شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
خوشبہحاݪدݪمن! مثݪتوداردآقـا! •{🕊💚🌱}• ࢪنگخدایے✨
#رمان_قبله_من
#قسمت_96
آهسته و با لحنی خاص می گویم: اقا؟ دست خانومتو نمیگیری؟
متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم می
اورد. دلم برایش پرمیگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهارانگشتم را میگیرد و
چشمانش را یک دفعه میبندد. تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. ل*م*س انگشتانش
خونم
را به جوش می اورد. چشمانش را باز می کند. پله ی اخر را پایین می ایم و درست
مقابلش می ایستم. س*ی*ن*ه به س*ی*ن*ه و صورت به صورت! دستش را کمی
بالا می اورد و
تمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم
بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات!
چه قشنگ. یک طور خاصی میشوم از ان همه نزدیکی. سرم را عقب میکشم و با
شیطنت می پرانم: پس مبارکت باشم اقا!
یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانت برق عجیبی میزنند. دستهایت را بالا می اوری و تور را ارام ازروی صورتم
کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان
فاصله نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندی.
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_مجاز_است_در_غیر_اینصورت_حرام_است✋❗️
https://eitaa.com/joinchat/347406390C457ee70d0c
https://eitaa.com/rang_khodayi/5060
لینک پاࢪت اول رمان قبله من⇧
ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