「﷽」
اگہ بخواهی زندگے کنے
باید منتظر مرگ باشے
تا به سراغت بیاید
ولے... اگہ #عاشق شدی
به سمت مرگ پرواز میکنے...
این خاصیت کسانی است کہ
جاودانہ خواهند شد !
و شهدا جاودانہ هایِ تاریخ اند :)
#نحن_ابناء_الحسین
کانال رسمی قرارگاه فرهنگی مجازی #شهیدجهادعمادمغنیه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/jihadmughniyeh_ir
#جهاد به من یاد داد...
#جهاد به من یاد داد با شلوار لی هم میشه #شهید شد..
میشه پولدار بود و #شهید شد..
میشه #عاشق شد و #شهید شد..
میشه تفریح کرد و #شهید شد..
میشه زندگی کرد و #شهید شد..
میشه تلاش کرد و #شهید شد..
میشه آرزو کرد و #شهید شد..
میشه #دهه_هفتادی بود و #شهید شد..
#شهادت_به_رسم_جهاد
#جهادنا
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
#جهاد_في_قلبي
#الگوی_جوانان
#شهید_مدافع_حرم #شهیدجهادمغنیه
#جهاد_ادامه_دارد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@jihadmughniyeh_ir
اگر خواستے زندگے ڪنے،
باید منتظرباشے
تا مرگ سراغت آید..
اما اگر #عاشق شدے؛
دوان دوان بسوے فدا شدن در راه معشوقت خواهے دوید..✨
واین خاصیت ڪسانیست ڪه؛
در فڪر جاودانه شدن اند...
#رفقای_بهشتی
#شهید_حسین_مشتاقی
#شهید_سید_رضا_طاهر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🖥 @jihadmughniyeh_ir
🕌 رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمٺ ۳
سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :
_آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!
سپس با کف
دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد :
_از همه مهمتر! این پسر سوریه ای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!
و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :
_نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :
_خب تشنمه!
و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :
_منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!
تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابرش چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :
_نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که...
بین حرفش پریدم :
_من به خاطر تو #ترکشون کردم!
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :
_#زینب_خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟
از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :
_ #چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir