هدایت شده از تیم رسانه جهاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوق دیدن بازیگران از نزدیک!؛
جدا که به حال این افراد باید گریست...
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
تو۲۳سالگےبہجایــےرسیــدڪہ
دشمنمیترسیدازمقابݪہباهاش؛
راســتــــےتــوکـــجـــایــــے؟!:)
#شهیدانه | #ما_کجاییم...! 💔
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
یک ربع قبل از نماز صبح
هادی به هوش میاد و همون طور که
پدرشون میگفتند یه چند کلام با هادی حرف زدن!
قربون صدقه هادی رفتن
و بعد چند دقیقه هادی چشماشو میبنده
و شهید میشه!
یکی از رفقای هادی هم که
کنار پدرشون بودن هادی رو صدا میکردند،
هادی بلند شو!
که هادی چشمانش رو میبنده و شهید میشه!
دیشب پدر شهید میگفت رفیقِ شهید
دقیقا همون صحنه بیمارستان رو دو بار خواب
دیده بهش گفته هادی چرا جواب نمیدی؟
چرا هرچی میگیم بلند شو، چیزی نمیگی؟
هادی میگه:
قبل از اینکه شما بیایید اینجا
خانوم حضرت زهراۡ اینجا بودن
شما که اومدید، خانوم رفتند..:)
#شهیدمحمدهادیامینی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_69
بعد از تموم شدن مراسم دیشب همگی به خونههاشون رفتن...قرار بود امروز بعد از تموم شدن کلاسم، کمیل مرخصی بگیره و بیاد دنبال منو سارا تا بریم برای خرید حلقه.
کلاسم که تموم شد، دیدم سارا منتظرم وایساده دم در...سریع وسایلم رو جمع کردم و باهم رفتیم به سمت خروجی دانشگاه...تا پامون رو از در دانشگاه بیرون گذاشتیم، کمیل و که کنار ماشینش دست به جیب وایساده بود رو دیدیم...به سمتش رفتیم و بعد از سلام کردن سوار ماشین شدیم...به چندتا پاساژ و مغازه سر زدیم و خلاصه بعد از کلی گشتن، حلقه رو خریدیم.
به محضری که مراسم عقد سارا و امیرعلی برگزار شده بود رفتیم و برای پنجشنبه راس ساعت یازده صبح وقت گرفتیم.
بعد از خرید حلقه به سمت خونه رفتیم...سارا رو سر راه پیاده کردیم...وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدم...پلاستیک های خرید رو برداشتم و از کمیل تشکر کردم...تا خواستم زنگ رو بزنم، کمیل صدام زد: زینب خانم!
به سمتش برگشتم و گفتم: بله!
_من تمام تلاشم رو برای خوشبخت کردن شما میکنم😟.
لبخندی زدم و گفتم: بابت امروز ممنونم...خدانگهدار😊.
کمیل هم زیر لب خداحافظی ارومی گفت...بعد از باز شدن در رفتم داخل...به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم...تا زمانی که توی حیاط بودم صدایی از حرکت ماشین نیومد...بیخیال رفتم داخل...به مامان سلام کردم و بعد از نشون دادن حلقه و توضیح دادن اتفاقات امروز برای خستگی در کردن به اتاقم رفتم.
صدای پیامک موبایلم باعث شد به سراغش برم...پیام دریافتی از طرف دکتر صداقت بود...پیام رو باز کردم و خوندم.
مشکلی که پیش اومده بود فاجعه بود...استاد صداقت برای انجام کاری، میخواست به مدت یک هفته به خارج از کشور سفر کنه و برای همین ازمون خواسته بود به دانشگاه بریم تا بهمون به صورت فشرده تدریس کنه...اما این تایمی که استاد در نظر گرفته بود، خارج از زمان کلاس های دانشگاه بود و پس فردا هم نوبت کلاس ما...از ساعت پنج الی هفت شب در یکی از کلاس ها که حتما اجازه اش با اصرار زیاد استاد صداقت از حراست دانشگاه گرفته شده بود، برگزار میشد.
