🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_84
دو روز بود که امیرعلی خواب و خوراک نداشت...یه جورایی همه متوجه قضیه شده بودن ولی به روی خود نمیآوردن...شب اول از بس فکر و خیال ذهنم رو درگیر کرده بود اصلا نتونستم بخوابم...دیشب به زور قرص مُسَکن خوابم برد..
شنبه بود و کلاس داشتم...سر درد وِلَم نمیکرد...دلم میخواست زودتر تموم بشه تا برم یه جایی که حالم بهتر بشه..
تایم استراحت بود و روی نیمکت حیاط دانشگاه نشسته بودم و از هوایی که نمنم بارون دلپذیرش کرده بود استفاده میکردم که صدای کسی باعث شد از جام بلند شم:
_سلام خانم حسینی..
_سلام..
_ببخشید میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم!
_بفرمایید!
_اینجا مناسب نیست...بعد از اتمام کلاس اینجا منتظرتونم..
و بعد یک برگه دستم داد...آدرس یه کافی شاپ نزدیک دانشگاهمون بود...ابرویی بالا انداختم و به سمت ساختمون دانشگاه رفتم...کلاس آخر که تموم شد ماهان به سمتم برگشت و سری تکون داد...منظورش رو گرفتم...نمیخواستم اینبار جلوی بچهها حالش رو بگیرم..
پنج دقیقهای رسیدم سر قرار...نرفتم داخل کافی شاپ و همون دَم دَر دست به سینه وایسادم...ماهان هم دو دقیقه بعد رسید و بعد از پارک کردن ماشینش به سمتم اومد و گفت: ببخشید معطل شدید!
با حالت خیلی جدی گفتم: آقای انتظامی!! خیلی دلم میخواست همونجا تو دانشگاه حرفم رو بزنم...اینکار ها یعنی چی؟!
_زینب خانم...بار اول شما گفتی قصد ازدواج ندارید گفتم باشه...دفعه بعدی شما گفتی هنوز یکسال از شهادت کمیل نگذشته درخواستتون خیلی بیجاست گفتم چشم...الان که دیگه یکسال گذشته!! بهونه بعدیتون چیه؟
_اینکه ما به درد همدیگه نمیخوریم...اصلا هیچ نقطه اشتراکی بین ما نیست!! چرا نمیخواین اینو باور کنید!!
_شما هنوز حرف های منو نشنیدین دارید قضاوت میکنید!! اصلا به من فرصت صحبت کردن میدین!! چرا اول به حرفهام گوش نمیدید. آقا من حرف هامو بزنم شما اگر بازم نظرت منفی بود من قول میدم دیگه مزاحمتون نشم..
_ولی من اصلا با این قرارهای یواشکیتون موافق نیستم!
_باشه قبول...پس حداقل اجازه بدید خدمت خانواده برسیم، اونجا شما هم حرف های منو میشنوید هم اونجوری که شما میپسندید پیش میره خوبه!
نفس عمیقی کشیدم...نگاه گذرایی به دو رو بر انداختم...با خودم کمی فکر کردم و آروم رو به ماهان گفتم: میتونید با خانواده تشریف بیارید..
_من خانوادهای ندارم زینب خانم...تنهام..
یهو یاد وضعیتی که داشت افتادم...سرم رو انداختم پایین و گفتم: معذرت میخوام...خدا مادرتون رو رحمت کنه...ان شاءلله پدرتون هم هرچه زودتر شفا بگیرن..
_ممنون...پس امشب مزاحمتون میشم...با امیررضا هماهنگ میکنم..
بعد هم سریع خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم...تو راه با خودم کلی فکر کردم...ماهان از هیچ نظر با عقاید من جور در نمیومد...پسر مومنی بود اما از لحاظ وضعیت مالی اونا خیلی بالاتر از ما بودن...از طرفی هم دلم براش میسوخت...خیلی گناه داشت...پسره بیچاره از اول زندگیش برای دوا درمون پدر و مادرش جون کنده...اخلاقش هم خوب بود...توی دانشگاه یه بار ندیدم مثل بقیه پسرا چشم چرونی کنه...یکی از دخترهای دانشگاه که به این رده بالا وصل بود چند بار واضح و آشکار به ماهان ابراز علاقه کرد...ولی ماهان فقط سرش رو میانداخت پایین و از مهلکه فرار میکرد..
مدتی قبل از سالگرد کمیل مورد های خواستگاری داشتم...ولی همه رو به بهونه کمیل رَد میکردم...چندین بارهم مامان و بابا و داداشام باهام صحبت کردن...ولی گوشم بدهکار نبود که نبود...راستش دیگه دلم نمیخواست سمت این چیزا برم..
