تو را....!!!
تمامی تو را...!!!
نگاه مهربانت را....!!!
غرورنهفته درصدایت را...!!!
خستگی هایت را....!!!
همه را در امن ترین جای دلم جای می دهم
و هرصبح سرک می کشم به این دارایی عزیز،،،،
و شبها هوشیار ونگهبان به خواب می روم،،،
و اگر کسی بپرسد شغلت چیست؟؟؟؟؟
پاسخ میدهم ؛
خزانه دار یک
"عشق مهربان"
#شهیدجهادمغنیه
#بهترین_رفیق
#مهربون_برادرم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
مادر شهید با چهرهای آرام و مهربان و با نگاهی مادرانه به سؤالات پاسخ میداد. از اطلاعات سیاسی و فرهنگی خوبی هم برخوردار بود، با شخصیتهای ایران آشنایی دارد و با بسیاری از رؤسای جمهوری ایران و سفرا دیدار و ملاقات داشته است. به حضرت امام(ره) و رهبر معظم انقلاب عشق و ارادت وافری داشتند و در طول صحبت بارها از امام(ره) و مقام معظم رهبری یاد میکردند و ابراز ارادت میکردند.
مصاحبه با پاسخ مادر شهید آغاز شد و حدود دو و نیم ساعت بهطول انجامید. در طول مصاحبه پدر شهید مطالبی را در تکمیل سخنان مادر شهید مطرح میکردند اما سعی داشتند خودشان طرف اصلی سؤال ما نباشند. دختر شهید نیز به کمک مادربزرگشان به سؤالات ما پاسخ میدادند و مطالب را تکمیل میکردند.
شما به عنوان مادر شهید بفرمایید ارتباط شهید حاج عماد با حضرت امام خمینی(ره) چگونه بود؟
بسمالله الرحمن الرحیم والصلاه و السلام علی سیدنا محمد و آل بیته الطاهرین. ارتباط حاج عماد با حضرت امام(ره) قبل از اینکه امام را ببیند و ملاقات کند ارتباط فکری بود. پسرم فکر امام و فکر انقلاب را خواند و علاقهمند به آن شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران و بازگشت امام به ایران ارتباط حاج عماد با امام بیشتر میشود تا حدی که امام فرمودند: «حاج عماد یکی از پسران من است.»
#حاجعماد
#مصاحبه
#بخشسوم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
روز ࢪا با تو آغاز کࢪدن یعنے :
⇦ خوشبختے ، #بࢪادࢪم ♥✨
#رفیق_شهیدم🌸🌱
#شہیدجہادعمادمغنیہ💛
#روزتون_شهدایے 🌸✨
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
شهادت، مرگ انسان های
زیرک و هوشیار است
که نمیگذارند این جان
بہ مفتی از چنگشان در برود
#آقای_خامنه_ای🪴
#شهیدجهادمغنیه
#داداشمون😌💕
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
◖🔗💚◗
.
میدونۍهرآمدنۍرفتنۍهمدارھ
جزشھادتیڪشھیدکھشدےمیمانۍ
‹یعنۍخدا›نگھتمیداردبراےهمیشہ( :🖐🏿!
- همینقدرقشنگ🙇🏿♂🌱!
.
#سردار_دله
#حاج_قاسم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
•🪴🌸•
#تلنگر
«پیدایپنهان»آقاییکهبینماست،
ومابیخبریمازآقـا💔
اگهخوبباشیم،خودِآقافرمودن،
کهماخودمونمیایمدیدارشما....
کجایکاریم؟؟
فقطحرفیمیاعمل؟:♥️🌱
😔😔
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان
و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ آیا سزاوار هست روزها بگذره و ما یادی از امام زمان نکنیم...
#امام_زمان
#واجب_فراموش_شده
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
امام کاظم علیه السلام:
اَلْمُؤْمِنُ قَلیلُ الْکَلامِ کَثیرُ الْعَمَلِ، وَ الْمُنافِقُ کَثیرُ الْکَلامِ قَلیلُ الْعَمَلِ
مؤمن کم حرف و پر کار است و منافق پر حرف و کم کار
تحف العقول صفحه۳۹۷
#حدیث
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#وقت_سلام
ما را کرمش داد ز هر غصه نجات
بر معرفت و مرام سلطان صلوات
#امام_رضا
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
اولین باری که با امام ملاقات داشته سال 1982 همزمان با تجاوز رژیم صهیونیستی به جنوب لبنان بوده است. حاج عماد به همراه سید محمدحسین فضلالله خدمت حضرت امام(ره) رسیده بودند.