*
ساعت هفت زنگ خورد و با بچه ها به سمت خروجی رفتیم...با ماشین عارفه اومده بودیم...اما قرار بود برای برگشت به خونه امیررضا بیاد دنبالم... همینطور به سمت بیرون میرفتیم، که عارفه با دست به خیابان روبه رویه دانشگاه اشاره کرد و گفت: عههه بچه ها ببینید...خیابون رو بچه های بسیج بستن...فک کنم گشت شب دارن!!
بعد هم به اتاق نگهبانی که دو تا از همون افراد بسیجی کنارش ایستاده بودن و با نگهبان دانشگاه صحبت میکردن اشاره کرد: فک کنم مشکل جدیه هاااا!!!
همونطور که موبایلم رو از کیفم خارج میکردم تا با امیررضا تماس بگیرم، شونه ای بالا انداختم و گفتم: احتمالا!!
بچه ها خداحافظی کردن و رفتن...چند بار با امیررضا تماس گرفتم اما جواب نداد...با سر انگشتم پیشونیم رو ماساژ دادم تا سر درد ناشی از خستگیم رفع بشه...دنبال قرص ژلوفن داخل کیفم بودم که صدایی میخکوبم کرد.
به سمت صدا برگشتم و نگاهی بهش انداختم...اول با دیدن کلاشینکفی که دستش بود ترسیدم...اما بعد از اینکه چهرهاش زیر نور کم چراغ محوطه واضح تر شد نفس راحتی کشیدم و سلام ارومی کردم...کمیل لبخندی زد و جواب سلامم رو داد...با تعجب پرسیدم: شما اینجا چیکار میکنید؟
_اگر دقت کرده باشید، امشب گشت شب داریم...برای گروه ماهم این منطقه افتاده...داشتم با نگهبانی صحبت میکردم که شمارو دیدم😃!!
سری تکون دادم و گفتم: موفق باشید😊.
_زینب..خانــم..میخواستم..بگم که..چیــزه..
+چیزی شده آقا کمیل!!!
_نه نه!! چیزی نشده...هیچی ولش کنید...بعدا میگم بهتون..اگر میخواهید برسونمتون خونه؟؟
+نه ممنون...امیررضا میاد دنبالم...مزاحم کار شما نمیشم.
_مراحمید...پس فعلا خدانگهدار 👋🏻.
+خدانگهدار.
بیخیال قرص شدم و موبایلم رو روشن کردم تا مجدد با امیررضا تماس بگیرم...با دیدن اسم مامان که قبلاً باهام تماس گرفته بود، یاد حرفش افتادم...با دست توی پیشونیم زدم و لبم رو گاز گرفتم...قدم تند کردم و به سمت کمیل رفتم تا بهش بگم که برای ناهار فردا همگی میریم خونهٔ ما.
خیابون ها خلوت بود و خیلی کم ماشین رد میشد...خواستم صداش بزنم که صدای زیاد و وحشتناک ماشینی که با سرعت از خیابونی که برادرای بسیجی مستقر شده بودن، عبور میکرد، مانعم شد و توجهم رو به خودش جلب کرد.
ماشین با سرعت زیاد حرکت میکرد و هر لحظه نزدیک تر از قبل میشد...همهٔ نیروها در حالت آماده قرار گرفته بودن...کمیل اسلحه به دست گارد گرفته بود...دو نفر از ماشین سرشون رو بیرون آوردن و با کلت شروع به تیراندازی کردن.
صدای شلیک گلوله ها فضای سکوت خیابون رو به میدون جنگ تبدیل کرده بود...دو نفری از بچه های بسیج تیر خورده بودن و افتاده بودن زمین...تیر ها به نا کجا آباد برخورد میکرد و بعضی هاشون هم تابلوهای خیابون رو سوراخ میکردن.
کمیل و بقیه افراد مسلح هم شروع کرده بودن به تیراندازی...در همون لحظه که ماشین حدوداً در فاصله بیست متری کمیل قرار داشت، یک نفر از همون کسانی که تیراندازی میکرد، دو تا تیر بهش شلیک کرد...یکی از تیر ها به کتفش و دیگری هم به پهلوش اثابت کرد...جیغی کشیدم و دو دستی تو سرم زدم...کمیل که تقریبا وسط های خیابون بود و سعی میکرد خودش رو به کنار خیابون ببره، ماشین با شدت باهاش برخورد کرد.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
{•🖤|📓•}
°•○تمامشہرراگشتمـ🌿
کہپیدایتـــــڪنماما..💥
نہخودبودےنھچشمي👀
کہشودهمتاےچشمانتـــــــ♡○•°
#حاج_قاسم
ــــــــــــــــــــــــــــ
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°|🌸|°•
در سرمـ نیست
بجز حال و هوای
تـــــو و عشـق
شادمـ از اینکہ
همہ حال و هوایمـ
تـــــو شدی...
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
اندردلمَـن،درونوبیرونهمـھاوست
اندرتنمن،جـٰانورگوخونهمـھاوست🦋'
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
رمز قدرت ما
در سلاح نیست
بلکه در عقیده
مقابله با دشمن است...🕊️
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_70
در همون لحظه که ماشین حدوداً در فاصله بیست متری کمیل قرار داشت، یک نفر از همون کسانی که تیراندازی میکرد، دو تا تیر بهش شلیک کرد...یکی از تیر ها به کتفش و دیگری هم به پهلوش اثابت کرد...جیغی کشیدم و دو دستی تو سرم زدم...کمیل که تقریبا وسط های خیابون بود و سعی میکرد خودش رو به کنار خیابون ببره، ماشین با شدت باهاش برخورد کرد...ماشین توقف کرد...ماشین های نوپو از هر دو طرف وارد خیابون شدن و محاصره شون کردن...دوییدم به سمت کمیل...یکی از مامور های نوپو به سمتم اومد و جلوم رو گرفت و گفت: کجا!!!
با نگاهی ملتمسانه گفتم: میخوام برم پیشش..
دستم رو بالا گرفتم و به حلقهام اشاره کردم و گفتم: نامزدمه🥺
نگاهی به فرماندشون کرد...فرمانده هم با سر تایید کرد و کنار رفت...یکی از بسیجی ها آمبولانس خبر کرده بود، اما هنوز نرسیده بود...اونایی که عامل به وجود آوردن این قضیه شده بودن رو دستگیر کردن و بردن.
به سمت کمیل رفتم...کنارش زانو زدم...تمام بدنش غرق خون شده بود...چفیه ای که دور گردنش بود رو آروم از زیر سرش برداشتم و روی زخم پهلوش گذاشتم...به سختی نفس میکشید...خونریزیش شدید بود...دستش رو آروم بلند کردم تا نبضش رو بگیرم...خیلی ضربانش نامنظم بود...دستم رو گرفته بود...اما انقدر خون ازش رفته بود که بی جون شده بود.
آروم لبش رو تکون داد...میخواست حرف بزنه...اما صداش ضعیف بود و توی شلوغی جمعیت گم شده بود...گوشم رو نزدیک بردم تا متوجه حرفش بشم...میون سرفههاش و با صدایی که به زور از گلو خارج میشد گفت: حلالــم کــن..نتونســتم کنارت بمونم..
سرفه میکرد و از درد به خودش میپیچید...با انگشت قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین میومد رو پاک کردم و آروم گفتم: این حرف رو نزن...تو خوب میشی...سر پا میشی و کنار همدیگه به خوبی زندگی میکنیم🥺.
لبخندی زد....
