❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم
#باشنیدن_نام_سوریه_ازحال_رفتم
🌟 انگار داشتیم کَل کَل میکردیم!
نمیدانم غرضش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند
🔹 گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد.»
😕صدایم شکل فریاد گرفته بود.
🔸 داد زدم «آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟»
🔹گفت «آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش...»
دلم شور میزد.
🔸گفتم «امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی؟»
🔹گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.»
دلم ریخت.
🔸گفتم «امین، سوریه میروی؟» میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
🔹گفت «ناراحت نشویها، بله!»
❌کاملاً یادم است که بیهوش شدم.
شاید بیش از نیم ساعت.
امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.
تا به هوش آمدم ،
🔹گفت «بهتر شدی؟»
تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. 🔸گفتم «امین داری میروی؟ واقعاً بدون رضایت من میروی؟»
🔹 گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...
✳حس التماس داشتم ،
🔸گفتم «امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...»
🔹گفت «آره میدانم»
🔸گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟»
صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
🔹گفت «زهرا جان من به سه دلیل میروم.
🍃دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است.
دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟
🍃 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد.
🍃سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟»
💟تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد.
🔸گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمیخواهد بروی.»
🔹گفت «زهرا من آنجا مسئولم. میروم و برمیگردم اصلاً خط مقدم نمیروم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»
انگار که مجبور باشم ،
🔹گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»
❌آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند.
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت،
گریه میکردم و حرف میزدم،
دائم مرا میبوسید و
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم.....
😢حالا دیگر بوسههایش هم آرامام نمیکرد.
چرا باید راضی میشدم؟
امین،
تنهایی،
سوریه...
به بقیه این کلمات نمیخواستم فکر کنم...
تا همین جا هم زیادی بود.
@jihadmughniyeh_ir
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پانزدهم
(( دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!))✨
نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود..
توی دلم حال عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.😔
انگار دست امام (ع)بود و دل من☺️
ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود;((راست کار نبودن،گیر وگور داشتن!))😬
گفتم:((ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟))
خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))😁
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود می خوانم.
همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
می گفت:((خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))😂
فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد.
می گفت:((وقتی این کتابارو
می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه
می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!))☺️
من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند🙃
این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: ((اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم ..مثل وهب! ))
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