كرد من حتماً مرده‌ام. ❁يک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الآن روح از بدنم خارج می شود، به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم، ساعت دقيقاً 12ظهر بود، نيمه چپ بدنم خيلی درد می‌كرد! يكباره ياد خواب ديشب افتادم با خودم گفتم:«اين تعبير خواب ديشب من است، من سالم می‌مانم، حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده» زائران امام رضا(ع) منتظرند، بايد سريع بروم از جا بلند شدم، راننده پيكان گفت: شما سالمی! گفتم: بله. ❁موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم، با اينكه خيلی درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم، راننده پيكان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشين دنبال من آمد او فكر می‌كرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم، كاروان زائران مشهد حركت كردند، درد آن تصادف و كوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت، بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد برای‌ رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم، هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد اما هميشه دعا می‌كردم كه مرگ ما با شهادت باشد. ❁در آن ايام تلاش بسياری كردم تا مانند برخی رفقايم وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم، اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه همان لباس ياران آخر الزمانی امام غائب از نظر است. تلاش‌های‌ من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دوره‌ ای آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم، اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يک شخصيت شوخ، ولی پركار دارم يعنی سعی می‌كنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا می‌دانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم، رفقا می‌گفتند كه هيچ‌كس از همنشينی با من خسته نمی شود. ❁در مانورهای عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده از چادر ما به گوش می رسيد، مدتی بعد ازدواج كردم ومشغول فعاليت روزمره شدم خلاصه اينكه روزگار ما مثل خيلی از مردم به شب ها روزمرگی دچار شد و طی می‌شد، روزها محل كار بودم و معمولا با خانواده، برخی‌شب ها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم، سال ها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت، يک روز اعلام شد كه برای یک مأموريت جنگی آماده شويد، سال 1390 بود و مزدوران و تروريست های وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون كشيده بودند. ❁آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای‌ عبوری و نيروهای نظامی حمله می‌كردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده می شدند، نيروهای اين گروهک تروريستی به شمال عراق فرار می كردند، شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاكسازی كل منطقه تدارک ديدند. ادامه دارد... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅مجروح عملیات/قسمت دوم ❁عمليات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهای پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهک تروريستی‌ پژاک پاكسازی شد، من در آن عمليات حضور داشتم، يک نبرد نظامی واقعی را از نزديک تجربه‌ كردم، حس خيلی‌ خوبی بود، آرزوی شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم می‌گفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جوانی و عشق به شهادت‌در وجود ما كمرنگ شده بود. ❁در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد آلودگی محيط باعث سوزش چشمانم شده بود،اين سوزش، حالت عادی نداشت، پزشک واحد امداد قطره ای را در چشمان من ريخت و گفت: تا يک ساعت ديگه خوب می‌شوی، ساعتی گذشت اما همين‌طور درد چشم، مرا اذيت می‌ كرد، چند ماه از آن ماجرا گذشت، عمليات موفق رزمندگان مدافع‌ وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربی به كلی پاكسازی شود. ❁نيروها به واحدهای خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشم هايم بودم، بيشتر، چشم چپ من اذيت می كرد حدود سه سال با سختی‌ روزگار گذراندم، در اين مدت صدها بار به دكترهای مختلف مراجعه كردم اما جواب درستی نگرفتم، تا اينكه يک روز صبح احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود! در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبی بود،از طرفی درد شديدی داشتم. ❁همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس می‌كردم كه مرا عمل كنيد، ديگر قابل تحمل نيست، كميسيون پزشكی تشكيل شد عكس ها و آزمايش های متعدد از من گرفتند ، در نهايت تيم پزشكی‌ كه متشكل از يک جراح مغز و يک جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده، به علت چسبيدگی اين غده به مغز، كار جداسازی آن بسيار سخت است، و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين می رود و يا مغز او آسيب خواهد ديد. ❁كميسيون پزشكی، خطر عمل جراحی را بالای 60 درصد می دانست و موافق عمل نبود، اما با اصرار من و با حضور يک جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتی از ابروی من را شكافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند، عمل جراحی من در اوايل‌ارديبهشت ماه 1394 در يكی از بيمارستان های اصفهان انجام شد، عملی كه شش ساعت به طول انجاميد، تيم پزشكی قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد به علت نزديكی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايی و يااحتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. ❁برای همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام می شود، با همه دوستان و آشنايان خداحافظی كردم، با همسرم كه باردار بود و در اين سال سختی‌ های بسيار كشيده بود وداع كردم، از همه حلالیت طلبيدم و با توكل به خدا راهی بيمارستان شدم، وارد اتاق عمل شدم، حس خاصی داشتم، احساس می‌كردم كه از اين اتاق عمل ديگر بر نمی‌گردم. تيم پزشكی با دقت بسياری كارش را شروع كرد، من در همان اول كار بی‌هوش شدم. ادامه دارد...