آمبولانس رسید و مجروح هارو سوار ماشین کردن...از کنار کمیل بلند شدم و به عنوان همراهش سوار شدم.
بیمارستان نزدیک بود و تو کمتر از سه دقیقه رسیدیم...پرستاری که توی آمبولانس بود میگفت اصلا وضعیت خوبی نداره.
وقتی رسیدیم بیمارستان سریع به اتاق عمل منتقلش کردن...دوباره بیمارستان...پشت در اتاق عمل...منتظر بودن و این یعنی بدترین لحظه ها....
موبایلم زنگ خورد...امیررضا بود...نفس عمیقی کشیدم و تماس رو جواب دادم: سلام داداش خوبی؟
_سلام زینب جان...شرمنده زنگ زدی نتونستم جواب بدم...کجایی!!
بغضم رو قورت دادم و گفتم: امیررضا
_جانم!!
+میشه بیای بیمارستان😥
_چرا بیمارستان!!کسی چیزیش شده؟؟ اتفاقی برای خودت افتاده!!
_نه..نه..من خوبم...بیا بیمارستان نزدیک دانشگاهم.
+باشه..باشه..اومدم.
بدون هیچ خداحافظی گوشی رو قطع کردم...همکاراش اومدن و جویای احوالش شدن...فقط میتونستم بگم دعا کنید برگرده🥺..
پنج دقیقه بعد امیررضا اومد...وقتی رسیده بود پایین بیمارستان بچه های بسیج رو دیده بود و قضیه رو پرسیده بود...اوناهم همه چی رو توضیح داده بودن..
تند تند از پله ها بالا اومد...به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بودم و آروم اشک میریختم...با دیدنش از جام بلند شدم.
بغض گلوم رو فشار میداد...با نزدیک شدن امیررضا به سمتش رفتم...از سردرگمی به آغوش برادرم پناه بردم💔امیررضا دستی روی سرم کشید و گفت: آروم باش..درست میشه...انقدر عذاب نده خودت رو..
با هق هق گفتم: چجوری عذاب نکشم وقتی جلوی چشمام داشت جون میداد😭
چند لحظه بعد دکترش از اتاق عمل خارج شد...به سمتش رفتیم...نگاهی بهمون کرد...سرش رو انداخت پایین و پیشونیش رو ماساژ داد...هاج و واج دوروبرم رو نگاه میکردم...پشت سرش پرستار ها اومدن بیرون..یا امام حسین😰
لحظهای توقف کردن...پارچه سفید رو از روی صورتش کنار زدم...به صورتش نگاه کردم...دیگه هیچی نمیفهمیدم...جیغ زدم و افتادم زمین...اشک امونم نمیداد...امیررضا سعی داشت آرومم کنه...اما الان تنها کسی که آروم بود کمیل بود...تنها کسی که گریه نمیکرد، کمیل بود...همکاراش هم آروم اشک میریختن..
تمام لحظه های این سه روز از جلوی چشم هام رد میشد...صورت خندونش همش جلوی چشمم بود..
کمیل رو بردن...نفسم بالا نمیومد...حس میکردم دارم خفه میشم...دیگه نمیتونستم جیغ بزنم و گریه کنم...آخه مگه ما چند روز بود که محرم شده بودیم..تازه فردا مراسم عقدمون بود..چرا انقدر زود..چرااااااا😭
امیررضا دلداریم میداد و آرومم میکرد...دستم رو گرفت و کمکم کرد روی صندلی بشینم...کمی آروم شده بودم...اما درونم غوغا بود..
امیررضا با امیرعلی تماس گرفت تا بیاد بیمارستان...با اومدن امیرعلی دوباره بغض کردم و زدم زیر گریه😭
امیرعلی هم آروم اشک میریخت...کارهای کمیل رو انجام دادن و باهم به سمت خونه رفتیم...جون راه رفتن نداشتم... امیرعلی کمکم میکرد تا راه برم..