به خودم که اومدم تاکسی جلوی در نگهداشته بود...تا رسیدم دیدم خاله سمیه و عمو سهیل خونمون بودن...سلامی کردم و به اتاقم رفتم...لباس هامو عوض کردم. خواستم از اتاق بیرون برم که در اتاق زده شد و خاله اومد توی اتاق..
_جانم خاله چیزی میخواین؟
به تخت اشاره کرد و گفت که بشینم و خودش هم کنارم نشست...لحظهای بعد عمو سهیل یاالله گویان اومد داخل و روی صندلی نشست..
_زینب جان عزیزم...میدونم که تا این مدت به حرمت عزادار بودن ما هیچ کس رو تو خونه راه ندادی...اما قشنگم قرار نیست تا آخر پای ما بسوزی و بسازی که!! تو الان بیست و یک سالته، ماشاءالله عاقلی، خوشگلی، جوونی، همه چی تمومی...بالاخره باید یه روز سر و سامون بگیری بری سر خونه زندگیت..
_اخه خاله...
_اخه نداره عمو...شما که عقد کرده هم نبودین...یه صحبتی بینتون رد و بدل شد و یه صیغه خوندن براتون...همین!!
شما اصلا کنار همدیگه هم نبودین...بهتره که زودتر برای آیندهات تصمیم بگیری..
یعنی آنقدر زود ماهان به امیررضا زنگ زد و اونم سریع خبر رو به مامان رسوند...اینا روی میگمیگ رو انداختن زمین!
خاله اینا بعد از اینکه کلی باهام حرف زدن رفتن...نگاهی به عکس روز خواستگاری انداختم...امیرمحمد بعد از صیغه محرمیت این
عکس رو از دوتاییمون گرفته بود...با لبخند محوش شده بودم...با صدای مامان از فکر بیرون اومدم..
_جانم مامان!
_خیلی غرق عکس بودی؟ چیزی شده!
_راستش..
_میدونم چی میخوای بگی...ولی من اومدم یه چیز دیگه بهت بگم...امشب داره برات خواستگار میاد...این یکی با اونای دیگه فرق داره...از رفیقای داداشته...حواست جمع باشه ها!!
_چشم حواسم هست..
کارهام رو انجام دادم و تو تمیز کردن خونه به مامان کمک کردم...
*
بعد از خوردن شام توی اتاق نشسته بودم...درس های امروز رو مرور میکردم و مینوشتم که صدای در اومد...سریع در اتاق رو بستم و پشت در وایسادم..
چرا صدای چند نفر میومد!! اینکه پدر و مادر نداشت!! احتمالا با خالهای، عمویی، کسی اومده باشه...بعد از سلام علیک نشستن...درگیر اونا نشدم و به ادامهی درسم پرداختم..
نیم ساعتی که گذشت صدای پیامک گوشیم بلند شد...گوشی رو برداشتم، پیام از طرف امیررضا بود..
_ابجی جان بیا چایی رو بریز..
کتاب هامو بستم و چادرم رو سَر کردم...در اتاق رو باز کردم و تا خواستم پام رو از اتاق بیرون بذارم چشمهام چهارتا شد!!.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
🌼°`🍃-
『 @jihadmughniyeh_ir 』
هدایت شده از ⸤ حنـٰـآن | 𝙷𝙰𝙽𝙰𝙽 ⸣
❗️📣تهیه کارت پوستال شهید و خرید کیک ان شاالله در روز دوازدهم اردیبهشت به مناسبت ولادت شهید جهاد مغنیه و عید سعید فطر هدیه به محضر اقا جانمون امام زمان ''عج'' در گلستان شهدای اصفهان توزیع خواهد شد...
🧡شما هم میتونید توی این کار سهیم شوید و هدیه هاتون به شهید رو به شمار کارت زیر واریز کنید
6273811090140614👈🏻👈🏻
گزارش کار هم در همین کانال گذاشته خواهد شد ...
امید وارم در پخش بنر همراهیمون کنید تا بتونیم کاری در جهت اشنایی باشید و مقدم شمردن عید سعید فطر انجام دهیم ...🧡✋🏿
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
❗️📣تهیه کارت پوستال شهید و خرید کیک ان شاالله در روز دوازدهم اردیبهشت به مناسبت ولادت شهید جهاد مغنی
رفقای جهادی وقتشه که یا علی بگید و کمک کنید که کار برادر شهیدتون روی زمین نمونه و
واسطه آشنایی دیگران با شهید شوید و لبخند به لب برادر شهیدتون بیارید و در این کار خیر شریک شوید ...
از رفقای شهید جهاد بیشتر انتظار میره که استقبال کنن از این کار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🎥✨›
روح او خیلے فراتر از جسمش بود..!✨
"قسمت¹📻"
"تازه منتشر شده از سخنانِ
#دوستان، در مورد شہید^^
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯گرفتہ حال دلم در هواے مادرِ زهرا
▪️دو دیدهام شده باران براے مادر زهرا
🕯هرآنچہ دختر پاڪ و هرآنچہ مادر خوب اسٺ
▪️فداےمادر زینب فداےمادر زهرا
#وفات_حضرت_خدیجه(س)🥀
#تسلیت_باد. 🕯🥀🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_مهدوی
🎙 استاد رائفی پور
🔸 باید مقدمات ظهور را فراهم کنیم، مهمترین شرط ظهور آگاهی مردمه...
👌کوتاه و شنیدنی
👈ببینید و نشردهید.
#اللهمعجللولیڪالفرج
سلام علیکم
در این لحظه نزدیک به اذان و افطار، که لحظات استجابه دعاست ما را از دعای پربرکت شما ، محروم نکنید، نماز و روزهاتون قبول درگاه حق ان شاءالله
#التماس_دعا
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_85
کتاب هامو بستم و چادرم رو سَر کردم...در اتاق رو باز کردم و تا خواستم پام رو از اتاق بیرون بذارم چشمهام چهارتا شد!!
خانواده موحد اینجا چیکار میکردن!! مگه قرار نبود ماهان امشب اینجا باشه؟ کی به این ها گفته بیان!
همینطور پام رو روی گاز گذاشته بودم و به افکارم ادامه میدادم که با تک سرفهی امیررضا به خودم اومدم...به زور لبخندی زدم و بعد از سلام و احوالپرسی به سمت آشپزخونه رفتم...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به چایی ریختن..
دستام میلرزید...توقع بودن خانواده موحد رو نداشتم...از همه مهمتر اینا که پسر مجرد ندارن!! پس برای چی اومدن؟
هعی به خودم میگفتم: آرامش خودت رو حفظ کن...صبر کن همه چی معلوم میشه..
به سمت پذیرایی رفتم و اول برای آقا امین و بعد برای پریا خانم چایی گرفتم...بعد هم به سمت پسراشون رفتم و اول برای پیام و بعد برای پارسا و بقیه...فائزه همسر پیام که کنار من نشسته بود لبخندی بهم زد...با چشم دنبال ندا میگشتم امّا پیداش نکردم..
بقیه هم موقع خوردن چایی ریز ریز صحبت میکردن...به زمین خیره شده بودم و توی افکار خودم غلت میزدم که با شنیده شدن اسمم از زبون آقا امین سرم رو بالا گرفتم..
_حاج حسین؛ اگر اجازه بدین تا ما به تفاهم میرسیم، زینبخانم و آقا پسر ما با همدیگه یکم صحبت کنن، ببینیم نظر خودشون چیه اصلا!!
بابا سری تکون داد و گفت: اختیار داری امین جان..
بعد هم رو به من ادامه داد: بابا جان، با آقا پارسا برید تو اتاق حرف هاتون رو بزنید..
آروم از جام بلند شدم و با تعجب به پارسا نگاهی انداختم...نکنه ندا و پارسا نتونستن باهم دیگه زندگی کنن و حالا از ندا جدا شده و الان اومده خواستگاری من!!
همینطور برای خودم ریسه میبافتم که پارسا گفت: خانم حسینی تشریف میارید تو اتاق!!
_میشه لطفا بریم تو حیاط!!
_بله چشم هرجور شما بفرمایید..
به سمت حیاط رفتیم و روی تخت چوبی سنتی گوشه حیاط نشستم...پارسا هم با فاصله از من نشست..
صدامو صاف کردم و گفتم: ببخشید میتونم اول از همه یه سوال بپرسم؟
_بله بفرمایید!
_ندا مگه نامزد شما نیست!! اون روز باهم اومدید سر خاک کمیل!!
پارسا شروع کرد به خندیدن...اخم هام رفت توهم..
_چیز خنده داری گفتم!!
پارسا که متوجه ناراحتی من شده بود، خودش رو جمع و جور کرد و چند تا سرفه کرد تا مثلا جو رو عوض کنه و بعد با جدیت گفت....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
🌼°`🍃-
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 #استوری | تولید دانش بنیان و اشتغال آفرین عامل حرکت چرخ اقتصاد
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #ماه_رمضان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🇮🇷
🖼#عکس_نوشت | اقتصاد همراه با #عدالت
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #ماه_رمضان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 #موشن_گرافی | «تولید؛ دانشبنیان، اشتغالآفرین»
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #ماه_رمضان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🇮🇷
🖼#عکس_نوشت | دانش بنیان کردن تولید
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #ماه_رمضان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』