eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از تموم شدن مراسم دیشب همگی به خونه‌هاشون رفتن...قرار بود امروز بعد از تموم شدن کلاسم، کمیل مرخصی بگیره و بیاد دنبال منو سارا تا بریم برای خرید حلقه. کلاسم که تموم شد، دیدم سارا منتظرم وایساده دم در...سریع وسایلم رو جمع کردم و باهم رفتیم به سمت خروجی دانشگاه...تا پامون رو از در دانشگاه بیرون گذاشتیم، کمیل و که کنار ماشینش دست به جیب وایساده بود رو دیدیم...به سمتش رفتیم و بعد از سلام کردن سوار ماشین شدیم...به چند‌تا پاساژ و مغازه سر زدیم و خلاصه بعد از کلی گشتن، حلقه رو خریدیم. به محضری که مراسم عقد سارا و امیرعلی برگزار شده بود رفتیم و برای پنجشنبه راس ساعت یازده صبح وقت گرفتیم. بعد از خرید حلقه به سمت خونه رفتیم...سارا رو سر راه پیاده کردیم...وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدم...پلاستیک های خرید رو برداشتم و از کمیل تشکر کردم...تا خواستم زنگ‌ رو بزنم، کمیل صدام زد: زینب خانم! به سمتش برگشتم و گفتم: بله! _من تمام تلاشم رو برای خوشبخت کردن شما میکنم😟. لبخندی زدم و گفتم: بابت امروز ممنونم...خدانگهدار😊. کمیل هم زیر لب خداحافظی ارومی گفت...بعد از باز شدن در رفتم داخل...به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم...تا زمانی که توی حیاط بودم صدایی از حرکت ماشین نیومد...بیخیال رفتم داخل...به مامان سلام کردم و بعد از نشون دادن حلقه و توضیح دادن اتفاقات امروز برای خستگی در کردن به اتاقم رفتم. صدای پیامک موبایلم باعث شد به سراغش برم...پیام دریافتی از طرف دکتر صداقت بود...پیام رو باز کردم و خوندم. مشکلی که پیش اومده بود فاجعه بود...استاد صداقت برای انجام کاری، میخواست به مدت یک هفته به خارج از کشور سفر کنه و برای همین ازمون خواسته بود به دانشگاه بریم تا بهمون به صورت فشرده تدریس کنه‌...اما این تایمی که استاد در نظر گرفته بود، خارج از زمان کلاس های دانشگاه بود و پس فردا هم نوبت کلاس ما...از ساعت پنج الی هفت شب در یکی از کلاس ها که حتما اجازه اش با اصرار زیاد استاد صداقت از حراست دانشگاه گرفته شده بود، برگزار میشد. * ساعت هفت زنگ خورد و با بچه ها به سمت خروجی رفتیم...با ماشین عارفه اومده بودیم...اما قرار بود برای برگشت به خونه امیررضا بیاد دنبالم... همینطور به سمت بیرون می‌رفتیم، که عارفه با دست به خیابان روبه رویه دانشگاه اشاره کرد و گفت: عههه بچه ها ببینید...خیابون رو بچه های بسیج بستن...فک کنم گشت شب دارن!! بعد هم به اتاق نگهبانی که دو تا از همون افراد بسیجی کنارش ایستاده بودن و با نگهبان دانشگاه صحبت میکردن اشاره کرد: فک کنم مشکل جدیه هاااا!!! همون‌طور که موبایلم رو از کیفم خارج میکردم تا با امیررضا تماس بگیرم، شونه ای بالا انداختم و گفتم: احتمالا!! بچه ها خداحافظی کردن و رفتن...چند بار با امیررضا تماس گرفتم اما جواب نداد...با سر انگشتم پیشونیم رو ماساژ دادم تا سر درد ناشی از خستگیم رفع بشه...دنبال قرص ژلوفن داخل کیفم بودم که صدایی میخکوبم کرد. به سمت صدا برگشتم و نگاهی بهش انداختم...اول با دیدن کلاشینکفی که دستش بود ترسیدم...اما بعد از اینکه چهره‌اش زیر نور کم چراغ محوطه واضح تر شد نفس راحتی کشیدم و سلام ارومی کردم...کمیل لبخندی زد و جواب سلامم رو داد...با تعجب پرسیدم: شما اینجا چیکار میکنید؟ _اگر دقت کرده باشید، امشب گشت شب داریم...برای گروه ماهم این منطقه افتاده...داشتم با نگهبانی صحبت میکردم که شمارو دیدم😃!! سری تکون دادم و گفتم: موفق باشید😊. _زینب..خانــم..میخواستم..بگم که..چیــزه.. +چیزی شده آقا کمیل!!! _نه نه!! چیزی نشده...هیچی ولش کنید...بعدا میگم بهتون..اگر میخواهید برسونمتون خونه؟؟ +نه ممنون...امیررضا میاد دنبالم...مزاحم کار شما نمیشم. _مراحمید...پس فعلا خدانگهدار 👋🏻. +خدانگهدار. بیخیال قرص شدم و موبایلم رو روشن کردم تا مجدد با امیررضا تماس بگیرم...با دیدن اسم مامان که قبلاً باهام تماس گرفته بود، یاد حرفش افتادم...با دست توی پیشونیم زدم و لبم رو گاز گرفتم...قدم تند کردم و به سمت کمیل رفتم تا بهش بگم که برای ناهار فردا همگی میریم خونهٔ ما. خیابون ها خلوت بود و خیلی کم ماشین رد میشد...خواستم صداش بزنم که صدای زیاد و وحشتناک ماشینی که با سرعت از خیابونی که برادرای بسیجی مستقر شده بودن، عبور میکرد، مانعم شد و توجهم رو به خودش جلب کرد. ماشین با سرعت زیاد حرکت میکرد و هر لحظه نزدیک تر از قبل میشد...همه‌ٔ نیروها در حالت آماده قرار گرفته بودن...کمیل اسلحه به دست گارد گرفته بود...دو نفر از ماشین سرشون رو بیرون آوردن و با کلت شروع به تیراندازی کردن. صدای شلیک گلوله ها فضای سکوت خیابون رو به میدون جنگ تبدیل کرده بود...دو نفری از بچه های بسیج تیر خورده بودن و افتاده بودن زمین...تیر ها به نا کجا آباد برخورد می‌کرد و بعضی هاشون هم تابلوهای خیابون رو سوراخ میکردن.