دلم به حال خاله میسوخت..پسر تازه دامادش رفته بود..برای همیشه هم رفته بود و دیگه بر نمیگشت..
وقتی رسیدیم خونه، من توی حیاط نشستم...امیرعلی و امیررضا اول قضیه رو به بابا گفتن تا بعد بابا به مامان بگه..
وقتی صدای گریه مامان رو شنیدم، فهمیدم بابا بهش قضیه رو گفته..حاضر شدن تا به خونه خاله سمیه بریم..مامان تا اومد توی حیاط و منو دید، دوباره گریههاش اوج گرفت..بغلش کردم و باهم دیگه اشک میریختیم..
به خونه خاله رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل...از صدای بلند گریه های خاله میشد فهمید که همکارای کمیل زودتر اومدن و خبر رو رسوندن..
اصلا طاقت روبهرو شدن با خاله رو نداشتم..میدونستم نه من صبرش رو دارم، نه خاله..برای همین به اتاق کمیل پناه بردم، شاید راحت تر بتونم بغضم رو خالی کنم..
***
ساعت دوازده شب بود و تا الان همهی فامیل و دوست و آشنا از این موضوع با خبر شده بودن...طبق برنامهای که گذاشته بودن، فردا یعنی پنجشنبه رأس ساعت یازده صبح مراسم تشیع و خاکسپاری انجام میشد..ولی این زمان، قرار بود مراسم عقدمون انجام بشه و حالا این مراسم جشن تبدیل شده بود به مراسم خاکسپاری کمیل🥺💔
توی اتاق کمیل، گوشهای نشسته بودم و گریه میکردم...کت و شلواری که قرار بود فردا برای مراسم عقد بپوشه رو گذاشته بود روی تخت...از روی تخت برداشتمش و محکم بغلش کردم..
تو همون لحظه در اتاق زده شد و عمو سهیل اومد داخل اتاق...پشت سرش در رو بست و روبهروم روی دو تا زانوش نشست...لبخندی زد و گفت: زینب جان..دختر قشنگم..بلندشو..انقدر خودتو اذیت نکن..کمیل هم راضی نیست تو اینجوری ناراحت باشی..
بلند شد و دفترچه ای از بین کتابخونه کمیل بیرون کشید...به سمتم گرفت و گفت: کمیل همیشه واسه رسیدن به شهادت خیلی تلاش میکرد...خودم به شخصه دیده بودم...همهی فکر و ذهنش شهادت بود...تا اینکه بارها مامانش قضیه شما رو براش مطرح کرد...اولش به خاطر شرایط کارش قبول نمیکرد...تا اینکه دل رو به دریا زد و خودش اومد از سمیه خواست تا پا پیش بزاره...کمیل میترسید وابسته بشه و نتونه دل بکنه...الان هم کمیل هم به تو رسید هم به آرزوش..
دستی به ریش هاش کشید و از اتاق بیرون رفت...دفترچه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن نوشته هاش.
تا فردا صبح از اتاق بیرون نرفتم و شب همونجا موندم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
بہ غیبت ڪردن خیلی حساس بود ،
می گفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید ،
برای هر غیبت یڪ سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید ،
شب این سنگ ها را بشمارید ، این طوری تعداد غیبتها یادمان نمی رود ،
و سعی می ڪنیم تعداد سنگ ها را ڪم ڪنیم ...
شهیدعلی اکبرجوادی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¦ 💛 ¦
مَــــن دست بِہ دامانم و #طُ
دست بِہ خِــــیرۍ 🖐🏼🌿
پَــــسْ رَد شـــو بہ دستم بخـورد
گَرد وغُــــبٰارَت 💔🚶🏻♂
#مهربون_برادرم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
موافقید از امروز براتون قسمتی از کتاب
«از چیزی نمیترسیدم»
رو بفرستم؟!
توی ناشناس اعلام کنید🌸