بار دوم سال 1983 بود که پیش امام رفت و با ایشان ملاقات کرد. وقتی به لبنان برگشت به من گفت میدانید امام خمینی به چه کسی اطمینان دارد، گفتم کی؟ گفت، حزبالله. آن وقت تشکیلات حزبالله در لبنان نبود، گفتم مگر حزبالله در ایران وجود دارد گفت بله، امام به این افراد اطمینان دارد. آنوقت عملیات مقاومت علیه رژیم صهیونیستی شروع شده بود، وقتی برگشت به این فکر افتاد که باید این مقاومت را به نام حزبالله نامید. چون امام به این مجموعه اطمینان دارد.
#حاجعماد
#مصاحبه
#بخشچهارم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_77
امیررضا بعد از ده دقیقه تلفن صحبت کردن اومد داخل...نگاهی به بقیه کرد و گفت: یه خبر دارم..
با تعجب بهش نگاهی کردیم و گفتیم: چیشده!!!
با خوشحالی گفت: فردا باید برم مشهد..
مامان که از همه کنجکاوتر بود فوری گفت: برای چی؟ چیزی شده!
امیررضا نارنگی از توی ظرف میوه روی میز برداشت و گفت: نه چیزی نشده...یه ماموریته دانشجوییه...زودی برمیگردم..
با اخم گفتم: معلوم هست چی میگی! چند روز دیگه سالگرد کمیلِ...بعد تو میخوای بری مسافرت!!
_نمیخوام که یه هفته بمونم...فردا برم تا دو روز دیگه بر میگردم...تازه میخواستم توروهم با خودم ببرم..
با تعجب گفتم: راست میگی!
_دروغم کجا بود..وسایلت رو جمع کن...فردا صبح پرواز داریم..
از خوشحالی جیغی زدم و به سمت اتاقم رفتم تا چمدونم رو جمع کنم..مامان که مثل همیشه از دست سروصدای من کم اعصاب بود، به نشونه تاسف سری تکون داد و گفت: این دختر هنوز آدم نشده...عین بچه های دو ساله جیغ میزنه...بچه کی بزرگ میشی تو!!
بابا خندهای کرد و گفت: ولش کن بچه رو...بزار خوش باشه..
امیرمحمد که روی مبل تک نفره نزدیک اتاق من نشسته بود گفت: داداش رفتی، اینو چهار قفلهاش کن به پنجره فولاد بلکه شفا بگیره..
امیررضا خندید و گفت: تو اول مواظب خودت باش..
بعد هم به من که بالا سرش وایساده بودم اشاره کرد...محمد آروم گردنش رو به سمت بالا گرفت...با دیدن نگاه غضب آلود من لبخند کش داری زد...
سریع از جاش بلند شد و کمی عقب تر ایستاد...لبخند ابلهانهای زدم و به سمتش رفتم...قدم قدم عقب میرفت...من هم آروم به سمتش قدم برداشتم..
به سمتش رفتم و خواستم با مشت بزنم تو دلش که دستم رو تو هوا گرفت و پیچوند بعد هم محکم با پاش زیر زانوهام زد...با کمر خوردم رو زمین...در عرض چند ثانیه به پشت خوابوندم و دستام و از پشت گرفت...پاشو هم به نشونه برنده شدن روی کمرم گذاشت..
نفس حرص داری کشیدم...مامان هی خودش و میزد و میگفت: بچمو کشتی محمد...ولش کن مامان...اینجا پادگان نیستااا اینجوری رفتار میکنی!!
امیرمحمد لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: اینقدر این دخترت رو لوس بار نیار مادر مننننن!!!
بعد هم رو به بابا ادامه داد: بابا؛ این همه دخترت رو میفرستی کلاس دفاع شخصی که تهش بشه این!؟ نچ نچ نچ تلاشت بی نتیجه بود آبجی خانم!!
بابا مثل همیشه خندید...محمد هم دست از پهلوون بازیش برداشت و دست هام رو ول کرد...حمله ناگهانی بود و اصلا انتظار این حجم خشونت رو ازش نداشتم..
محمد سرش رو نزدیک صورتم آورد و ادامه داد: دیگه نبینم به یه مامور یگان ویژه عملیاتی اینجوری نگاه کنی هاااا...افتاد؟
پوزخندی زدم و گفتم: آش چی؟ کشک چی؟ عملیاتی چیه؟ هنوز داری دوره میبینی..
امیررضا هم که در حال خوردن نارنگیش بود سرش رو به نشونه مثبت تکون داد...محمد چیزی نگفت و دستش رو به سمتم گرفت و کمکم کرد تا بلند بشم...از جام پا شدم و کش و قوسی به بدن شوکه شدهام دادم...راهی اتاقم شدم تا آماده سفر مشهد بشم..
یه ساک برداشتم و وسایل لازمه رو جمع کردم...واقعا به این سفر نیاز داشتم...بدجوری دلم برای حال و هوای مشهد و سقاخونه تنگ شده بود..
شب هم از ذوقم زود خوابیدم تا فردا صبح که پرواز داشتیم خواب نمونم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』