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅پایان عمل جراحی/قسمت چهارم ❁عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده همانطور که پیش بینی میشد با مشکل جدی همراه شد آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند دیگر هیچ مشکلی نداشتم آرام و سبک شدم چقدر حس زیبایی بود درد از تمام بدنم جدا شد، یکباره احساس راحتی کردم، با خودم گفتم: خدا رو شکر، از این همه درد چشم و سر درد راحت شدم چقدر عمل خوبی بود. ❁با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم برای یک لحظه زمانی را دیدم که نوزاد و در آغوش مادر بودم از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم برای لحظاتی با تمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت چقدر حس حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم بسیار زیبا و دوست داشتنی بود نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم، او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند میزد محو چهره او بودم ❁با خودم می گفتم چقدر چهره اش زیباست ،چقدر آشناست من او را کجا دیده ام؟! سمت چپم را نگاه کردم دیدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سید (پدربزرگم) و... ایستاده اند عموی من مدتی قبل از دنیا رفته بود پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود از اینکه بعد از سالها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم زیرچشمی به جوان زیبا روی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم من چقدر او را دوست دارم چقدر چهره اش برایم آشناست دوباره یادم آمد حدود ۲۵ سال پیش شب قبل از سفر مشهد عالم خواب، حضرت عزرائیل، با ادب سلام کردم حضرت عزرائیل جواب دادند محو جمال ایشان بودند که با لبخندی بر لب به من گفت :برویم ؟ ❁ با تعجب گفتم کجا بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم دکتر جراح، ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: دیگه فایده نداره مریض از دست رفت، و گفت خسته نباشید! شما تلاش خودتون رو کردید اما بیمار نتونست تحمل کنه یکی از پزشک ها گفت: دستگاه شوک را بیارید! نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم همه از حرکت ایستاده بودند عجیب بود دکتر جراح من پشت به من قرار داشت اما من میتوانستم صورتش را ببینم حتی می فهمیدم که در فکر او چه می‌گذرد من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می فهمیدم همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد من پشت اتاق را می دیدم برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر میگفت.. ادامه دارد... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅پایان عمل جراحی / ادامه قسمت چهارم ❁خوب به ياد دارم كه چه ذكری می‌گفت، اما از آن عجيب تر اينكه ذهن او را می توانستم بخوانم! او با خودش می گفت: خدا كند كه برادرم برگردد، او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است، اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه های من چه كند!؟ كمی آن سوتر، داخل يكی از اتاق های بخش، يک نفر در مورد من با خدا حرف میزد‌من او را هم می ديدم، داخل بخش آقايان، يک جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا می كرد. ❁او را می شناختم، قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم، اين جانباز خالصانه می گفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده، او زن و بچه دارد، اما من نه، يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه می شوم،نيت هاو اعمال آنها را می بينم و... بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟خيلی زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است، از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم، فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثی كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم، بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم، من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! ❁اما انگار اصرارهای من بی فايده بود، بايد می رفتم، همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟ بی اختيار همراه با آنها حركت كردم، لحظه ای بعد خود را همراه با اين دو نفر در يک بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلا مانند اينجا نبود، من در يک لحظه‌صدها موضوع را می فهميدم و صدها نفر را می ديدم ! آن زمان كاملا متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده، اما احساس خيلی خوبی داشتم. ❁از آن درد شديد چشم راحت شده بودم، پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود، من شنيده بودم كه دو ملک از سوی خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملک را می ديدم، چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتنی بود، دوست داشتم هميشه با آنها باشم، ما با هم در وسط يک بيابان كويری و خشک و بی آب و علف حركت می كرديم، كمی جلوتر چيزی را ديدم! روبروی ما يک ميز قرار داشت كه يک نفر پشت آن نشسته بود، آهسته آهسته به ميز نزديک شديم! ❁به اطراف نگاه كردم، سمت چپ من در دور دست ها، چيزی شبيه سراب ديده می شد، اما آنچه می ديدم سراب نبود، شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس می كردم، به سمت راست خيره شدم، در دوردست ها يک باغ بزرگ و زيبا، يا چيزی شبيه جنگل های شمال ايران پيدا بود، نسيم خنكی از آن سو احساس می كردم، به شخص پشت ميز سلام كردم،با ادب جواب داد، منتظر بودم ، می خواستم ببينم چه كار دارد، اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملی نشان ندادند، حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند، جوان پشت ميز يک كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد! ادامه دارد... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅حسابرسی / قسمت پنجم ❁جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد، وقتی تعجب من را ديد گفت: كتاب خودت هست بخوان، امروز برای حسابرسی، همين كه خودت آن را ببينی كافی است، چقدر اين جمله آشنا بود، در يكی از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود:«اقرا كتابك، كفي بنفسك اليوم عليك حسیبا»اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت‌نگاهی به اطرافيانم كردم، كمی مكث كردم و كتاب را باز كردم، سمت چپ بالای صفحه اول، با خطی درشت نوشته شده بود:«13 سال و 6 ماه و 4 روز» ❁از آقايی كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟ گفت: سن بلوغ شماست، شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدی،به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يک سال از پانزده سال قمری كمتر است، اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه‌های بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داری، من هم قبول كردم، قبل از آن و درصفحه سمت راست، اعمال خوب زيادی نوشته شده بود، از سفر زيارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اين‌ها چيست؟ گفت:اين‌ها اعمال خوبی است كه قبل از بلوغ انجام دادی، همه اين كارهای خوب برايت حفظ شده، قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهی كلی به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد قبول است،برای همين وارد بقيه اعمال می شويم. ❁من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويق های پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم، كمتر روزی پيش می آمد كه نماز صبحم قضا شود،اگر يک روز خدای ناكرده نماز صبحم قضا می شد، تا شب خيلی‌ناراحت و افسرده بودم، اين اهميت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت می دادم،خوشحال شدم، به صفحه اول كتابم نگاه كردم، از همان روز بلوغ، تمام كارهای من با جزئيات نوشته شده بود، كوچكترين كارها. حتی ذره‌ای كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند. ❁تازه فهميدم كه «فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره» يعنی چه، هر چی كه ما اينجا شوخی حساب كرده بوديم، آنها جدی جدی نوشته بودند! در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهای روزانه من، چيزی شبيه يک تصوير كوچک وجود داشت كه وقتی به آن خيره می شدم، مثل فيلم به نمايش در می آمد، درست مثل قسمت ويدئو در موبايل های‌جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده می كرديم، آن هم فيلم سه بعدی با تمام جزئيات! يعنی در مواجه با ديگران، حتی فكر افراد را هم می ديديم،لذا نمی شد هيچ كدام از آن كارها را انكار كرد، غير از كارها، حتی نيت های ما ثبت شده بود،آنها همه چيز را دقيق نوشته بودند جای هيچ‌گونه اعتراضی نبود. ادامه دارد... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅 حسابرسی/ ادامه قسمت پنجم ❁تمام اعمال ثبت شده بود، هيچ حرفی هم نمی شد بزنيم، اما خوشحال بودم كه از كودكی، هميشه همراه پدرم در مسجد و هيئت بودم، ازاين بابت به خودم افتخار می كردم و خودم را از همين حالا دربهترين درجات بهشت می ديدم، همين طور كه به صفحه اول نگاه می كردم و به اعمال خوبم افتخار می‌كردم، يكدفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذ سفيد شده بود! باعصبانيت به آقايی كه پشت ميز بود گفتم: چرا اين ها محو شد؟! مگر من اين كارهای خوب را انجام ندادم!؟ گفت: بله درست می گويی، اما همان روز غيبت يكی از دوستانت را كردی،اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد، ❁باعصبانيت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟ او هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثی از پيامبر(ص) كه می فرمايند:سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پای سرعت اثر غيبت در نابودی حسنات يک بنده نمی رسد، رفتم صفحه بعد، آن روز هم پر از اعمال خوب بود، نماز اول وقت، مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و... فيلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود، تمام اعمال خوب، مورد تأييد من بود، آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خيلی‌ها مثل من بچه مثبت بودند، خيلی از كارهای خوبی كه فراموش كرده بودم تماماً برای من يادآوری می شد، اما باتعجب دوباره مشاهده كردم كه تمام اعمال من در حال محو شدن است! ❁گفتم: اين دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم!؟ جوان گفت: يكی از رفقای مذهبی ات را مسخره كردی، اين عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد، بعد بدون اينكه حرفی بزند، آيه سی ام سوره يس برايم يادآوری شد: روز قيامت برای مسخره كنندگان روز حسرت بزرگی است، « یا حسرةً علي العباد ما يأتيهم من رسولٍ الا كانوا به يستهزؤن» خوب به ياد داشتم كه به چه چيزی اشاره دارد، من خيلی اهل شوخی و خنده و سركار گذاشتن رفقا بودم، با خودم گفتم: اگه اينطور باشه كه خيلی اوضاع من خرابه! ❁رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلی اعمال خوب داشتم، اما كارهای خوب من پاک نشد، با اينكه آن روز هم شوخی كرده بودم، اما در اين شوخی ها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسی اهانت نكرديم، غيبت نكرده بودم، هيچ گناهی همراه با شوخی های من نبود، برای همين، شوخی ها و خنده‌های من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود، با خودم گفتم: خدا را شكر، خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، باتعجب ديدم كه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقايی كه پشت ميز نشسته بود بالبخندی از سر تعجب گفتم:حج؟! ❁من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجوانی کی مكه رفتم که خبر ندارم!؟ گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود كه ثواب چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اينكه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی يا مثلاً زيارت با معرفت امام رضا(ع) و.. اما دوباره مشاهده كردم كه يكی يكی اعمال خوب من در حال پاک شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود. ادامه دارد... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir