#وصیت
آمریکا و اروپا با پخش تصاویر خشونتهای گروههای تروریستی و قتلعام کودکان و زنان و مردان و ساخت فیلمهای مبارزه با این گروههای تروریستی خود را ناجی مردم جهان معرفی کرده و به مردم خودشان چنین القاء میکنند که اگر این مسلمانان تروریست را از بین نبریم این ناامنی به اروپا و آمریکا هم سرایت میکند و با انفجار برجهای دوقلوی آمریکا و عملیات انتحاری و بمبگذاری در کشورهای اروپایی این رعب و وحشت را بر علیه مسلمانان ایجاد مینمایند و با سانسور رسانهای از آگاهی مردم به واقعیت جلوگیری میکند و ایران را فتنه همه این اتفاقات معرفی نموده است.
الحمدالله با درایت رهبر عظیمالشان ایران اسلامی که دائماً بهدنبال معرفی چهره خبیث و شیطانی استکبار جهانی است، این نقاب دروغین دفاع از حقوق بشر از چهره آنها برداشته شده و با ارسال نامه به جوانان اروپایی آنها را نسبت به اتفاقات منطقه آگاه نمودند.
اکنون با تدبیر معظمله ایران با حضور مستشاری در بعضی از کشورهای اسلامی به فریاد مسلمانان رسیده و در این مسیر تعدادی شهید تقدیم کرده است و علت حضور مستشاری این کمترین در سوریه به عنوان مدافع حرم لبیک به امر رهبرم بوده است و مطمئناً جوانان ایران اسلامی نخواهند گذاشت دست این نا اهلان به حرم اهل بیت سلام الله علیهما برسد و با عنایت خداوند متعال و یاری امام عصر(عج) انشاالله همه این تروریستها را نابود خواهیم کرد.
تصویر شهید در کمک به مردم زلزله زده ورزقان سال ۹۱
شهید مدافع حرم محمد بلباسی
@jihadmughniyeh_ir
خواهرانم را به حجاب ، مطالعه ، تعهد اخلاقی ، احترام به مادر و پدر توصیه می كنم ، حتی بعد از ازدواجشان و باعث سربلندی خانواده و برادرشان شوند ، و صبور هستند ، زیرا این زندگی است و ساده ترین چیز اگر در خانه، کاری انجام ندهند اما حمایت کنند از رسانه های حشدالشعبی محبوب و اسلام که اینان افتخار ماست ..
قسنتی از #وصیت نامه شهید احمد مهنا ..
#۲۲روزتاشهادتاحمد
# شهید_احمد_مهنه
@shAhmad
🤍 #از_روزی_که_رفتی
❤️ #پارت27
_....تمام عشقش به این بود که #آقا اجازه داده! غرق لذت بود که #رهبرش اذن داده! برای مردن نرفت! برای #آزادی_حرم رفت! میگفت باید #آزاد بشه و مثل بیبی جانم حضرت معصومه #امن و پر از زائر باشه!میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم!
آیه حرف میزد و هق هق میکرد....
رها نوازشش آیه حرف میزد و سایه کنارش
اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست.
صدرا در خود میپیچید!
چقدر درد در قلب این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیهی زندگی سیدمهدی است،
چرا آیهاش را میشکنند؟
آیه که به خواب رفت،...
هیچ چشمی روی هم نرفت... حال بدی بود. حرفهای مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب #درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
اذان که گفتند،
حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید!
🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا
مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه گره نخوره، حالا نگاه نگیر
که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من!
آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت:
🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظهام که بانوی قصهام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو!
آیه دلبری کرد:
_دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خستهاش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دین تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه...
آیه ریز خندید!
َ آه کشید. جایت خالیست مرد...
روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند.
ارمیا اینبار با همکارانش آمده بود.
با آن لباسها و کلاه سبز کجش...
حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد:
_نمی دونستم همکار سید مهدی هستین!
ارمیا: _ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم!
ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکتتر! این یوسف و مسیح را میترساند.
ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت.
**********
حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند.
حاج علی: _امانتیهای سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما!
آیه نگاه به پاکتها انداخت. دستخط زیبای سید مهدی بود:
"برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد.
🕊✍بانوی صبورم سلام!
شاید بتوان نام این چند خط را وصیت گذاشت، باید برایت #وصیت کنم؛ باید بدانی که من بدون فکر، تو را رها نکردهام بانو!چند شب قبل، خوابی دیدم که وادارم کرد به نوشتن این نامهها...بانو! من شهادتم را دیدهام! یادت نرود بانو، #صبرکن در این فراق! صبرکن که اجر صبر تو #برابر با شهادت من است... میدانم چه بر سرم میآید. میدانم که تقدیرت از من جدا میشود، به تقدیرت پشت نکن بانو! از من بیاد داشته باش که #چادرت را هوای دنیا از سرت بر ندارد! از من داشته باش که تنهایی فقط شایستهی خداست! از من داشته باش که #ایمانت بهترین #محافظ تو در این دنیاست!
بانو... من دخترکم را در خواب دیدهام... دخترک زیبایم را که شبیه توست را دیدهام. نگران من نباش! من تمام لالاییهایی که برایش خواهی خواند را شنیدهام! من تمام شبهای بیتابیات را دیدهام... من لحظهی تولد دخترکم را هم دیدهام!
بانو... من حتی مردی که نیازمند دستان توست را هم دیدهام! مردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو #بال_پرواز من بودی بانو، اما کسی هست که #ایمانش را از تو خواهد داشت!
بانو نکند به #ایمانت غرّه شوی که به مویی بند است! به #مالت غَرّه نشو که به شبی بند است! به #دانستههایت.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت49
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد: این عرف #ازکجا اومده؟ از رفتار #غلط امثال شما! عرف شما با
شرع در #تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟
عمویش مداخله کرد:
_مگه گفتیم بیشوهر باشه! توی بیغیرت باید عقدش میکردی!!
سیدمحمد: _هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که #حرمت_میشکنن!
عمو: _حرمت؟! تو حرف از حرمتشکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟
سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: _چرا؟ از خونهی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سیدمحمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زن
داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: _اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سیدمحمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سید محمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.
همهی نگاهها متعجب شد....
صدای هقهق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید.
سیدمحمد به یاد آورد:
شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق
فراوانی داشت.
فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانهشان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه #عمل بود.
🕊مهدی: _اگه از این سفر برنگردم...
محمد: _نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی!
🕊مهدی: _گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت #امانت!
محمد: _من امانت قبول نمیکنم.
مهدی خندید:
🕊_میدونم، یک مدتی دستت امانت تا امینِ من برسه! محمد نکنه عمو
اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟
محمد: _اینجوری نگو، آیه برام خواهره!
🕊مهدی: _میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی #نیستم؛ بگو #وصیت برادرمه!
محمد: _چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ
شدی برادر من!
🕊مهدی: _برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من...
صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد:
_این حرفا چیه؟ توجیه مسخرهتر از این؟مگه دست اونه؟
حاج علی: _بیمنطق نباشید!
عمو: _اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه.
سیدمحمد: _پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟
دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید:
_خودتون رو کنترل کنید.
عمو: _یه الف بچه برای من زبون درآورده!
فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛باید این قائله ختم میشد:
_ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت!
عمو به حالت قهر رفت....
و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد...حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند.
ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند.
ارمیا: _گریه چرا خانوم؟
آیه: _دیدی گفتم؟
ارمیا: _میگن و تموم میشه.
آیه: _ #درد داره.
ارمیا: _میدونم.
آیه: _میخوام برم؛ از این مردم دور شم!
ارمیا: _میریم.
آیه: _حرفا میمونه.
ارمیا: _ #خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بتپرست بودیم!
آیه: _الان من یکی از هنجارشکنائم؟
ارمیا: _ناهنجارشکنی!
آیه: _چرا دردها تموم نمیشن؟
ارمیا: _درد همیشه هست، بهشون عادت کن!
آیه: _یتیمی درد داره؟
ارمیا: _یه درد عمیق و همیشگی.
آیه: _زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟
ارمیا: _نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره!
آیه: _میخوام برم خونه.